روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

حالا دیگر حتما پرواز کرده ای

روی تاب نشسته ای و هولت می دهم بلند بلند می خوانم: «پاییزه پاییزه برگ درخت می ریزه. هوا شده کمی سرد روی زمین پر از برگ... بلندتر؟ ترنج دوست داری محکم تر هولت بدم مامان؟ تا پرواز کنی؟» جوابم را نمی دهی. عین یک عروسک نشسته ای و دست هایت را به زنجیر تاب گرفته ای. بی هیچ حرکتی. انگار بیشتر می خواهم دل خودم را خوش کنم. پدر بزرگت نیامد ترنج. میگفت می روم و زود بر می گردم. دیگر هولت نمی دهم خیره شده ام به راهی که آب روی آسفالت برای خودش درست کرده و عین رگ های دست پیچ خورده و شاخه شاخه شده است و یک شاخه اش رفته است سمت شمشاد ها. تاب یواش یواش سرعتش را کم می کند تا بالاخره می ایستد. می آیم روبرویت.خم  می شوم سمتت تا موهای خرمایی ات را بزنم پشت گوشت. لب هایت غنچه شده و باز هم حرکتی نمی کنی. حتی نگاهم هم نمی کنی. 

- سردت شده ترنجم؟ می خوای بریم خونه؟ 

بلند می شوی و می دوی. پشت سرت داد می زنم: «یواش می خوری زمین!»  پدرم را دیده ای. پدرم از دور دارد می آید. داد می زنی: «بابا!» می دود و بغلت می کند و تا به عادت همیشه پرتت کند هوا. بهش می گویی: «کش موی صورتیمو انداختم دور دستم.» لبخند می زند و می گوید: «ننداز دور مچت. به رگت فشار میاد.» یک لحظه به راه آبه نگاه می کنم. می گوید: «می خوای موهاتو از پشت ببندم ندا بابا؟» می خندم میگویم: «بابا! ترنج. من که اینجام.» جوابم را نمی دهد دستت را می گیرد و می گوید: «بریم دنبال مامان؟ الان مدرسش تعطیل میشه.» می گویم: «بابا من مدرسه نیستم. اینجام.» می گویی: «پارک جلوی مدرسه هم میریم؟ بابا این بار محکم هول بده. انقدر که پرواز کنم.» همان جا می ایستم راه آبه حالا یک شاخه اش رسیده به جلوی پایم.  می روید اما من تکان نمی خورم. 


19 آبان 1394 --- 23:05--- ندا