رومیزیهای قلم کار را تا میکنم و مرتب
میچینمشان توی همان چمدان آبی قدیمی ته کمد. این جور موقعها گاهی
مینشینی کنارم، گاهی هم بلند میشوی و بیحوصله میروی. تو ساخته شدهای
برای حرف نزدن. تا ابد هم که به تو بگویند سکوت کن بدون سختی این کار را
میکنی. من اما با تو متفاوتم. قابلیت این را دارم که همه چیز را به تو
بگویم. میتوانم تا ساعتها، هم از حرف خستهات کنم هم از رویا. میدانی؟
من حتی وقتی بغض صاف مینشیند توی گلویم، حتی وقتی که اندازه یک پرتقال،
بزرگ میشود، حتی وقتی میشکند و هق و هق سر میدهم، به چیزهایی فکر میکنم
که رویایم است. خب من هنوز به آن مرحله نرسیدم که مغزم به دلم فرمان بدهد
رویا نساز. هنوز نوپاست. دلم رویا میبافد میان هق هق. مثلا با خودش تصور
میکند که دستت را گرفته و بردهات کنار پنجره و بهت میگوید: اگر آسمان شب
صاف بود، اگر این آلودگیهای نوری مدام نبود شاید میتوانستیم با چشم
کهکشان کلاه مکزیکی را ببینیم. بعد یکهو یادم میفتد باید رویاسازی را متوقف
کرد. خب راست میگوید. آخر مگر میشود کهکشان کلاه مکزیکی بشود اندازه
چهارچوبهای عقلی من و تو؟ شاید تو بگویی میشود مثل عشق، که میگویی وجود
ندارد. اما من میگویم نمیشود. هیچ چیز بدون رویا و عشق نمیشود.رویا و
عشق باورهای دلم است. یعنی بود. تا قبل از این که تو بگویی خاکشان کن. دیگر
رومیزیها را تا نمیکنم کفن میدوزم برای رویاهایم برای کهکشان کلاه
مکزیکی، برای عشق هم.
راستی یک سوال بی ربط: تو هیچوقت برای کسی مرده ای؟