روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دختر باشه سنگین بختش میاد رنگین

این درسا که دیگه واسه آدم وقت نمی ذارن. من موندم چرا درس می خونم؟ که آخرش بشم مثل یکی از این بیکارا؟ 

امیدوارم اینطوری نباشه! (اصولا من آدم خیلی خوشبینی هستم که اینطوری فکر می کنم!! )




این سریالای تلویزیون هم دیگه خیلی آبکی و بیخود شدن. بعد می گن چرا جوونای ما میشینن پای ماهواره؟!  

خب برنامه هاتونو درست کنید...

 واسه همین بود که وقتی جومونگ رو پخش می کردن همه عین این عقده ای ها تمام کار و زندگی و ول کرده بودن چسبیده بودن بهش! والا!

هیچ به اسم این سریالا دقت کردید؟ «صاحبدلان» ، «رستگاران» ، «مسافران» ، «دلنوازان»

 منم تصمیم گرفتم یه سریالی بسازم اسمشو بذارم «خاک بر سران»!  البته هنوز موضوعش معلوم نیست. ولی در کل راجع به خودمونه دیگه.  اسمش هم خیلی دهن پر کنه! مخاطب جذب می کنه!




خدایا من چرا هی باید بخورم به تور این پیرزنای وراج؟! ها؟! 

امروز یه پیرزنی تو ایستگاه اتوبوس سوزنش گیر کرده بود که:«چرا اتوبوس اینقدر دیر میاد؟»

من چه می دونم؟ تو این مملکت چی سر جاشه که اون بخواد درست باشه؟

بعد گفت:«به جون تو نیم ساعت منتظرم!»  عجب! جون خودت! از خودت مایه بذار!




تو اتوبوس دو تا دختر از اون اول دعوا می کردن کدومشون دفعه قبلی بلیطا رو حساب کرده؟ حالا یکیشون می گفت نوبت منه بلیط بدم اون یکی می گفت نوبت منه!

IQ شون پایینه دیگه! وقتی یه بار این بلیط بده یه بار اون، با هم بی حساب می شن! ایرانی ایم دیگه دلمون با این تعارفای الکی خوشه. هر چند که زندگیمونو زهر مار کرده اماحالیمون نیست که.

من به این عزیزان پیشنهاد می کنم این دفعه حین حساب کردن یک دیگه با یه موبایلی چیزی فیلم بگیرن که دفعه بعد دعواشون نشه. می تونن دو خط سندی، قباله ای بنویسن که هر دفعه نوبت کیه. بعد هر دوشون امضا بزنن.   تا بلکم یه ذره از این غربت بازی ها شون تو مکان های عمومی کم بشه. زشته به خدا!

به قول ننه قمبر:«دختر باشه سنگین         بختش میاد رنگین»  

دختر جان زشته بعدا همین کارا رو خونه شوهر می کنی با شلنگ سیاه و کبودت می کنه. بعد می خوای با 9 تا بچه قد و نیم قد سر سیاه زمستون کجا بری؟؟؟





اینم از شاهکارای طبیعته دیگه!

پاییزه پاییزه برگ درخت می ریزه...


که از پرکاری بیکارم هزار و یک کار ریخته رو رسم نمی دونم از کجا شروع کنم؟ دیگه واقعا حساب کارام از دستم در رفته! ولی من از اینکه سرم شلوغ باشه خوشم میاد. حال می ده یکدفعه همه چیز میریزه رو سر آدم باید همشونو انجام بدی. خیلی هیجان داره از بیکاری خیلی بیشتر فاز میده.   

استادامون از منم بدترن. امروز رفته بودم پیش یکیشون که سوال بپرسم؛  دیدم داره می ره سر کلاس. بهش میگم استاد اگه دانشجو ها منتظرن باید برید سر کلاس من بعدا مزاحم میشم. میگه نه بابا ولشون کن. سوالتو بپرس فوقش دیر میرم!!! 


به ما می گن از بزرگتر یاد بگیرید خب ما هم یاد میگیریم دیگه. ما هم حرف گوش کـــــــــن! 



کلاسا بعضی وقتا واقعا خسته کننده میشن.   دیگه این آخریه قبل از این که استاد بیاد سر کلاس دوستم ژاله رفت ساعت دیواری کلاسو آورد یه ربع کشید جلو بلکه زودتر راحت شیم!!! تابلو!
 کلی هم سرش خندیدیم. گفتم: عزیزم می خوای نیم ساعت بکش جلو. استاد هم که خنگ اصلا نمی فهمه!!!!
بعد که ساعتو دست کاری کرد. رو به بچه ها گفت حالا همگی ساعتاتونو یه ربع بکشید جلو یه وقت لو نریم!!! 

حالا هم که استاد اومد سر کلاس ساعتو دید گفت کدوم با هوشی به ساعت دست زده؟ همین الان بره خودشو به عنوان استعداد درخشان به دانشگاه معرفی کنه!!
ژاله: بچه ها واقعا که. خجالت هم خوب چیزیه والا. کدوم بی فرهنگی ساعتو دستکاری کرده؟!!! 

 سیاست دست کاری ساعت هم نتیجه نداد.


یه روزی هم سر کلاس اینقدر با نگین مسخره بازی در آوردیم و خندیدم که دعا می کردیم زودتر کلاس تموم شه.
از قضای روزگار اون روز ردیف آخر نشسته بودیم پشت سرمون هم پسرا نشسته بودن. اونا هم تو حال خودشون بودن یکیشون مزه می پروند بقیشون می خندیدن. حالا این بیچاره فکر می کردن ما به دلقک بازی های اونا می خندیم   همچین خوششون اومده بود. دفعه بعد که من اومد تو کلاس دیدم یکی از همون پسرا (سعیدی) داره منو صدا می کنه: خانوم الف (به دلایل امنیتی از ذکر کامل فامیلی معذورم!!) بیا بشین اینجا واست جا گرفتم!! منو می گی    .
من: مرسی من این جلو راحت ترم.
سعیدی: به خدا قول می دم نخندونمت!!!!!!!  



  این روزا هم که طبیعت از قشنگی محشره. واقعا پاییز فصل قشنگیه.  این پرنده های ما هم دارن کوچ می کنن میرن. پروازشون خیلی جالبه. هر کسو که تو خیابون می بینم با دوربین وایساده داره از این پرنده ها فیلم می گیره.

خیلی ها می گن پاییز فصل غم و غصه است؛ اما به نظر من این همه رنگ شاد تو طبیعت هست چرا غصه؟ 

الان که دارم تایپ می کنم من تو فاز طبیعت و شعر و شاعریم این داداشم داره فوتبال می بینه هر دفعه که این توپه می ره سمت دروازه گزارشگرش داد می زنه من دو متر می پرم هوا!  بس که صداش زیاده! یکی نیست بگه پسر جان تو که از رئال مادرید متنفری خب چرا بازیشو نگاه می کنی؟ 

حال آدمو بهم می ریزن.
از خیر طبیعت گرایی هم گذشتیم بابا!



 منم برم بلکم یه ذره به این کارام برسم. شاید ما هم سر عقل اومدیم.