روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

سرما خوردگی یا فرهیختگی مساله این است.


باز دوباره یه ذره هوا سرد شد و این رب النوع سرماخوردگی بالای سر و کله ما به پرواز دراومده. مدام داره نگاه های غضب آلود می کنه. دستش رو هم گذاشته رو این شیر فلکه بینی مون هی شل و شل ترش می کنه! نمی دونم چرا دیواری کوتاه تر از ما پیدا نمی کنه بره خِره یکی دیگه رو بچسبه. اگه بگم شبا به دیدار ملک الموت نائل میشم دروغ نگفتم. اصولا من نمیدونم چرا هر وقت یه مرگمه میشه اول از همه چشمام میریزه به هم. شده عین کاسه خون. یعنی یکی ببینه فکر می کنه بک گراند قرمز گذاشتم تو مردمک چشمم. والا! این خان داداش هم راه می ره و شعر این خانوم محترم غرب زده رو هی واسم می خونه: می دونستی که چشات شکل یک نقاشیه که تو بچگی میشه کشید؟ می دونستی یا نه؟می دونستی یا نه؟ حالا منظور از نقاشی چیه؟ همون دراکولاها که چشماشون قرمزه بعضی از پسر بچه ها می کِشن، هموناست. بعد هی به ریشمون می خنده. هی!

امروز رفتیم یونی شدیم دانشجوی فرهیخته! تصور کنید امثال من که دانشجو فرهیخته بشه اون جامعه چه آینده ای در انتظارشه؟! بعد بهمون توصیه کردن به مناسبت هفته ازدواج همگی با هم بریم ازدواج کنیم! حالا اینا چه ربطی به فرهیختگی داشت به جان عزیزتون ما هم نمی دونیم! فقط فهمیدیم همه چی آرومه و ازدواج خیلی چیز خوبیه و فرهیخته مزدوج شده خیلی بهتر از فرهیخته مزدوج نشده ست!

دلمون خوشه اسممون رو گذاشتیم مسلمون، ادعا می کنیم شیعه هستیم، هی چپ و راست می گیم مملکتمون اسلامیه اما دریغ از یه سایت پرمحتوا راجع به مثلا اندیشه های امام رضا یا سیره سیاسی اماما. اصلا اصلا فکرشو نمی کردم برای راه انداختن کارم (همین دو خط مطلب ناقابل) گذرم به وبلاگی بیفته که دلم نمی خواد سر به تن نویسندش باشه. از قدیم گفتن وبلاگ به وبلاگ نمی رسه اما نویسنده وبلاگ به نویسنده وبلاگ می رسه! بله! حالا با این همه ادعا و ابهتی که واسه خودمون قائلیم نمی دونم تا حالا گذر دوستان از ما بهترون بالایی(!) به یه کتاب درست و حسابی مثل نهج البلاغه افتاده یا نه؟ اگه افتاده چرا عمل نمی کنن؟ مگه نمی گن شیعه علوی و این حرفا هستن؟ اگه عمل می کنن چرا ما نمی بینیم؟ نکنه چشم بصیرت می خواد ننه؟! خب این با عمل نکردن چه توفیری داره؟ ها؟ ها؟ از همه مسخره تر اینکه استاد معارفه می زنه تو سر خودش دانشجوها را حواله میده به حضرت عباس که تو رو خدا دو خط از نهج البلاغه رو بخونید! ببین چقدر از مرحله پرت تشریف داریم. شما اگه فهمیدید چرا اوضاع این قدر قمر در عقربه یه خبری هم به ما بدید تا آخر عمر دعاگو هستیم! اجرتون با آقا! (یه بار اینو گفتم یکی پرسید کدوم آقا؟! حالا میگم. عزیز دل! هر آقایی که عشقت می کشه!)

پ.ن: با تشکر از مسئول محترم سازمان فرهیختگی(!) و برادارن. 

ب.ن: یعنی هیچی لوس تر و بی مزه تر از این خواستگاری های اتوبوسی نیست. به این صورت که بعضی از این خانوم والده ها میان تو اتوبوس وایمیسن دخترا رو رصد کردن که واسه شاخ شمشادشون زن بگیرن. بعد میرن وردل یکیشون میشینن و تلاش می کنن واسه مخ زدن برای شماره گرفتن و امر خیر و این بساطا. اونوقت میگن چرا آمار طلاق رفته بالا! خب نکن مادر من! این راهش نیست. لا اله الا الله!

ب.ن: باز ما دو روز چشممون از این بچه (استعاره از بلاگفا) دور بوده این جنگولک بازیا واسه چیه؟

ب.ن: چون من دختر خوبیم لطفا از اغفال کردن ما جدا بپرهیزید بذارید این بچه به درس و مخشش برسه. محض اطلاع گفتم که اگه آپ کردن دیر شد و دیر به کلبه های عشقتون سر زدم و کامنتا رو دیر جواب دادم در جریان قضایای پشت صحنه باشید.

ب.ن: یه جمله امروز شنیدم خداییش خیلی محتوا داشت حفظش کنید نکته کنکوریه: "کسی که به من اعتماد می کند از کسی که مرا دوست دارد گامی فراتر نهاده است." جان مارکس ول

 ب.ن: چرا فکر می کنید من اینقدر پرتوقعم که ازتون می خوام تولد قمریم*[رجوع کنید پاورقی] رو هم بدونید؟ ها؟ اصلا من غلط کنم که از شما کادو و تبریک و اینا بخوام. امروز جمعه مصادف با ۱۲ ذیحجه تولد قمریمه! آویزون والدین گرامی هستیم الان! whistling

ب.ن: دیشب عقدکنون یکی از خواستگارام بود! بزن اون دست قشنگ رو. تشویق همچین داشتیم خدا رو شکر می کردیم که این یکی دست از سر کچل ما ورداشت، هنوز دعا تموم نشده پسر عموی محترم جنتلمن رسما جانشین ایشون شدن. نمی دونم چرا این خاندان دست به دست هم دادن تا آسایش روان رو از ندای بیچاره بگیرن!  محض اطلاعات عمومی بگم که حالم از ایل و عشیر اینا بهم می خوره

پاورقی: از این پس به جای واژه غریب و نامانوس قمری بفرمایید مهشیدی [به نقل از یکی از اساتید]

پیکاسو هستم!

خدا نکنه این خانوم والده ما تصمیم بگیره وسایل شخصیشو مرتب کن. به طور عادی اگه کسی همون لحظه از در بیاد تو و با این جور منظره ها روبرو بشه، ضعف اعصاب می گیره!استرس اصلا حکایتی داره واسه خودش. از اون جایی که ایشون چند وقت پیش جوگیر شده بود داشت اینا رو مرتب می کرد، منم عینهو گربه که لای آشغالا دنبال غذا می گردن داشتم همینجوری تو این خرت و پرتا می لولیدم که یه دفعه از وسط یه عالمه کاغذ این اثر هنری که این بالا می بینید رو پیدا کردم.خیال باطل حالا بماند چه قدر ابراز احساسات کردم از این نقاشی هفت سالگیم. (آخه این با بقیه فرق داره. میگم چرا.) هر کسی دفتر نقاشی بچگی هامو ببینه بی شک میگه این دختره از همون عنفوان کودکی عقده شوهر و آقا بالاسر داشته! یعنی ورق بزنی می بینی یه صفحه عروس کشیدم یه صفحه گل رز! یه صفحه عروس یه صفحه گل رز! یه صفحه عروسی که تو دستش گل رزه! خجالتبه همین ترتیب تا آخر دفتر! حالا این یکی چرا سفره هفت سین دراومده و تو دفتر نیست منم تو حکمتش موندم! سوال

لازم می بینم به عنوان نقاش یه سری توضیحات راجع به این اثر ارزشمند بدم بلکه ابهامات کمی مرتفع شه. اول بگم اون یادداشت های دور و ور رو که  می بینید، مربوط میشه به مسائل کاری و طرح درس خانوم والده ما. (واقعا زیباییشو دو چندان کرده) حالا این نکته مبهمه که من دست زدم به کاغذای یادداشت مامانم یا ایشون زدن اثر رو تخریب کردن؛ الله اعلم! سوال (آدم یاد این قضیه های فلسفی مرغ و تخم مرغ میفته) 

اون جسم قرمزی رو که ملاحظه می کنید سرکه است؛ که آش با جاش شده. اون دایره ها که یه خط توشونه بشقاب و کارده. اون مربعه هم شیرینیه مثلا. بقیه هم معلومه.نیشخند اینجا من چرا آینه و شمعدون رو با ابهت خاصی کشیدم فکر کنم برگرده به همون مسائل عروس و گل رز و این حرفا!whistling اونی که تو آینه می بینید خانوم والده ست. (چون حجاب داره میگم اگه نداشت ۱۰۰٪ عروس بود!)

پ.ن: تازه عکس سونوگرافی رو که تو شکم مامانم هستم رو هم پیدا کردم! عینکدیگه به خاطر یه سری مسائل ناموسی(!) نشد بذارمش اینجا.نیشخند

پ.ن: هی.... پیر شدیم.

پ.ن: بچه ست دیگه ذوق داره! بذارید یه پستش هم نقاشی هفت سالگیش باشه.whistling