روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

اندر احوالات خونه بخت رفتن

حالا ما گفتیم امسال سال جهاد ازدواجیه؛ مثل اینکه بی راه هم نبوده.  تشویق


کرور، کرور داره واسمون سوژه میاد!

۱) من:مهریه ت چندتا سکه ست؟

- پنج تا.

من:چرا پنج تا؟

- شوهرم گفته: تا حالا هیچکس به نیت ۵ تا پیامبر اوالعظم سکه ننداخته! بیچاره پیامبرا! بیا ما اولین نفرا باشیم!

من: موش بخوره اون شوهرتو!! چه علاقه ای به دین و مذهب داره! تا حالا هیچ کس هم به نیت ۱۲۴۰۰۰ تا پیامبر سکه ننداخته می خواید شما اولین نفرا باشید؟

 

۲) ژاله: من وقتی ازدواج کردم خیلی دوست دارم با مادرشوهرم صمیمی باشم.

من: در چه حد؟

ژاله: در این حد که وقتی دور هم نشستیم و میگیم و می خندیم، بهش بگم:خاک بر سرت؛ تو چقدر باحالی! 

 

۳) - اینقدر متنفرم از اینکه به مادر شوهرم بگم مامان!

من: چرا؟

- چون برام مادری نکرده که.

من: چلغوز! برات یه شازده زاییده، بزرگش کرده از آب و گل درش آورده، دو دستی تقدیمت کرده، از خطر ترشیدگی نجات داده، اونوقت میگی مادری نکرده؟ خدایی مامانت می تونست واست از این کارا بکنه؟! قهر

 

۴) استادمون میگه: مثلث خوشبختی اینه: شغل، ذوق، زوج.  ( اگه مثل من هیچ کدوم رو ندارید، توجه نکنید. خود استادمون کثیرالاضلاع ست که آرمانی حرف می زنه! یه چیزی گفته محض خنده)

۵) سر و گوش حاج برادر حزب الله کلاسمون هم داره کم کم می جنبه. رفته مکه؛ برگشته شاکییییی. میگه اصلا نتونستم این خانومای عرب رو ببینم!  (البته منم انداختم بهش: کلک! داشتیم؟ تو رفتی زیارت یا که چشم چرونی؟! جوابش هم مسلما این بود: استغفرالله!)

پ.ن: خیلی از باحالاشو نگفتم! بالاخره اینجا خانواده تردد میکنه دیگه.

 

ب.ن: حاجی برام یه تسبیح از مکه آورده! (بزن اون کف قشنگ رو!) چون بوی گلاب میده خوابوندمش تو ادکلن آدیداس!

ب.ن: تا حالا با استاید جان همساده بودیم از این به بعد فامیل. از قَبَل همین فعالیت های ازدواجی.

ب.ن: می دونم ۵۰۰ هزار تومن پول و یه پرینتر رنگی اصلا چیزای با ارزشی نیستن، می دونم اینا رو بذاری جلو بچه دو ساله قهر میکنه باهات تا روز قیامت، به خدا می دونم؛ اما اینا جایزه اول شدن نشریه مون تو کشور بود. تو رو خدا جایزه مون بده آقای ف، خانوم ط. حالا نمی خواستیم که دسته جمعی باهاش بریم مانتو بخریم که! ایشالا تو گلوتون گیر کنه نره پایین.

ب.ن: می خوایم بریم اخراجی ها ۳، سالن رو به هم بریزیم و بیایم! در این حد که یه دفعه وسط فیلم بلند شیم همه هم پشت سر ما بلند شن بیان!

ب.ن: از مامان، بابام طلاق گرفتم! از فردا تصمیم دارم نون بازوی خودمو بخورم.

خرمشهر، آبادان/ اهواز، مسجد سلیمان :دی

واااااااااای خدای قورباغه های وحشیییییییییی....  

چقدر بزرگ شدید، دو روز نبودم! ماشالا قد کشید مثل برنجه ..... (نمی گم چون تبلیغ میشه)

آخی... دلم خیلی واستون تنگ شده بود!   ما امروز برگشتیم.

الان غرب زده شدیم مثل چی. تهاجم فرهنگی یه کاری کرده که دیگه تو خواب هم عینک آفتابی به چشممونه!  جاتون خالی خیلی خوش گذشت. اون نواحی که آباد خدایی بود ما رفتیم آبادترش کردیم. نیستید لهجه رو ببنید! 

سفرنومه ندا السلطنه. بخش خوزستان:

89/12/27: قبل از اینکه برسیم خوزستان توی یه پارکی تو خرم آباد یه عروسی دیدیم. (به به. چه قدم مبارکی داشتیم که همین اول کار دو تا جوون عاشق رو فرستادیم خونه بخت) همه لری می رقصیدن. پسر خاله کوچیکم فکر کرده بود اینا تکنو می رن، وایساد تکنو رقیصدن! ما هم پست سرش دست می زدیم!  (حالا اصلا دست زدن رسمشون نبود) آبروی داماد رو بردیم. 

89/12/28: توی شوش سال تحویل فقط من یه نفر بیدار بودم. خودم به خودم تبریک گفتم خودم به خودم عیدی دادم. خودم واسه خودم دعا کردم؛ فقط تو دیده بوسی یه مقدار مشکل داشتم. 

یک سال بعدددد

90/1/1: توی چغازنبیل دو تا دوست پسر پیدا کردم! به جای بنا از این دوتا هی عکس گرفتم!

به خودت بخند. اطلاعات داشتن در حد بوندسلیگا. 

90/1/2: جلو بندی یکی از رستورانهای اهواز رو رسما آوردیم پایین! کم مونده بود بهرام به مرز جنون برسه.   (بهرام، پیشخدمت اونجا بود که مدیره هی بهش دستور می داد بهرام بیا بهرام برو. ما هم همینجوری صداش می کردیم) ولی مدیرش اینقدر باحال بود که فقط لبخند می زد! (لابد تو دلش هم فحش)

90/1/4 مای نخل ندیده فقط آویزون درختا بودیم. پسر خالم می رفت بالا ما با دوربین مستند حیات وحش ضبط می کردیم ملت هم با دهن باز نگاه می کردن. 

یه دعوا دیدیم بسیارتا خفن. بین لرها و عربا. هیچی از دعوا نفهمیدیم چون هردوشون به زبون خودشون فحش می دادن. (اینم از عجایب مملکتمونه که زبون هم وطنمون حالیمون نمیشه)

90/1/5: تو آبادان: سندل ضد گلوله؟!  دستشویی عمومی خصوصی؟؟ (همه استفاده می کردن اما مال شهرداری نبود مال یه آقایی بود. تو پارک واسه ملت دستشویی ساخته بود)

یه هووو گرد و خاک شدیدی شد اول خاک بر سر شدیم بعد یه نمه بارون اومد گل به سر شدیم!  

90/1/8: خرمشهر و شلمچه: جوگیر شده بودیم می خواستیم شهید شیم! 

شربت ولادت!

90/1/9: بندر امام و بندر ماهشر:  اعلام وجود کردیم!       

90/1/10: شوشتر: ایندفعه سه چهار تا دوست دختر پیدا کردم. راهنما بودن؛ که بیان واسم جاهای دیدنی رو توضیح بدن! ناکام موندم ولی

90/1/12: دوباره برگشتیم خرم آباد. کارمون کشیده شد به پالتو و ژاکت و پلیور و...

(آخه خدای من! این چه سیستمیه؟ دو تا استان همسایه اینقدر تفاوت آب و هوایی؟؟؟)

90/1/12 رسیدیم خونه عین جنازه. خونه مساوی با منطقه جنگی. (در این حد که مسواک رفته بود تو جاکفشی. مثال زدم که عمق فاجعه رو درک کنید) حالا این وسط یکی بیاد مهمون سر زده رو جمع کنه. بشنین خونَت خب. تو نمیگی فردا سیزده بدره باید بری وسایلتو جمع کنی؟

نکات اخلاقی:

+ هیچ استانی مثل «خوزستان» اینقدر اسم با مسمایی نداره واقعا. ایول اسم

+ هیچ کجای ایران مثل خرم آبادی ها اینقدر خوب آدرس نمی دن. اصلا کلمه از دهنت در نیومده آدرس رو دقیق می ذاشتن کف دستت. فکر کن تو خیابون سرگردون دنبال آدرس بودیم خودشون بدون اینکه ما بخوایم و حرف بزنیم میومدن می گفتن درسته همین جاست. یا مثلا برو دو تا خیابون بالاتر! 

اونوقت آدرس دادن منو. یه روز یه خانومی با ماشین پیچید جلوم یه آدرس پرسید. منم گفتم: اون خیابون رو می بینید؟ اونم گفت: آره. گفتم: میرید تو اون خیابون؛ ولی نمی تونید برید. پرسید: چرا؟ من: چون عبور ممنوعه!  (بماند خانومه چقدر بهم خندید.)

پ.ن: 7، 8 جا ناهار و شام دعوت شدیم. پروندیم. 

پ.ن: بگید شماها چه کار کردید؟ عید خوش گذشت؟ من نبودم خوب بوده مثل اینکه.

 فکر کنم یه ماه طول بکشه بخوام کامنتای پست قبل رو جواب بدم. یه ماه طول میکشه بیام پستاتون رو بخونم. یه ماه طول می کشه بیام نظر بذارم. شد چند ماه؟ سه ماه. بعد می رسیم به ماه تیر که اتفاقا، دست بر قضا تولدمه. دیگه اون موقع شما باید به فکر خریدن کادو برای من باشید و اینا. می بینی حکمت خدا رو؟  حالا چی می خواید برام بخرید؟ 

هوراااا استقلال. بردن تو دربی، اونم هم رفت هم برگشت؛ دیگه چی می خوایم؟

ب.ن: گرامی باد سال جهاد ازدواجی!