روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

جمعش کن

۱) این بساط دانشگاه رفتن ما هم داره کم کم جمع می شه داریم از شغل شریف دانشجویی مشرف می شیم به شغل شریف قالی بافی. قراره یه دار قالی علم کنیم این هوااا... بلکه کسب درآمد کنیم. مدرک دانشجویی رو صرفا برای قشنگی گرفتیم و لاغیر.


۳ سال و اندی هم روزگار خوش داشتیم هم بد. اما به لطف خودمون خوشی هاش بیشتر بود! با اینکه این استادا رو هی ناله نفرین می کنیم خداییش با این یاغی گری های این چند سال ما خیلی ساختن. به طوری که هنوزم که هنوزه هیچکدوم جرات ندارن بیان سر کلاسمون.

از همون روز اولی که یکی از استادامون گفت به هیچ وجه نباید سر کلاس من غیبت کنید و ما جلسه دوم همگی با هم دودر کردیم(!)، حساب کار دستشون اومد فهمیدن با دم شیر نباید بازی کرد.

۲) تولد برادر حزب الله بود رفت واسه بچه ها آبمیوه خرید. دخترا پیله کردن باید بهمون شام بدی! دیگه با کلی اصرار قبول کرد. استادمون گفت عمرا اگه بهتون اجازه بدم برید بیرون. یه پسر با سی تا دختر؟ فکر نمی کنید براش زیادی باشه؟ بشینید سر جاتون من حال و حوصله سند گذاشتن و از کلانتری درآوردنتون رو ندارم  دیگه کنسل شد.(یه بار هم بچه می خواد عمل خیرخواهانه انجام بده نمی ذارن)

۳) سر کلاس صحبت یارانه ها و گرونی بود که یکی از بچه ها گفت خیلی خوب دارن نظارت می کنن من وقتی از یه تاکسی ای پیاده شدم که گرون حساب کرده بود، یه آقایی ازم یه شماره گرفت تا رسیدگی کنه. گفتم: کدوم شماره؟ پلاک تاکسی؟ گفت نه شماره خودم. گفتم یعنی خیلی شوتی. تو نفهمیدی اون خواستگار بوده؟!

پ.ن: فقط یه هفته دیگه میریم سر کلاسا می شینیم. تموم شد دیگه. کلاسامون رو جداً دوست داشتم  حداقل جایی بود برای رشد و شکوفایی استعدادها! (دیگه همتون با استعدادهای من آشنایی دارین که؟!)

پ.ن: احتمالا یه پست راجع به دلقک بازی هامون دانشجوییمون بعدا می نویسم.

ب.ن: یه سوال همچین تخصصی. این درسته که میگن دخترا از راه گوش عاشق می شن پسرا از راه چشم؟

حال کردین این پست چقدر کوتاه بود؟ مدیونه هر کسی که پشت سر ما شایعه سازی کنه بگه ندا پستای طولانی می نویسه.

یعنی اگه یکی به من بگه بمیر بیا دو دقیقه فروشندگی کن، عمرا زیر بار برم. نمی دونستم اینقدر سخته. این بچه مون (استعاره از نشریه) رو که از آب و گل درآوردیم حالا می خواستیم فقط تو خود یونی خودمون بفروشیم. دهن چیه؟ کل سیستم گوارشمون آسفالت شد! والا


اولش خودم داوطلبانه گفتم بشینید همه سر جاتون. آفتاب غروب نکرده همه رو می فروشم پولشو میارم. اگه می دونستم خر کردن مشتری هم قلق می خواد عمرا از این غلطای زیادی می کردم.

ولی خب چند تا روش با بعضی از دوستان ابداع کردیم خدایی نتیجه داد.

۱) روش مظلوم نمایی: عزیزم فکر می کنی این نشریه هایی رو که ما می فروشیم پولش میره تو جیب خودمون؟ خودشون؟ ما؟ اونا؟ هرگز... هرگز... ما داریم کمک جمع می کنیم برای زلزله ژاپن. چطور دلت میاد نخری؟ 

یه دختره کاملا باورش شده بود. اشک نشسته بود تو چشماش که وقتی گفتم بیا بقیه پولتو بگیر. با بغض گفت: بمونه برای مردم زلزله زده ژاپن.  (عذاب وجدان گرفتیم. حقیقت رو گفتیم)

۲) روش دور زدن به وسیله کلمات: بدو... بدو... ۲ تا ۱۰۰۰!

۳) روش پاچه خوارانه: عزیزم تو که مانتوی قشنگی پوشیدی، تو که کرمت خوب خوابیده رو پوستت. تو که چشمات خیلی قشنگه... نمی خوای نشریه بخری؟ به به چه رژلب قشنگی! گفتی ترم شیشی؟ وای چقدر خوب موندی من فکر کردم ترم اولی هستی!

۴) روش بازی با احساسات: از تعصبات ملت سوءاستفاده می کردیم. یه آقای اصفهانی برای این که ثابت کنه راجع بشون همه اشتباه فکر می کنن از ما خرید کرد. و البته زرنگ تر از این حرفا بود. گفت می برم خوابگاه ۱۵ نفری با هم بخونیم!

بعد یهو تصمیم گرفتیم اسم خلیج فارس رو بذاریم خلیج کرد تا دوستان کرد هم ازمون بخرن!

۵) روش شرمنده کردن: دختر گلم یعنی اون بستنی تو دستت اینقدر ارزش داره که واسش نیم ساعت تو صف بوفه وایسادی؟ روحت ارزش تغذیه کردن رو نداره؟ خجالت بکش. شرم کن. بترس از اون روزی که اون دنیا باید جواب پس بدی... از پیشگاه خداوند بترس. 

یه بار هم همچین جوگیر، همه ریختیم رو سر یه دختره بیچاره هی گفتیم بخر... بخر... بخر... بخر. یه دفعه داد زد: ولم کنید. مسخره کردین منو؟ گفتم: از کجا فهمیدی. شیطون؟... گفت: چی رو؟ گفتم همین که مسخرت کردیم! حالا می خری یا نه؟ گفت: دوربین مخفیه؟ گفتم: اه... بچه ها لو رفتیم که. آفرین به تو دختر با هوش. رفتم دست انداختم دورگردنش یه درختی رو نشون دادم گفتم: شما در مقابل دوربین مخفی بودین. ببین تو اون درخته دوربین گذاشتیم. دست تکون بده. اونم باورش شده بود اول مقنعشو درست کرد بعد هاج و واج وایساد بای بای کردن!  

چند بار هم یه چند تا از بچه های خودمون فورمالیته وایمیسادن جلوی بساطمون. الکی به به و چه چه می کردن به عنوان تبلیغات!

- ببین... ببین... چه نشریه قشنگی است.

- این همان نیست که پارسال توی کشور اول شد؟

- آری خودش است. من می خواهم ۴ عدد بخرم یکی برای خودم و ۳ عدد هم برای خانواده ام. بیا با هم به آینده کشورمان کمک کنیم.

پ.ن: خداییش اگه یک ریالش تو جیب ما رفته باشه.

پ.ن: سرش طبق معمول با دوست عزیزمون حزب الله دعوام شد. اونم جلوی استاد. یعنی، بار هم می کردیم ها! به جون خودم نزدیک بود سکته بزنه. احیانا اگه یه وقت دیدید پس افتاده اصلا نگران نباشید خودم مسئولیت خو نِش رو گردن می گیرم!  

 

ب.ن: سال ۶۸ نون دونه ای ۱ تومن بود. الان شده دونه ای ۱۰۰ تومن. قیمت نون صد برابر شده. اگه حقوق بابا و مامان ما هم ۱۰۰ برابر شده بگید در جریان باشیم! نذارید ما رو تو بی خبری. ثواب داره.

ب.ن: به معشوق های دوران کودکی ما واکی بایاشی فوتبالیست ها رو هم اضافه کنید! از فوبالیست ها متنفر بودم اما چون این توشون جنتلمن بود و مثل آقاها به جای شورت ورزشی شلوار می پوشید خیلی دوسش داشتم. 

 

عشق و عاشقی!

این نامه صرفا یه نامه عاشقانه خصوصیه.

 

                                             به نام پیوند دهنده قلبها

حراست عزیزم! اکنون که این نامه را برایت می نویسم چیزی به جدایی من از تو نمانده و نزدیک است  که مدرک به دست دانشگاه را ترک گویم. نمی دانی چقدر غمگینم که قرار است از تو جدا شوم و می دانم هیچ عشقی نمی تواند جایگزین عشق پاک ما شود.

حراست خوبم! از همان روز اولی که تو، جلوی در دانشگاه ایستادی و مرا نگاه کردی، از همان ثانیه نخستی که من آن هیبت زیبایت را دیدم دیگر همه چیز تمام شد و من یک دل نه، صد دل عاشقت شدم. عاشق تو! عاشق هیکل هرکولی ات، عاشق ریش های پرپشتت که به جنگل های آمازون گفته است زرشک!

حراستم! تو نمی دانی که شبها از عشق تو خواب ندارم و خوب می دانم تو هم همین حس را نسبت به من داری. آری... من از احساس زیبای تو با خبرم.

فدای آن چشم هایت که هر روز به در ِ دانشگاه خشک می شد تا من بیایم و تو هیز گری... چیزه... ببخشید عاشقانه نگاهم کنی و بدانی من چی پوشیده ام... و این ها همه حاکی از علاقه توست.

 من خوب می دانستم برای اینکه آمارم را بگیری مدام از من کارت دانشجویی می خواستی. یادت هست یک روز حتی از من پرسیدی کدام دانشکده درس می خوانم؟ و کم مانده بود برایت بگویم شنبه ها ساعت 4 بعدازظهر با کدام استاد چه درسی را دارم. می دانم برای این می خواستی که آمار کلاس هایم را در بیاوری چون به من علاقه مند بودی.

حراستکم!  هیچ وقت قدم روهایت در جلوی کلاسهایمان را فراموش نمی کنم. با اون یونیفرم قشنگت که انگار خیاط فقط برای تو دوخته است، می آمدی که مرا ببینی.  هر کس چیزی غیر از این گفته دروغ محض است. آنها دشمنان حسودند که چشم ندارند عشق ما را ببینند.

قربانت بروم که همیشه در تلاش بودی خنده از لبانم محو نشود و مدام لبخند را به روی لبهای من می آوردی... یادت هست من مانتوی آستین سه ربع با ساق دست پوشیده بودم تو به من گفتی دیگر سارافون نپوش؟! آن روز تا غروب با بروبچ خندیدیم به این شوخی با نمک تو و من مطمئن هستم تو خوب می دانی سارافون چست؟!! تو صرفا برای شادی و نشاط من آن جمله را گفتی تا دور هم شاد باشیم!

حراست گلم! من حتی این جلف بازی دوستانم را هم یادم نرفته که می خواستند با حقه بازی و زلیخا گری تو را از چنگال من بدزند! لباسهای جلف می پوشیدند تا توجه تو را جلب کنند و تو مثل همیشه با جواب دندانشکن خود حالشان را می گرفتی و یک راست می فرستادیشان کمیته انضباطی. یادت هست این دوست عفریته من شیما چکمه پوشیده بود و قصد دلبری کردن داشت؟ و تو با تحکم خاص خودت گفتی دیگر چکمه نپوش. او هم ۴۰ ستون بدنش لرزید و تا عمر دارد عمرا اگر جلوی تو عشوه خرکی بیاید. با این جذبه و صلابت تو چکمه که می بیند تشنج می گیرد و به رعشه می افتد!

حری عزیزم! سخن بسیار است و مجال سخن راندن اندک! نمی دانم چطور از تو بهترینم خداحافظی کنم. تو نمی دانی درد فراق چقدر طاقت فرساست اما چه کنم که دست زمانه دارد ما را از هم جدا می کند.

دیگر اشکهایم نمی گذارد که ادامه دهم. به امیدی روزی که تو را دوباره ببینم.

خداحافظ عزیزم.

نمکدان بی نمک شوری ندارد      دل من طاقت دوری ندارد

گل زرد و سفید و ارغوانی         فراموشم نکن تا می توانی