روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ما و پدی

قرار بود راجع به اون استاد ژوگولمون بنویسم؟ خب؟؟؟... خب نداره. اومدم بنویسم!


از الان بگم آپم طولانیه. دیگه چه کار کنم؟ اگه نمی رسید، برنامه ریزی کنین هر روز یه پارگراف بخونین!

جونم براتون بگه، این استاد ما عضو هئیت علمی و این صوبتای گروهمون نبود و یه جورایی آدم نبود ولی خودشو خیلی چیز حساب می کرد. اومده بود یه تنه سیستم آموزشی کل کشور رو اصلاح کنه. بعد دیگه فکر کنید از ما می خواست شروع کنه!

از خصوصیات اخلاقیش دقیق بخوام بگم. از اونا بود که صبح به صبح قبل از صبحونه دوش می گرفت و روزنامه انگلیسی و آلمانیش قضا نمی شد. بعدش یه نیم ساعت نرمش صبحگاهی. بعد واسه صبحونه حتما می بایست قهوه تلخ بخوره به قول خودش بنوشه و اینا. دست شستنش ۱۵ ثانیه طول می کشید و مسواکش قشنگ ۴ دقیقه باید می شد. نخ دندون که دیگه بدیهیه. استفاده از میان وعده های سالم و ...  خلاصه با همه این ادا اطورای روزانش سر جمع دو زار هم نمی شد. باور کن. حالا بازم فکر کنید همچین آدمی خورده بود به پست افرادی مثل ما، غربت به معنای واقعی کلمه!

قیافش هم دقیقا عین شخصیت عینکی تو کارتون نیک و نیکو بود. یادتونه هروقت عینکش گم میشد چشماش دو تا نقطه ریز میشد؟ اینم همین طوری بود!  

یعنی ما روانی کردیم طرف رو.

یکی از درسایی که باهاش داشتیم قوم شناسی بود. که آداب و رسوم اقوام رو می خوندیم. یه مبحثی هم داشتیم موضوعش خرافات بود که چقدر نقش داشته تو زندگی بشر. اون روزی که واسه این موضوع داشت کنفرانس بچه ها رو مشخص می کرد من غایب بودم واسه یه کاری تو دانشگاه تهران داشتم شلنگ تخته می نداختم! وقتی برگشتم دیدم همه موضوع خوبا رو بچه ها ورداشتن. اعداد و خرافات، هواشناسی و خرافات، ازدواج و خرافات و... و فقط یه موضوع مونده بود و من. خانوم ها! آقایان! این من و خرافات درباره زنان و زایمان و ناباروری! (ساده بگم. mp3 تنظیم!)

رفتم بهش گفتم آخه عزیز دلم این چه موضوعیه؟ اینو کجام بذارم آخه؟ گفت: اتفاقا اینو نگه داشتم برای تو. فقط خودت از پسش برمیومدی! خدافظ!

دیگه بماند که چه جوری نوشتم. فقط شما تصور کنید لحظه ای رو که می خواستم اینو ارائه بدم. برادر حزب الله هم ردیف اووول با قلم و کاغذ آماده نت برداری!   منم نمی خواستم مثل اخبار گو ها بگمو برم. الان اینجا چه مدلی حرف می زنم؟ کنفراسم هم این مدلی دادم!

دیگه نفس عمیق کشیدمو شروع کردم: (اصلا اصلا اصلا هم پیاز داغشو زیاد نکردم. کی؟ من؟)، (حلال بنمایید خیلی ها رو سانسور می کنم. بالاخره مخاطب زیر ۱۸ هم داریم)

وقتی یه خانومی باردار نمیشه باید چه کار بکنه؟ بره امامزاده واسه پرنده ها دونه بپاشه بعد خودش عین مرغا دونه بخوره شوهرش هم دو قدم اون ور تر یه بچه بگیر بغل پرت کنه بالا پایین!!

بره بالای یه گلدسته قدم به قدم تو پله ها یه کوزه بشکنه وقتی برگشت کوزه شکسته ها رو جمع کنه! توی راه به مردم خوشگل نخودچی کشمش بده!

اگه می خواد بچش پسره بشه به پسر نگاه کنه. اگه می خواد بدونه دختره یا پسر باید بره پشت بوم، دو دست لباس پسرونه و دخترونه ورداره پرت کنه سمت حوض هر کدوم افتاد تو حوض اون میشه! اگه زنه بداخلاق بود بچش دختره اگه خوش اخلاق بود پسره!

وقتی بچش به دنیا اومد تیر هوایی در کنن (ژاله اینجا به شوخی گفت: هَیوااااای من... کسیم مُرد؟؟؟ همه خندیدن. استادمون گفت: نه دیگه. نمایش بوده {خب خودتون ببیند چه هوشنگی به ما درس میداده! })

 برای اینکه آل نبردش باید قیافه بچه رو شبیه جِنا کنن! (یا ۵ تن!)

بعد هفت تا زن بشینن رو زمین دور هم بچه رو دست به دست کنن همه بخونن. بگیر، چیه، یه بچه؟ چه کارش کنم؟ بده بغلی. (اینجا با شعر گفتم، بچه ها ضرب گرفتن: بغلی بگیر چیو بگیرم... استادمون قرمز شده بود ازخنده. بعد عینکشو ورداشته بود چشماش شده بود دو تا نقطه.)

اگه چشمای نوزاد ریز بود معلومه باهوشه. (حالا فکر کنید تمام کله ها هماهنگ برگشت سمت استاد!)

هر وقت دندون در آورد شب جمعه خیرات بدن وگرنه بزرگ خاندان می میره! اگه زیادی گریه کرد بپیچوننش لای پارچه از یه بلندی پرتش کنن پایین! وگرنه بزرگ خاندان میمیره! اگه بازم گریه کرد بخوابوننش دم در گرد و خاک خونه رو جارو کنن روش!

بعد آخرش یه نگاه کردم به استاد. دیدم سرش رو میزه. گفتم استاد بیدار شید تموم شد. سرشو آورد بالا دیدیم داره میخنده. بعد به بچه ها گفت دیدید چه موضوع باحالی بود! (اینقدر خر کیف بود با این موضوعش! )

*یه روز قبل از اینکه بیاد سر کلاس داشتیم به جزوه هامون غلط گیر می زدیم. این غلط گیره دست به دست می گشت. بوش پیچیده بود تو کلاس. بعد اومده تو چند بار بوکشید گفت خانومااااااا کی ناخوناشو مانیکور کرده؟! برای سلامتی تون ضرر داره!  یعنی قشنگ چند نفر از بچه ها پرسیدن مانیکور چیه؟!

* یه بار داشت راجع به ارامنه باستان و اعتقاداتشون می گفت، بعد گفت: قدیما اینا یه مجسمه داشتن که بهش می گفتن مادر طلایی. به نظرتون چرا؟ ما هم شروع کردیم اظهار فضل:

- چون مادر طلا ها بوده!

- چون طلا براش نذر می کردن!

- چون رعد و برق خورده بود بهش سوخته بود!!! (خدایی این شد جواب؟ سوختگی کجاش طلاییه؟!{بیچاره درک می کنم!})

استاد هم وایساد به تاسف. گفت شما واقعا غول کنکور رو پشت سر گذاشتید؟ ما هم گفتیم ببببللللههه. گفت آی کیو ها چون جنس مجسمه از طلا بوده.

بعد پرسید راجع به الهه نانا کسی چیزی می دونه؟ می دونم تو درساتون نبوده، انتظار جواب ندارم. هر کی می دونه یه کم بگه. بعد ما همگی از دم هر کدوم یه ربع راجع به تاریخچش توضیح دادیم!

کف کرده بود بیچاره. گفت من هنوز نفهمیدم شما چه جوونورایی هستید!

* یه روز رفتیم به شوخی بهش گفتیم استاد، ژاله خیلی خوب مقاله می نویسه. اینقدر که واسه کل بچه های دانشگاه این مقاله می نویسه. یه دفعه داد و بیداد که این چه کار ضد اخلاقی ایه که می کنی؟

ژاله: واسه پول، واسه یه لقمه بیشتر! واسه اینکه چرخ زندگی بچرخه!

استاد: حالا که اینطور شد برای اینکه جریمه بشی ده نمره ازت کم می کنم.

ما فکر کردیم شوخی می کنه. ولی واقعا کم کرد!

 

خلاصه ما دو تا دو واحدی باهاش داشتیم اینقدر که سوژه سر کلاس این داشتیم سر بقیه کلاسا نداشتیم. حیف که کم تو دانشگاه ما موند وگرنه با مشارکتش تا حالا آباد کرده بودیم ممکلتو!

پ.ن: واقعا ما همچین فرهنگی داشتیم قدیما. یه وقت فکر نکنید جوک بودن. تمام این چند خطی که نوشتم باورای اجدادمون بود. زمان قاجار و پهلوی اول.

ب.ن: راستییی اون مزاحمه بود؟ نشو سعید سوهان... امروز بهم زنگ زد. یه آقای ۵۰، ۵۵ ساله با لهجه غلیظ کردی، که مال کرمانشاه هم بود سراغ دخترشو گرفت. گفت این شماره دخترمه! حالا من میگفتم نیست اون میگفت هست. اینقدر گفتم تا باور کرد. هر موقع میگفتم نیست با تعجب می گفت الله اکبرررر

دوستان! قضیه، قضیه پدر فرزندی بوده. خجالت نمی کشید اسمس مهربانانه یه پدری به فرزندشو تحلیل می کنید؟ بی فرهنگ اون کسی که نشسته بود واسه اسم سوهان تا صبح تفسیر بافته بود و غلط املایی پیدا کرده بود. واقعا متاسفم واستون. منو ببینید چه خانوم، گل، مظلوم، سر به راه...

ب.ن: دارم به مغزم فشار میارم شروع کنم نوشتن خاطرات دبیرستان.

من و شهاب حسینی رو دارید کجا می برید؟!!

عین آدمیزاد قرار بود بریم بندر عباس و برگردیم ها، اما این مامان بابای منو ول می کردی همین جوری ادامه می دادن می رفتن پیش خواهر برادرای عرب با اهلا و سهلا برمی گشتن. والا


حالا مارکو پلو که نه، ناصر خسرو هم که نه، ولی خدایی شدیم در حد ابراهیم بیگ مراغه ای! اینم ورژن دو سفرنامش:

سفرنومه ندا السطلنه. بخش "همه جای ایران سرای من است!"

۹۰/۱۲/۲۹: بعد از قم و کاشان تشریف بردیم یزد. شب عیدیه جای هیچ کس خالی نباشه اینجاب یه تب و لرزی کردم در حد المپیاد ریاضی کشوری!  تا صبح خانوم والده  آب جوش می ریخت تو حلقم که تو اون وضع برام در حد شربت شهد و شکر بود به خدا. خدا شاهده این ویروسای سرما خوردگی همین طور دور و ور سر و کله ما رفته بودن پیشواز رقص بندری!  اصلا یه وضعی. 

۹۱/۱/۱: سال تحویل هم که قربونش برم همه تو کار حرکات موزون. یکی جمع کنه این امت همیشه در صحنه رو.

یعنی تمام راهنماهای جاهای دیدنی یزد رو روانی کردم الان نرفته باشن تیمارستان همگی باید خدا رو شکر کنیم که فرهنگ مملکتمون به نابودی نیفتاده!

حالا خون خودمون رو کثیف نمی کنیم و اصلا از آثار باستانی و به بدبختی رسیدنشون نمی گیم. لا اله الا الله...

 ۹۱/۱/۲: ما که اصلا نخل ندیده نبودیم که. اون مال پارسال بود که تو اهواز از سرکول این بیچاره ها آویزون می شدیم و ندیده بودیم. امسال تو شهر بابک و سیرجان ما عین آدمای متمدنِ نخل دیده، از فضا لذت  بردیم!

ایضا راهنماهای اینجا هم به همون سرنوشت قبلی ها دچار شدن!

۹۱/۱/۳: بندر عباس هوا ملس. این پسر خاله ۱۶ ساله ما که تا قبل از این دیوار راست رو می رفت بالا، ییهو رسید به سن بلوغ، همچین ساکت شده بود، این بچه لام تا کام حرف نمی زد. ما هم گذاشتیم بره یه گوشه ای هویتشو پیدا می کنه! (محض اطلاع در نحوه برخورد با یک جوان در سن رشد! ) حالا دیگه هر چی می شد، پوریا کجاست؟ داره هویتشو پیدا می کنه!

۹۱/۱/۴: همین جوری نشسته بودیم یه دفعه بابام گفت پدرسوخته ها جمع کنید فردا بریم قشم!

۹۱/۱/۵: بیشتر از این که قشمی ببنیم اصفهانی و تبریزی و تهرانی و مشهدی و خرم آبادی و همدانی و... دیدیم! من تازه به عمق این جمله همه جای ایران سرای من است رسیدم!

۹۱/۱/۶: باز همین جوری نشسته بودیم شوهرخالم گفت پدرسوخته ها جمع کنید بریم جزیره گردی!  قسمت مهیج واسه مای دلفین ِ از نزدیکِ نزدیکِ در حدِ لمس ندیده، (جونم گروه اسمی!) دلفینای جزیره هنگام بود و دیگه این جوونورا رو دیدن همان و گسیختگی عنان و افسار ما هم همان!  

جون مادراتون این pmc رو نگاه کنید ملت خودشون خفه کردن از بس فیلم گرفتن و گفتن I love you pmc

۹۱/۱/۷: خدا وکیل نمی دونستم داراب اینقدر شهر توپیه. همه اند نظم. ایندفعه به جای روانی کردن مردم بیچاره، با یه نفر دوست شدم. (قابل توجه دوستان جاده خاکی، ایشون خانوم بودن)

همینجوری نشسته بودیم که خالم گفت جمع کنید فردا بریم شیراز!

۹۱/۱/۸: قدم در شیراز نهادیم و بارون که چه عرض کنم سیل با خودمون بردیم. به قول شاعر: بهرام که گور می گرفتی همه عمر... (قشنگیش به همین بی ربط بودنشه! )

دیگه شیراز فقط با هوای بارونی دلبری نکرده بود که کرد و ما هم مست ... ... ... ... دوستان! دوستان! بسه، اینجا خانواده تردد می کنه.

۹۱/۱/۱۰: ییدفعه جمع کردیم رفتیم یاسوج! شب هم شهر کرد. (حال می کنید چقدر ما باحالیم؟)

یازدهم هم خونه. الان هم اینجا.

پ.ن: واقعا این عید برای من خیلی زود گذشت برای شما هم اینطوری بوده آیا؟

پ.ن: بیاید بگید عید چه کار کردید. یه تنه همش نگران این پیک نوروزی هاتون بودم!

پ.ن: واقعا شرم دارم از این که اینقدر زیاد نوشتم.

ب.ن: دروغ سیزده امسال هم این بود که منو شهاب حسینی تصمیم داشتیم آخر هفته بریم ماه عسل؛ بعد یه مشورتی که با ترلان (به عنوان هووم) داشتم به این نتیجه رسیدیم شهاب رو بفرستیم قاطی باقالیا خودمون دوتایی مجردی بریم ماه عسل!  خوبه؟ جرات دارید بگید بده!