روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ما هنوز خیلی کار داریم!

با سلام خدمت برادران عزیز مستکبر مستبد مستثمر بی همه چیزه بی (بـــــــــــــوق) غربی! (با اینکه دنیا داره تموم میشه اما من همچنان به اصل تردد خانواده از این مکان، پایبندم عمرا اگه از من حرف بد بشنوید!)

رسما به استحضار می رساند: چرا؟؟؟

چرا می خواید دنیا رو تموم کنید؟ مگه بهتون داره بد میگذره؟ بابا یه مشت جوون آرزو به دل اینور نشسته عزیزان من.

می خواستم رسما بگم ما حالا فعلا کار داریم نمیایم باهاتون! به جون بچه هاتون اگه بیایم! به ارواح امواتتون اگه قدم از قدم ورداریم!

 اگه دنیا تموم شه که نصفه می مونه کارامون. از قدیم گفتن مشک آن است که خود ببوید نه آن که عطار بگوید (حالا شما کار نداشته باشید که ربطی نداره. می خوام برادرای اونور رو با ادبیات شیرین فارسی آشنا کنم.)

دوستان! عزیزان! جیزقول بلاها! هزار تا کار مونده.

هنوز مونده قیمت نون بشه دونه ای ده هزار تومن!

هنوز مونده که یه روز بیان بهمون اعلام کنن که: نژاد آریایی کیلو چنده؟ شما همگی در اصل تولید چین هستید!

هنوز مونده تیم ملی مون رکورد باختاشو بزنه!

هنوز مونده بلاگفا فیــ*ـلـ*ـتر شه!

هنوز مونده بقیه کوه ها رو آسفالت کنیم، بقیه دریاچه ها رو بخشکونیم، مونده کارون هم بشه مثل زاینده رود!

تو تصادفای جاده ای و سقوط هواپیما رکورد رو زدیم اما... اما هنوز مونده رکورد ناوگان دریایی و راه آهن رو مال خود کنیم!

هنوز مونده یـــ*ــارانـــ*ــه ها رو قطع کنن!

هنوز مونده باغ فین رو بکوبن جاش برج بسازن و با لودر از روی تخت جمشید رد بشن!

ما تازه می خوایم ببنیم نسل حیوونا چه جوری منقرض میشه!

می خوایم ببنیم چه مدلی جنگلا می سوزن میرن هوا!

می خوایم بدونیم چه جوری این همــــــــــــــــــــــــه دی اکسید کربن که تو هوا پخش و پلاست تو ریه هامون جا میشه!

هنوز مونده سینماها هیچ فیلمی نشون ندن!

هنوز مونده دانشگاه ها بشن مثل مهدکودک ها!

بابا جان هنوز مونده ما اینا رو ببنیم. البته این رو هم اضافه کنم که پیشرفتمون تو همه زمینه ها خیلی خوب بوده ها اما خب، میگم که هنوز مونده. به حضرت عباس اگه اصرار کنید که ما باهاتون بیایم. شما بفرمایید. ما هنوز خیلی کار داریم! ما همه اینا رو که دیدیم و انجام دادیم خودمون تاکسی می گیریم بوق بوق زنان میایم دنبالتون. به همین نمک. قول میدم. بچه ها هم قول میدن. بچه ها قول بدید...

مرسی هیجان

عارضم به حضورتون ما این چند روز از زندگیمون دچار روزمرگی شدید شدیم که حد و حصر نداره. برامون کلا مشخص نیست که «اتفاق هیجان انگیز باحال» تو زندگی مون نمیفته یا ما «اتفاق هیجان انگیز باحال» رو پیش خودمون یه چیز دیگه فرض کردیم؟

*از اونجایی که من و خان داداش رشته های تحصیلیمون خیلی خیلی خیلی شبیه به همه و یکی مشرق سیر میکنه و یکی مغرب(!) یه سری مبحثا رو من باید از اون بپرسم؛ اینه که بعضی وقتا با هم درس می خونیم. شباهت رشته هامون در این حده که حرف اول رشته های جفتمون ب هست! (خدا وکیل شباهت از این بالاتر شما کجا دیدید؟) حالا تو اتاق نشستیم داره توضیح میده از بیرون هم سر و صدا میاد. اون به من میگه تو برو در رو ببند من به اون میگم تو برو در رو ببند. هیچی دیگه هیچ کدوم نمیریم، اصرار هم داریم اتاق ساکت باشه حالا شما تصور کنید انواع و اقسام بالش و خودکار و ماژیک و پاک کن و کاغذ و دفتر و جزوه و کتاب و ماشین حساب و خط کش رو پرت می کنیم سمت دره بلکه یه نیرو بهش وارد بشه تا بسته شه!! که خدای نکرده، زبونم لال، بلا به دور، یکی زحمت بهش وارد نشه پاشه بره در رو ببنده!  (دقت کردید یکی من خیلی زرنگم یکی ملوان زبل؟! یکی من خیلی فرز و کاریم یکی میگ میگ؟! یکی من خیلی تیزم یکی زبل خان؟!) مادرمون... مادرمون رو بگید که اینقدر به وجود ما ها افتخار میکنه!

 

**من تازه یه کشف هم کردم باحال، در حد لیگ برتر قایق رانی. میگم آقا، این چه کاریه ما هی خودمونو سر این دشمنای تنگ نظر اذیت کنیم؟ اگه یه بار اوبــ*ــامـ؟ـا با زن و بچش یه هفته بیاد ایران و تو پایین شهر یکی از شهرا اقامت کنه و یه خرده زندگی کردن در میان کانون گرم خانواده های ایرانی رو تجربه کنه، به خدا نه تنها خودش کاسه کوزشو جمع میکنه میره، بلکه دور هر چی ریاست جمهوری رو با ماژیک یه خط پر رنگ میکشه میذاره کنار. والا. صبح از خونه بزنه بیرون اصغر آقا بهش بگه: آق باری این زنتو جمع کن. خوبیت نداره زن جماعت رو تو کار مملکت داری قاطی کنی. زن باس تو خونه به امور منزل برسه. ظهر برمی گرده اقدس خانوم میگه: باراک آقا حواست به دخترات باشه نمی دونم چرا امروز صبح اومده بودن دم پنجره غلط نکنم هوایی شدن. عصر میاد کَپَشو بذاره اکبر آقا در میزنه میگه آق باری پیچ گوشتی چهار سو خدمتتون هست؟ غروب میره بیرون صدای پچ پچ زنا رو میشنوه که میگن: بیچاره زنش. غلط نکنم شلوارش دوتا شده داره میره خونه اون یکی زنش! بر میگرده خونه، تو کوچه، پسر اصغر آقا که لنگه پدرشه، میاد میگه: عمو آقام سلام رسوند گفت پنجاه تومن دستی داری قرض بدی؟ کلید میندازه بره خونه، زیور خانوم از تو بالکن تا زیر زانو خم میشه پایین، میگه: باراک آقا دیشب کدوم دخترتو شوهر دادی؟ آخه برقاتون تا ساعت یک و ربع روشن بود.

 خودش اتوماتیک وار روانی و مجنون میشه به جون خودم.

تازه یه دو روز اینجا باشه ببینه که ماشالا بزنم به تخته قیمتا دوبل و سوبل و چوبل و پوبل میرن بالا،الان میخری 1000 یه ساعت بعد میشه 2000 ، جنس چینی می خری که میانگین عمرش 25 دقیقه ست، خودش با دستای خودش میره تحریمشو پس میگره. حالا از ما گفتن بود.

 

*** و اما یه بازی وبلاگی هم اختراع کردم محشر. من همه رو به این بازی دعوت میکنم. این طوریه که شما میاید به جای من واسه کنکور ارشد می خونید منابع رو هم قشنگ 9 دور می خونید. هر کی بتونه همه تستا رو تو کنکور درست بزنه برنده ست! جایزش هم اینه که من به جاش میرم دانشگاه درس می خونم تا خسته نشه! خوبه؟

پ.ن: خیلی هم مبحثا به هم ربط داشتن!

مخاطب خاص

هی مخاطب خاص. با توام. خوب حواستو جمع کن. می دونم داری اینجا رو می خونی. هر کسی می خوای باش برام اصلا مهم نیست. اما برای خودت باش. جنابعالی حق نداری از طرف من بری تو وبلاگای دیگه دری وری بنویسی. فهمیدی؟

فکر نکن بار اولته. یه بار دیگه هم از این کارا کردی و از طرف دوستای من اومده بودی کامنتای چرت و پرت برام گذاشته بودی. نمی دونم هدفت چیه و چه دشمنی ای با من داری ولی بدون کارت خیلی بچه گانه ست. حرفی داری بیا بزن این گوی و این میدون! از چی می ترسی؟

پ.ن: بچه ها امیدوارم شما هم درکم کنید. :(

اینجاب ندا هستم از آشنایی با همتون خوشبختم! کیس،کیس!

کیو دیدید که روی پله های یه بانک بشینه و تک لقمه بخوره؟... من!

کیو دیدید که تو دست شویی اختصاصی (!) حراست دانشگاه، جلوی آینش وایسه و خط چشم بکشه؟... من!

کیو دیدید که جلوی 60 تا آدم توی اتوبوس قهوه رو با نِی بخوره؟... من!

کیو دیدید که که برای سرد شدن قهوه کذایی با اون نی کذایی هی قهوه رو فوت کنه تا خنک شه ایضاً جلوی همون 60 تا آدم؟... من!

کیو دیدید که رژلب رو براساس طعمش انتخاب کنه نه رنگش؟... من!

کیو دیدید که از کسی که به شدت متنفره دعوت کنه برای عصرونه بیاد خونشون؟... من! (به خدا انگیزه این کار هنوز برای خودم هم مشخص نیست!)

کیو دیدید که واسه آلارم اسمسش یه صدای وحشتناک بذاره بعد خودش یادش بره که همچین صدایی رو گذاشته بعد واسش اسمس بیاد بعد تا مرز مرگ و میر بترسه و بره با عزرائیل یه دید بوسی و احوال پرسی کنه و برگرده و نفهمه منبع صوت چیه؟... من!

کیو دیدید که تو خیابون با دوستش راه بره و آدامس جویده شدشو بذاره تو کلاه سویی شرت پسری که از جلوشون داره میره؟... من! (چشات چرا اونجوری شد؟ از بس برمی گشت عقب نگاه می کرد و لبخند کَریه میزد. آدامس خوردن تو خیابون هم زشته. تا یادت افتاد باید درش بیاری! )

کیو دیدید که از شدت گرسنگی دلش ضعف بره و برای رفع گرسنگیش بره لواشک انار بخوره؟... من!

کیو دیدید که با همون لواشکه معده درد بگیره در حد جام جهانی دوچرخه سواری، بعد واسه تسکین دردش بره یه تیکه دیگه لواشک بذاره دهنش؟ ... من!

کیو دیدید که واسه ثبت نام کنکور ارشد با دوست دیوونه تر از خودش(استعاره از ژاله) تصمیم بگیرن توی فرم ثبت نام، واسه کلاس گذاشتن، به جای زبان انگلیسی زبان روسی رو انتخاب کنن؟... ما!

کیو دیدید که تو همون فرمه برای اینکه سوالا رو درشت تر براشون چاپ کنن، تو قسمت وضعیت جسمانی بزنن کم بینا؟... ما!

کیو دیدید که باز تو همون فرمه تو قسمت مدت حضور داوطلبانه در جبهه، بنویسن 108 ماه؟... ما! (به عبارتی میشه 9 سال!)

کیو دیدید که مثل ما دختر باشه و باز تو همون فرمه تو قسمت کد نظام وظیفه، کد وارد کنه؟... ما! (کد من 1456 بود مال ژاله 1457 که تو کنکور پشت سر هم باشیم!!)

[باور کنید، باور کنید، داشتیم فرممون رو با همین اطلاعات می رفتیم ثبت نهایی کنیم که یه آدم آویزونِ خروس بی محل اومد بالا سرمون چند تا نصیحت و اینا کرد نذاشت ما به کارمون برسیم. (آدم مسخره.)]

کیو دیدید که باباشو با خواهش بفرسته بیرون تا براش 20، 30 تا برگ چنار پاییزی بیاره و بعد همه رو بزنه به در و دیوار اتاقش؟... من؟... نه! خیلی ها جز من از این کارا می کنن!

 به پیشنهاد مادمازل شرور عزیز این و این دو تا از عکساشه.

 

ه.ن: سرما خورده باشی، دماغت با اون آبشار نیاگاراش هی واست خودنمایی بکنه، اون وسط دمی به ثانیه ای چشمات از قرمزی و اشک ارور بده، ندونی گلو درد و سرفه رو کجای دلت بذاری، عطسه بکنی و با جملگی خواهر و برادرای ویروس ثانیه به ثانیه رقص دسته جمعی برید، خانوم والده هم ده نوع جوشونده بکنه تو حلقت، ولو شده باشی جلوی تلویزیون و هی کانالا رو بالا پایین کنی و یه دفعه برسی به یه کانالی و این عکس رو ببینی و با دیدن اون دختره که کلاه سرشه یه دفعه داد بزنی اِ؟؟؟؟؟؟ مَمَلی!!!! (مملی رو یادتونه؟ یه برنامه عروسکی بود قدیم پخش می کرد خیلی معروف نبود. یه پسر روستایی بود به اسم مملی که یه کلاه دقیقا مثل این دختره می ذاشت سرش. هی خرابکاری می کرد و آخرش پشیمون می شد و ما باید ازش عبرت می گرفتیم) هیچی دیگه با دیدن دوباره مملی کلی انرژی گرفتم!

ب.ن: راستی امروز که نهم آذره، تو ایران باستان مردم یه جشنی می گرفتن به اسم "آذر جشن دوم". تو این روز مردم آتیش روشن می کردن و باهاش خودشون رو گرم می کردن و شادی می کردن. شاه ها هم از تخت حکومت می اومدن پایین و خودشونو با آتیش مردم گرم می کردن. یه خرده بی مزه ست اگه بگم آذر جشن دومتون مبارک، ولی خب مبارک.