روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

کمتر از یک ساعت و نیم دیگه به سال تحویل

دقیقا عین این عقده ای ها و ندید بدیدا فقط اومدم امروز یه پستی بذارم که ببینم 30 اسفند پست گذاشتن دقیقا چه شکلیه!

یه سوالی منو به خودش مشغول کرده هر وقت مناسب دیدید یه جوابی بدید اجرتون با آقا. دقیقا از ساعت 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه به بعد تا ساعت 12 شب ما تو چه تاریخی قرار داریم؟  :"

پ.ن: دیگه تصویب شد واقعا عید مسافرت نمی ریم. :|

ج.ن: سال 91 برای من سال تجربه بود. فقط یاد گرفتم. از هر کسی یه چیزی. من همیشه میگم خوشبختی کاملا بستگی داره به نوع نگاه کردن ما به زندگی. باور کنید احساس خوشبختی کردن اصلا سخت نیست. حس کردن این که خدا داره نوازشمون می کنه خیلی آسونه. یکی می تونه درس بگیره از مشکلاش یکی می تونه بذاره جلوش و واسش غصه بخوره. درسته که من این سالی که گذشت هی زدم تو سر و مغز خودم که ارشد قبول بشم، درسته که با همه بی عدالتی قبول نشدم حداقل فهمیدم خیلی ها اینقدر مشکلای گنده دارن تو زندگی شون که قبول نشدن من تو ارشد انگشت کوچیکشون هم نیست. حداقل فهمیدم راز بعضی چیزا رو که خدا رک و مستقیم بهم فهموند و من فهمیدم چه ابلهی بودم که اصرار بیخود می کردم که برم ارشد بخونم.

 این سالی که گذشت اصلا فکرشو نمی کردم با خیاطی اینقدر حال کنم. اصلا میخوام اینو تا ته دیگش برم.

امسال هم مثل هر سال آدمایی اومدن تو زندگیم آدمایی هم رفتن. یه سری ها خیلی خوب بودن یه سری ها هم در حقم بد کردن واقعا هم بد کردن. از اونجایی که به یکی قول دادم خشم رو بذارم کنار این آخر سالی همه کسایی رو که در حقم بد کردن رو می بخشم. به خاطر این نیست که اون آدما لیاقت بخشش دارن به خاطر اینه که خودم لیاقت آرامش دارم... و اینکه فکرا دارم واسه سال 92. ;)

ب.ن: آهان راستی 1: سال 92 ساله ماره سالی هم که من توش به دنیا اومدم سال مار بود. دیگه حواستون باشه. یکی جرات کنه به من بگه بالا چشمت ابروئه تا نیش بزنم (دقیقا ربطش چی بود من خودم هم موندم حیرون!)

ب.ن: آهان راستی 2: اگه علاقه دارید به دونستن فلسفه و تاریخچه سفره هفت سین یه لینکی گذاشتم همین سمت چپ وبلاگ به اسم "هفت سین". یه سری ها شاید دوست داشته باشن اطلاعات عمومی شون بره بالا.  

ب.ن: از اون جایی که همتون خنجر گذاشتید زیر گلوم و تهدید کردید، تو ادامه مطلب عکس چیزایی رو که گفتم به علاوه هفت سینمون و یه سری چیز دیگه رو گذاشتم.

 دیگه سال نو همه مبارک و از این حرفا که میگن سال خوبی داشته باشید و... :)




این سفره هفت سین ماست که در واقع سفره نیست درخت هفت سینه!  اونا هم مثلا حرفا لونه پرنده ن! به جای شکوفه ها ذرت با طعم کچاپ زدیم! خوبیش این بود که یه دونه می چسبوندم 2 دو تا مینداختم بالا!







این همون مانتومه. می دونم چیز شاقی نیست ولی خودم طرحش رو دادم و هر چی مربیم ژورنال ورق زد گفت جزه جیگر زده بیا یکی از همینا رو بدوز گفتم الا و بلا همین. جلو بسته ست. یقه و کمربندش پارچه سنتیه. دم آستیناش هم کش گذاشتم. دختر خالم هم از این الهام گرفت که با دو نوع پارچه کار کنه.





یه چند تا عکس رو انتخاب کردم پرینت گرفتم رو مقوا. بعد چسبوندمشون رو یونولیت سه سانتی دورش رو هم از این برچسبای ام دی اف زدم. این عکسا رو خیلی دوست دارم همشون باز نماد چیز خاصین.


کمتر از یک ساعت و نیم دیگه به سال تحویل

دقیقا عین این عقده ای ها و ندید بدیدا فقط اومدم امروز یه پستی بذارم که ببینم 30 اسفند پست گذاشتن دقیقا چه شکلیه!

یه سوالی منو به خودش مشغول کرده هر وقت مناسب دیدید یه جوابی بدید اجرتون با آقا. دقیقا از ساعت 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه به بعد تا ساعت 12 شب ما تو چه تاریخی قرار داریم؟  :"

پ.ن: دیگه تصویب شد واقعا عید مسافرت نمی ریم. :|

ج.ن: سال 91 برای من سال تجربه بود. فقط یاد گرفتم. از هر کسی یه چیزی. من همیشه میگم خوشبختی کاملا بستگی داره به نوع نگاه کردن ما به زندگی. باور کنید احساس خوشبختی کردن اصلا سخت نیست. حس کردن این که خدا داره نوازشمون می کنه خیلی آسونه. یکی می تونه درس بگیره از مشکلاش یکی می تونه بذاره جلوش و واسش غصه بخوره. درسته که من این سالی که گذشت هی زدم تو سر و مغز خودم که ارشد قبول بشم، درسته که با همه بی عدالتی قبول نشدم حداقل فهمیدم خیلی ها اینقدر مشکلای گنده دارن تو زندگی شون که قبول نشدن من تو ارشد انگشت کوچیکشون هم نیست. حداقل فهمیدم راز بعضی چیزا رو که خدا رک و مستقیم بهم فهموند و من فهمیدم چه ابلهی بودم که اصرار بیخود می کردم که برم ارشد بخونم.

 این سالی که گذشت اصلا فکرشو نمی کردم با خیاطی اینقدر حال کنم. اصلا میخوام اینو تا ته دیگش برم.

امسال هم مثل هر سال آدمایی اومدن تو زندگیم آدمایی هم رفتن. یه سری ها خیلی خوب بودن یه سری ها هم در حقم بد کردن واقعا هم بد کردن. از اونجایی که به یکی قول دادم خشم رو بذارم کنار این آخر سالی همه کسایی رو که در حقم بد کردن رو می بخشم. به خاطر این نیست که اون آدما لیاقت بخشش دارن به خاطر اینه که خودم لیاقت آرامش دارم... و اینکه فکرا دارم واسه سال 92. ;)

ب.ن: آهان راستی 1: سال 92 ساله ماره سالی هم که من توش به دنیا اومدم سال مار بود. دیگه حواستون باشه. یکی جرات کنه به من بگه بالا چشمت ابروئه تا نیش بزنم (دقیقا ربطش چی بود من خودم هم موندم حیرون!)

ب.ن: آهان راستی 2: اگه علاقه دارید به دونستن فلسفه و تاریخچه سفره هفت سین یه لینکی گذاشتم همین سمت چپ وبلاگ به اسم "هفت سین". یه سری ها شاید دوست داشته باشن اطلاعات عمومی شون بره بالا.  

ب.ن: از اون جایی که همتون خنجر گذاشتید زیر گلوم و تهدید کردید، تو ادامه مطلب عکس چیزایی رو که گفتم به علاوه هفت سینمون و یه سری چیز دیگه رو گذاشتم.

 دیگه سال نو همه مبارک و از این حرفا که میگن سال خوبی داشته باشید و... :)



بکشمو خوشگلم کن.

به قیافم نمی خوره ولی من آدمیم که از دوتا چیزم هیچوقت نمی گذرم یکی خوابمه یکی غذاست.  یعنی من با مامانم دعوام بشه هیچوقت اعتصاب غذا نمی کنم میام شام یا ناهارمو میخورم هرچند کم، بعد عین بچه آدم باهاش قهر می کنم. از این سوسول بازی ها که من نمی خورم و اینا نداریم. یعنی من موندم فردا روزی خواستم با شوهرم قهر کنم دقیقا چه نوع خاکی به سر بریزم! حالا با غذا کار ندارم ولی من تا حالا بیش تر از 500 بار با خودم تصمیم گرفتم سحر خیز باشم اما اصلا نشده. هیچی هم نمی تونه این روند رو تغییر بده مگر این که چی؟ چی؟ ساعت 8 صبح نوبت آرایشگاه داشته باشی! من تو عمرم یاد ندارم اینقدر زود از خواب بیدارشده باشم بعد دیروز صبح با یه سختی و مکافاتی ساعت 7 از خواب بیدار شدم که انگار یکی کلت گذاشته رو شقیقم گفته پاشو برو وگرنه یکی حرومت می کنم! بعد فکر کن من به خاطر تشیع جنازه بابابزرگمم که چند سال پیش بود صبح بیدار نشده بودم، اونوقت یه کاره ساعت 8 پا شدم عنر عنر راه افتادم برم آرایشگاه. یعنی قشنگ توی راه یه چشمم باز بود یه چشمم بسته. کله ام از خستگی واسه خودش می رفت. کم مونده بودم بخورم به در و دیوار. حالا رسیدم اونجا دیدم شلوغ، ملت عین مسافرای اتوبوس جاده ای ها سراشون رو گذاشتن رو شونه همدیگه همه خواب. نوبت بغل دستیم که شد می خواستم بزنم بهش بگم پاشو رسیدیم!

چند روز پیش خان داداشم از دانشگاه اومد خونه گفت ندا چند روزه میرم دانشگاه اما نمی دونم چرا یه دختره تو کلاسمونه که کل فکر منو به خودش مشغول کرده. یه جوریه که با بقیه فرق داره اما هر چی فکر می کنم نمی دونم فرقش چیه. غروبا می شینم تو کلاس، در حالی که بیرون داره باد می وزه و برگ درخت ها دارن تکون می خورن، من یه چشمم به غروب خورشیده یه چشمم به دختره که بفهمم فرقش با بقیه دقیقا چیه؟ هی این وسط هم دارم آه می کشم. هیچی هم از درس نمی فهمم.

تا چند روز بساط ما این بود تا اینکه یه روز خیلی خوشحال و خجسته انگار معادله 6 مجهولی حل کرده باشه اومده خونه با هیجان داد می زنه فهمیدم فرقش چیه؟  گفتم چیه بالاخره؟ گفت این دختره زیر مقنعش کیلیپس نمی زنه پشت کـَلــَـش تخته!  فرقش با بقیه دخترا اینه. نظم جامعه دخترای کلاس رو با این حرکتش ریخته به هم واسه همین من حواسم پرت میشه درس رو نمی فهمم می خوام برم براش یه کیلیپس بخرم بزنه به موهاش تا مقنعش از پشت گنبد بشه من حواسم به درس جمع بشه که پس فردا زبونم لال معتاد نشم! خدا رو شکر فهمیدم. فکر کردم عاشق شده بودم! بعد هم خوشحال خوشحال میره تو اتاقش در هم می بنده! از اون روز اینقدر پیشرفت درسی کرده!

به همین راحتی یه سری چیزا اینقدر راحت جا افتاده بین مردم که یه روز به خودت میای و می بینی خودت هم درگیرش شدی و حالیت نیست

دختر خالم اومده با وسواس یه مدل مانتو واسه من توصیف کرده تا براش بدوزم دوختم این شد:

 

ب.ن: دیگه برای خودم هم مانتو دوختم با یه کیف کوچیک مجلسی، کیف پول، جا موبایلی و از این خنزر پنزرا می خواستم بذارم عکساشون رو گفتم ریا میشه. (استغفر الله)

ب.ن: عید امسال مسافرت نمی ریم. حالا اگه باز خانوم والده و ابوی هوایی نشن.

ها؟

وقتی به زیگزاگ میگه زیگزال!

به مُستراح میگه مستراب!

به برچسب میگه ورچسب!

به ورشکسته میگه برشکسته!

به زَهره میگه زهله!

به عربده میگه عروده!

به تزریق میگه ترزیق!

به کَپَک میگه کفک!

به خروار میگه خلوار!

به نذر میگه نرذ!

به ماحصل میگه ماه عسل!!

دلم می خواد دقیقا همون موقع بشینم یه گوشه ای و دو دستی بکوبونم تو سر خودم!

حکیم ابوالقاسم جان فردوسی! من از طرف نسلم واقعا شرمندتم که تو نشستی سی سال با خون جگر و چنگ و دندون زبان فارسی را تا الان حفظ کردی بعد ما با مشت و لگد و کف گرگی و تو سری و سیلی افتادیم به جونش. به خدا شرمندتم.

غلط املایی رو که نگم واقعا همه سنگین تریم.

به خدا یه فرهنگ لغت تو خونه هامون باشه بد نیست ها. اگه به من باشه که میگم بودنش به اندازه داشتن یه جلد قرآن واجبه. اصلا من فتوا می دم آقا! حالا 14-15 جلدی دهخدا نه، اون فرهنگ گنده های معین نه، یه سی دی فرهنگ دهخدا فوقش می خواد برامون 7000 تومن آب بخوره که بذاریم یه گوشه از دسکتاپامون. والا!

یه رشیدی هم لطفا بیاد منو روشن کنه جوونای این مرز و بوم چرا جدیدا کلمه "آقا" رو یه شکل دیگه می نویسن. عاقا و آغا و عاغا و... قضیه چیه؟ به خدا در جریان نیستم. 

 

ه.ن: پیرو پست قبل. بابا بیخیال چی فرض کردید منو بچه ها؟ من دارم میگم با صدای تیک تاک ساعت دیواری از خواب می پرم، بچه واحد طبقه هشتم صبح به مامانش بگه: مامان امروز ناهار چی داریم؟ من بیدار میشم. شاید باورتون نشه من سایه بیفته رو سرم از خواب می پرم. ویبره موبایل؟؟؟ در حد بمبه واسه من. (جمله آخر رو با تشید بخونید)

ب.ن: خانواده ای که طبقه بالا ما زندگی میکنن خیلی آدمای باحالین. همه پهلوون، همه اهل ورزش. نمی دونم خونشون میدون اسب دوانیه؟ پیست دوئه؟ مسابقات دو با مانع برگزار میکنن؟ خلاصه ما این پایین خیلی وقته با "آسایش" و "آرامش" روبوسی کردیم و دیدار رو به قیامت گذاشتیم :| 

خ.ن: جا داره هم اینجا و هم این لحظه بگم عاشقتم ترلی. اگه بدونی حالمو. :* (دوست عزیز حساس نشو خودش میدونه چرا. D:)

 

ب.ن 10:50: بانوی خیال عزیز میگه: میگم "عاغا" چون خیلی وقته دیگه "آقا" نداریم...آقا هامون مردونگی رو قورت دادن و شدن "عاغا"....

میگیم "کصافط" چون نمیخوایم بگیم "کثافت" چون منظورمون کثیف و پست بودن طرف مقابل نیست...داریم باهاش شوخی میکنیم...

من میگم این خیلی جالبه که درباره هر چیزی اینقدر فکر نو هست. الان این دلایل هم برای من خیلی جالب بود و یه جورایی آدمو یاد فرهنگای داش مشتی می ندازه و به هر کی بگی خوشش میاد. ولی بانوی عزیزم و بچه ها این زبانه مونه. اگه قراره تغییر کنه باید اصولی تر از این حرفا باشه یا به قول معروف دلایل محکمه پسند میخواد. خیلی ها از این کلمه استفاده می کنن ولی واقعا دلیلشو نمی دونن. بعد یه خرده که بگذره می بینیم همه چیز تغییر کرده در صورتی که اصلا لازم به تغییر نیست مثل "عاره" و "قرعان" و... به نظر من که چیزی جز لطمه نیست.

مرسی از توضیحاتت. :)

ضعف اعصاب

صبح  ِ یک روز زیبای زمستانی وقتی خورشید به زیبایی در آسمان آبی می درخشه از خواب بیدار میشی و در حالی که همه چیز خیلی خوبه و زیر لب میگی به به چه روز خوبی بهتر از این نمیشه، میای خوشحال و سرمست و سرخوش و خجسته تی وی رو روشن می کنی و می بینی عدل تو یکی از کانالای رسانه ملی یه بزمچه نشسته داره یه بچه تمساح می خوره!  دیگه حکمت اینکه این چه چیزی ست که سر صبحی خدا میذاره تو کاسه تون و تا شب ضعف اعصاب دارید رو عالمان دانند. گفتم همین اول پست اینو بگم تا شما هم تو حال خوب من شریک شید!

 

جونم براتون بگه که خانوم یا آقایی نصف شب راس ساعت سه به ما پیامک زدن و فرمودن:

با تشکر از برنامه خوبتون. چرا پیامک منو تو برنامتون نمی خونید؟

ببخشید از پشت صحنه دارن اشاره می کنن میگن اشتباهی رفتی کانال یک. عذر میخوام خانوم یا آقایی ساعت سه پیامک زدن فرمودن:

برای من که غصه هام همیشه بی شماره / خنده تو طعم عسل، عطر بنفشه داره

 ما از همین جایگاه بهشون میگیم برادر من، خواهر من، دوست عزیز، خوشگل، بیوتیفول، حالا بماند که اشتباه گرفتی، حالا بماند که مشترک مورد نظر من نیستم، حالا بماند ما همون نصف شب با ترس و وحشت از خواب پریدیم و یه دور رفتیم دست بوسی جناب عزرائیل خان، امـّـا اون بدبختی که نصف شب می خواستی بهش مسیج بزنی و براش لاو بترکونی اگه یه وقت تو خواب زَهره ترک میشد و سکته هم رد می کرد و می مرد، تو از این به بعد به کی می خواستی ابراز علاقه کنی و از لبخند ژوکندوارش تقدیر به عمل بیاری؟ ها؟ به کی؟ یه خرده به کار بنداز اون بالاخونه رو.

خب عزیزدلم! گناه من نصف شبی چیه که باید جور اشتباه تو رو بکشم خب؟ خب میذاشتی صبح بهش میگفتی خب! دوست عزیز چرا ضعفانیت عصب ما رو که صبح با یه عدد بزمچه بی مقدار به وجود اومده بود، تو با این حرکت ناجوانمردانت تمدید می کنی؟

پ.ن: شما خودتون حساب کتاب کنید و ببینید روز و شب بسیار دل انگیز ما رو...

مساله!

یه سری از این جوونای آگاه اومدن از من یه چند تا سوال شرعی پرسیدن گفتم حالا که فرصتی به ما دست داده ما هم باهاش دست بدیم و مسائل رو حل کنیم یه مقدار.

درباره این هدره همتون اون قرقره ها رو درست گفته بودین که مربوط میشه به خیاطی (اصلا اینقدر با این دوخت و دوز و خیاطی ریختیم رو هم که خدا بگه بس. تز می دیم، لباس طراحی می کنیم، می بریم و می دوزیم، آخرش هم تنمون می کنیم و در حده پلانکتون جلبک دیده ذوق پخش و پلا می کنیم [البته اینم بگم من یه اپسیلون هم درباره خورد و خوراک و امرار معاش پلانکتونا و ایل و عشیرشون چیزی نمی دونم همینجوری یه چیز گفتم دور همی شاد باشیم.] آره خلاصه اگه یه روز زدید کانال فشن تی وی دیدید مانکنا لباسای خوشگل تنشونه و خیلی خوش تیپ شدن و آخر سر هم من به عنوان طراح لباسشون اومدم رو صحنه و مردم جهان تشویقم کردن و واسم سوت زدن و اینا، تعجب نکنید!)

اون ستاره آبیا در اصل سنگن که هیچ نوع رنگی بهشون نزدن و خودشون با آتیش و حرارت آبی شدن.  اولین بار هم ایرانی های منطقه سیلک (سی یَـلک) یا کاشان امروزی 5-6 هزار سال قبل از میلاد اینو کشف کردن. نماد رشته تحصیلیه. اون جناب بز هم که عکسشو می بینید و شاخ های خیلی بزرگی داره (به این سبک میگن نقاشی مُسَبَک) رو مردمای شوش روی سفالاشون نقاشی میکردن مال 3 سال هزار قبل از میلاده.

سر رسید هم که رو 17 شهریور بازه منظور تاریخ تولد این وبلاگه.  

کتاب دهخدا هم نمی تونم بگم محبوب ترین کتابمه. طنزشو دوست دارم که گذاشتمش و کلا با این زبون طنزش همه رو شسته گذاشته کنار و آدم وقتی میخونه فیض می بره!

اون گوشه سمت راست هم یه گردنبنده (از این آت و آشغالای دخترونه!)

عینک، تسبیح، لیوان قهوه و همشهری داستان هم که معلومه چی هستن.  

پ.ن: اینایی که گفتم فقط برای اطلاعات عمومی بود و کاملا هم آگاهم به این مساله که نه به درد دنیاتون میخوره نه آخرتتون!

ب.ن: دختره رفته یه ساعت 400 هزار تومنی و یه کیف پول 100 هزار تومنی برای دوست پسرش خریده و بهش تقدیم کرده و دست خالیه دست خالی بدون دریافت هیچ هدیه ای تحت عنوان هدیه ولنتاین، اومده پیش من چنان ذوق میکنه از شاهکارش که خدا باید بگه ببند اون نیشتو احمق! خب شما بگید آدم دو دستی نکوبونه تو فرق سر همچین آدمی؟ خب بگید دیگه؟ نه می خوام بدونم. از زبون تک تکتون میخوام بشنوم. (البته می دونید؟ نمی تونید بگید چون کامنتا بسته ست!)

ب.ن: فردا آپ می کنم دوباره. حالا نریزید سرم که چرا کامنتا بسته ست! اینا فقط برای خوندنه که شب جمعه ای بیکار نباشید.