روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

تو روح ِ هر چی امتحان بی ربطه!!

من، من ِ مظلوم، امروز یه امتحان داشتم که از اول ترم دو دستی یقه مو گرفته بود و هی کنسل شد تا رسید به اینجا. یه روز استاد امتحان نگرفت، یه روز گرفت از نتیجه ها راضی نبود، یه روز برف بارید دانشگاه ها رو تعطیل کردن؛ خلاصه شبا خواب می دیدم نویسندش (خارجکیه!) دنبالم می کنه و با کتابش می کوبونه تو فرق سرم! نمی دونید چه معضلی اونم چه امتحانی. همین قدر بگم که شباهت این درسه با رشته ما در حدِ شباهت پنگوئنه با چیپس سرکه نمکی!!

مخلص کلوم نشستیم سر جلسه. برگه ها رو گذاشتن جلومون؛ سوال اول رو دیدم وا رفتم؛ سوال دوم رو دیدم سطل آب سرد رو ریختن رو سرم؛ سر سوال سوم که رسما نزدیک بود برم دیدار امواتم؛ باز خدا پدرشو بیامرزه که سوال 4 و 5 رو داده بود تا مطمئن شم که من کتاب رو اشتباهی نخوندم! دیگه نشستم اون دو تا رو نوشتم. یعنی واقعا موندم بودم با اون سه تا سوال؛ و اینکه دقیقا چه نوع گِلی به سر بگیرم؟ نگاه کردم دیدم همه سرخوش سرخوش دارن همو نگاه می کنن! باز مراقب جلسمون خدا رو شکر یکی از بچه های دکتری (آقای حسینی) بود خودش یه جورایی دید همه گیر کردیم تو گِل! یکی از پسرای کلاسمون جلوی من نشسته بود برگشت یواش گفت خانوم الف سوال 5؟ بعد منم همونطوری وایسادم به توضیح دادن! هی می گفت چی؟ منم عصبانی شدم برگمو دادم دستش گفتم بگیر بنویس!! اونم گرفت! یعنی آقای حسینی مونده بود بخنده یا تذکر بده! سر یه همایشی که قبلا از طرف انجمن برگزار کرده بودیم آقای حسینی فامیلی منو یادش نمی موند. هی راه می رفتم میگفتم آقای حسینی فامیلی من چی بود؟ هی فشار می آورد به مغز یادش نمی اومد. حالا که من امروز بعد از 17 سال درس خوندن برای اولین بار می خواستم تقلب کنم (یعنی به جون خودم اولین بار بود) هی می گفت خانوم الف فلان خانوم الف بهمان!! گفتم آقای حسینی الان دیگه فامیلی من یادت اومده دیگه؟؟؟ الان خوشحالی که فامیلی من یادته؟ اینجا که نباید یادت باشه یادته! :|

خلاصه اینقدر حرصم گرفت که نمی دونم اون سه تا رو چه کنم. یکی شو با امداد غیبی دوستام نوشتم؛برای اون دوتای دیگه هم رسما کتاب رو از تو کیفم باز کردم و از رو کتابه نوشتم! باید لوکیشنم رو تصور کنید! عین این بچه هایی که تو قایم موشک بازی یه جا تابلو قایم میشن فکر می کنن چون خودشون کسی رو نمی بینن پس کسی هم اونا رو نمی بینه، دقیقا منم همون شکلی بودم! بچه ها که مرده بودن از خنده. یه دفعه احساس کردم یه سایه ای افتاد رو برگم. دیدم آقای حسینی خم شده داره میگه: خانوم دکتر! تقلب هم بلد نیستی که! من فقط کلمه آخر رو نوشتم و گذاشتم برگمو ببره تا بیشتر از این خوار و خفیف نشدم!

فقط تو صحنه آخر برگمو یه دید زدم خودم حالم به هم می خورد ازش، چه رسد به استاد! :| خدا به خیر بگذرونه فقط!

 

ب.ن: واسه یلدا رفتیم با نفر دوم هندوانه بخریم. یه دونه هندوانه 11 هزار تومن! شاید باورتون نشه ولی ما یه هندوانه خریدیم به چه بزرگی و به چه قرمزی 1000 تومن! روحـ.ـانـ.ـی مچکریم!

ب.ن: یلدا مبارک!

تقصیر منه؟

من همینقدر بگم که من الان فوق العاده سِرّی و یواشکی دارم می نویسم یه جماعتی به خونم تشنه ان! من نمی دونم چرا دیواری کوتاه تر از من نیست. اینقده طفلکی ام. :s

با دوستام داشتیم شام می خوردیم هم اتاقیم گفت چقدر سوپه خوشمزه ست منم یه ملاقه سوپ پر کردم ریختم رو برنجش! عصبانی شد. بد کردم سوپی که دوست داشت واسش کشیدم؟

بچه ها داشتن تو لاویندر (این همون لاوینه که تغییر پیدا کرده شده لاویندر!) شلوغ پلوغ می کردن من فقط دو تا زدم به در که ساکت بشن. همین. خب من چه کار کنم صداش بندری شد بعد بچه ها دست زدن و حرکات موزون بندری اومدن؛ بعد ناظم خوابگاهمون جیغ می زنه ندااااااا همه این آتیشا زیر سره توئه! تقصیر منه؟  

یه روزی هم صبح از خواب بلند شدم دیدم همه جا صحبت از اینه که تو خوابگاه جن و پری وجود داره. بعد من از همه می پرسیدم چی شده همه میگفتن هیچی به تو بگیم می ترسی شبا خوابت نمی بره. دیگه بهم نگفتن منم شونه مو انداختم بالا و رفتم پی یه لقمه نون حلال که بچه هام سر گشنه رو زمین نذارن! ولی دوستان هی به هم یادآوری می کردن عین بید می لرزیدن. تا اینکه بالاخره شب ساعت 11 به هم اتاقیم گفتم بگو چی شده. طاقتشو دارم. قول می دم نترسم. گفت: یه جنی ساعت 4:30 شب اومده تو اتاقمون صداش اومده که داره خرچ خرچ یه چیزی می خوره. خیلی ترسناک بود. به یلدا گفتم تویی داری چیزی می خوری اونم گفته نه. من فکر می کردم تو داری یه چیزی می خوری!

منو میگید، فقط موهامو آورده بودم جلو دهنم و تا جایی که می تونستم سرمو انداخته بودم پایین که نبینن دارم می خندم. دیگه گفتم بنده خداها اون جن جانه من بودم! حالا قضیه چی بوده؟ این بود که من نصف شبی از گرسنگی و ضعف از خواب بیدار شدم و مستقیم دست کردم تو کیفم و یه مشت اسمارتیس چپوندم تو دهنم و جوییدم! بعدم ادامه خواب! چشمامم با چشم بند بسته بود و اصلا ندیدم چی شد! همین قدر بدونید که من آخرین نفری بودم که از قضیه جن با خبر می شدم و دوستان همه قبل از این 5 ،6 دور مراسم قبض روح شدن رو دور هم اجرا کرده بودن! بعد هم همه شاکی با جیغ و داد می گفتن این چه کاری بود که کردی؟ خب شما بگید تقصیر منه؟

 

ب.ن: اگه کم میام به خاطر اینه که  من و نفر دوم تحقیقامون تازه تموم شدن. از یه طرفی کتابخونه و انجمن علمی کلی وقتمون رو گرفته. از یه طرف دیگه هم همش داریم سر این خوابگاه کوفتی جیغ و ویغ می کنیم و اصلا درست بشو نیست. شبا هم که یه ذره وقت داریم مشغول تدریس بافتنی به دوستان جن زده می باشیم و کنارش هم یه عالمه کاموا ردیف کردیم و از هر کدوم یه تیکه می بافیم. حالا درس خوندن و آشپزی و کتاب خوندن و تو ف.ب چرخیدن و یه سری برنامه های دیگه رو خودتون لابه لاش بچپونید. فورجه ها هم که تازه شروع شده

به نیر

نیرجان اگه نوشته هامو می خونی لطفا برو اینجا رو بخون.

باورم کن

تو خونه بحث شد سر گواهی نامه رانندگی؛ یه دفعه خانوم والده برگشت به آقا داداشم گفت وردار این بچه رو (من!) ببر تمرین دستش یه خرده روون شه. (لازمه که در کمال صداقت بگم 6 ساله که گواهی نامه دارم، حتی یه بار هم تمدید کردم اما هیچوقت عین بچه آدم پشت رول ننشستم! [قبلاها، خیلی قدیم ها، گفته بودم که من بچه راست گویی ام یا نه؟ بگید! می خوام بدونم!]) که یه دفعه آقا داداشم گفت: مادر من! این حرفا چیه؟ ندا احتیاجی به این کارا نداره. منو میگید اینقدر ذوق کردم. هی گردنمو بیشتر می کشیدم بالا. با خودم گفتم: ببین ندا، ببین این همون یه دونه داداشته. ببین چقدر هواتو داره؟ ببین قدرشو نمی دونی. قدر همین یه دونه داداشتو.

مخلص کلوم پامو انداختم رو پامو و در عالم خودم بودم. خانوم والده هم کلــی جو گیر. گفت الهی قربونت برم مادر که این همه هوای خواهرتو داری. اصلا اشک تو چشام گوله گوله حلقه میشه این همه عاطفه و محبت رو بین بچه هام می بینم. بعد آقا داداشم گفت: آره مامان. اینجوری ندا رو دست کم نگیر. باورش کن. اصلا ببین یه سری خانوما هستن که ماشین رو می برن دیگه بر نمی گردونن. اما ندا اصلا اینجوری نیست. به هیچ وجه. بر می گردونه، اما داغون بر می گردونه!! :|

 

پ.ن: هیچی. آخرش به محض اینکه دید دارم بلند میشم که برم سراغش فوری چپید تو دست شویی! :|

پ.ن: دیگه چی دارم که بگم؟