روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

قاصدک هنر پاشان

اگه فکر کردید من تو این تعطیلات دو ترم نشستم موضوع مقاله پیدا کردم که مقاله بنویسم، اگه فکر کردید رفتم سراغ موضوع پایان نامه، اگه فکر کردید یه اپسیلون به درس و مشق فکر کردم باید بگم اشتباه فکر کردید. بنده نشستم خیلی آروم و ساکت عین یه قاصدک، یه قاصدک هنر پاشان هنر پاشیدم اینور و اونور! حاصل رنج و خون دلم رو به صورت عکس گذاشتم براتون.

پ.ن: امشب شب آخره که خونه ام. :( از فردا همه چیز شروع میشه. تازه آقا داداش که میگفت: «اصلا باورم نمیشه شب آخر باشه! خدایا یعنی میشه؟» :|

 

ب.ن: قسمت چهارم نامه به کودک


















25 بهمن 92

امروز روزی بود که بعد ازماه ها حرف دلت رو بهم گفتی.

منم کلی استرس گرفته بودم چه جوابی بهت بدم. آخه فکرشم نمی کردم.

نهایتا تصمیم گرفتم یه فرصتی برای آشنایی به هردومون بدم.

در ادامه تصمیمات کبری

تو خوابگاه نشسته بودیم مشغول بافتن شال و کلاه برای شخص شخیص خودمون که یکی از دوستام گفت به به چه خانوم هنرمندی. بعد منم از این دهان فلان فلان شدم دراومد که می خوای برای تو هم ببافم؟ بعد اونم گفت آررررره. خب تعارف هم اومد نیومد داره خب. بعد از دهان فلان فلان تر شدم دراومد که چه رنگ کاموایی دوست داری؟ :| اونم گفت هر چی گرفتی. به سلیقه خودت (د لامصب میذاشتی کامواشو خودش بگیره لااقل. سر سیاه زمستون وقتی هوا بس ناجوانمردانه سرد است، کجا می خوای بیفتی دنبال کاموا؟)

دیگه به عنوان یک عدد فرد چیز خورده روونه شدیم پی کاموا. با مشقت گرفتیم و شبونه کلاه رو سر انداختیم و بافتیم و بافتیم و تو توهم خودمون که 90 تا سر انداختیم. خدا شاهده رج آخر دقیقا رج آخر رو که داشتم می بافتم خودم با خودم گفتم بذار بشمارمو ببافم. دیدم 90 تا کجا بود 84 تاست!! تنها جمله ای که در اون لحظه گفتم همین بود: نه! فقط نه!

اصلا موندم چه کنم. اگه کوچیک شده باشه چی؟ کی میشکافه؟ کی دوباره می بافه؟ کی وقت داره؟ کی حوصله داره؟ دیدم اصلا آدمش نیستم. کلاه رو کاملش کردم و حالا از اون روز هی بدبخت رو از دو طرف می کشیدم بلکه یه خرده جا باز کنه. انواع و اقسام فنون رو سر بیچاره درآوردم. حتی یه شب تصمیم گرفتم بکنم سرم بعد بخوابم که تا صبح یه ذره گشادتر شه. کلاه بدبخت رو هی میکردم سر این و اون به امید اینکه یه اپسیلون از تنگی دربیاد. پوشوندمش سر آقا داداش. دیدم هیچی نمیگه. میگم: هوم؟ میگه: خوبه. میگم: تنگ نیست؟ میگه: تنگ که نه. فقط احساس می کنم خون به مغزم نمیرسه! 

یه ماجراییه. بیاید فقط دعا کنیم گشادتر بشه. :"

 

کلاه کذا رو تو عکس شاهد هستید:


 

پ.ن: من باز تصمیم کبری گرفتم. :"


مستقیم؟

آقا داداش بعد از اینکه دقیقا 14 تا سایت رو باز کرد و همه فی*لتر بودن، یهو بلند شد و یه راست رفت یه جانماز آورد پهن کرد رو به قبله سجده کرد، بعد بلند شد و دستاشو گرفت رو به آسمون و بلند گفت: خدایا شکــرت که از راه راست منــحرف نشدم! :|

 


قسمت 2 نامه به کودک (خیلی مرسی از نظرا، لطفا و انتقادای به جاتون تو قسمت اول. تا قسمت 9 هم تحمل کنید  [چون ضبطشون کردم] از قسمت 10 تمام سعی مو می کنم که به حرفاتون عمل کنم.)