روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

شما داشتین ما نداشتیم *

اونا:

بعد یه سری مرفهین بی درد هستن تو خوابگاه که عکس نامزد یا شوهر یا دوست پسر یا... اصلا هیچ فرقی نداره عکس یه مونسی رو به این صورت نصب میکنن زیر تخت بالایی تا وقتی که می خوابن قشنگ چشم تو چشم با فرد مورد نظر باشن مبادا لحظه ای از یاد شاهزاده اسب سوارشون غافل بشن. (به شرط اینکه تختت، تخت پایینی باشه)

 

ما:

بعد یه سری هم مثل ما هستن که وقتی این عنصر رو نداریم به جاش چه کار می کنیم؟ مثل این دوستمون یک عدد فیل و میمون زیر تخت بالایی نصب میکنیم تا یه وقت خدای نکرده خدای نکرده حسرت چشم تو چشم شدن به دلمون نمونه!! D: یا اصلا خود بنده که تازه تختم تخت بالاییه و طفلکی تر از خودم خودم هستم، زیمبابوه (اسمشه) رو زدم به نرده تخت تا شبا چشم تو چشم با یه خرچولک بخوابم! 

تازه یه عده ای رو هم تو اکیپمون داریم که هیچ کدوم از اینا رو ندارن حتی خر و گاو و گوسفندش رو. این دوستان شبا چشم تو چشم با مولوکول های هوا می خوابن بلکم پس فردا عقده ای نشن. :"

 

*: تیتر از این آهنگ. گوش دادنش توصیه می شه.

پ.ن: جا داره از همین تریبون بگم:

دیدی داری داری داری دیدی داری داری داری دیدی داری داری داری بام بام بام :"

:)

باور دارم که اگه باور داشته باشی خبر خوب بشنوی حتما می شنوی.

این روزا خبر خوب می شنوم. :)

فروشی

اومدن رو یکی از دیوارای خوابگاه نوشتن:

"مهم. مهم. مهم. از من به شما نصیحت. خودت رو ارزون نفروش!"

الان من از شما می پرسم باید بفروشیم مگه؟ یعنی اگه گرون بفروشیم حله؟ الان فقط دعوا سر قیمته؟

خوبه والا. همینم مونده که پس فردا بیان بنویسن: گرون بفروش اما یه تخفیفی هم بده.

یا مثلا: یه طوری بفروش که طرف مشتری هم بشه!

یا مثلا: با 5 بار خریدن ما یک عدد ادکلن خوشچل و خوشبو از ما هدیه بگیرید!

یا مثلا: خریدن ما سرمایه است!

یا مثلا: با خریدن ما جوایز میلیاردی در انتظار شماست! یک دستگاه پژو 206، 10 دستگاه دوچرخه کوهستان، 5 عدد غذا ساز و... برنده خوش شانس جوایز ما باشید.

یا مثلا: بدو بدو آتیش زدم به خودم!

یا مثلا: قیمت های استثنایی فقط با خرید ما!

یا مثلا: بدو که 50% آف خورده دیر بجنبی تموم میشم!

یا مثلا: منو یه خانوم دکتر فقط صبحا میبرده مطب و برمی گردونده!

یا مثلا...

من و بابام

از اونجایی که بنده نمونه بارز یه دانشجوی ایرانی هستم (که در این هیچ حرفی نیست) و در دقیقه نود بودنم هم هیچ شکی نیست تمام تحقیقا و پروژه هام از هفته اول اسفند دویده و دویده تا به الان رسیده! D: قشنگ دوشنبه باید دو تا پروژه تحویل بدم! الان هم نشستم خوشحال خوشحال دارم سوت می زنم! :" انقدره که کار زیاده دیگه نمی دونم به کدوم برسم و کدوم کتاب رو ورق بزنم! شدم عین این مردای عیالوار که نمی دونه دهن کدوم بچش لقمه بذاره!

دم غروب به بابام گفتم: بابا سرت خلوته؟ گفت: آره بابا. بیکار بیکارم. چطور؟ گفتم: میشه از روی این کتابه بخونی من تایپ کنم؟ گفت آره بابا. بعد هم اومد نشست پهلوم. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه رفت نشست رو تخت. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دو تا بالش گذاشت پشتش و تکیه داد. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دراز کشید. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه بلند شد و نشست. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه گفت: همشو باید بنویسی؟ گفتم: آره بابا. بعد خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دوباره گفت: نمیشه از روش عکس بگیری عکسشو بذاری پاور پوینتت؟!! گفتم: نه. باید بنویسم. چون باید متنش رو تغییر بدم. بعد خوند و من همچنان تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دوباره دراز کشید. شاید باورتون نشه ولی خوند و منم تایپ کردم! بعد از دو دقیقه کتاب رو داد دستم گفت: بگیر خودت تایپ کنم فکر کنم آقای منوچهری کارم داشته باشه!! بعد هم رفت! :|

پ.ن: بعد میگن به کی رفتی؟ میگم به بابام :)

کلید رو دست به دست کردن الان دیگه دست ماست!

کلا قرار وبلاگی با دوستات در حد خوردن بستنی شاتوتی وسط ظل آفتاب که مزه میده چه برسه که با چندنفر از خوبا و قدیمی های بلاگستانش هم قرار بذاری. :)

و اینگونه شد که ما، اعم از من، جناب مهندس عزیز، میراژ عزیز شیطونم و شبنم جیزقول بلای عزیزم (خواننده بدون وبلاگ)، رفتیم خیلی جدی (دقت کن خیلی جدی. مدیونه هر کی فکر کنه ما جدی نبودیم!) نشستیم توی یه کافی شاپ و تمام مسائل و مصائب و مشکلات کشور رو در همه ابعاد اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سینمایی، فوتبالی، کتاب خوانی، موسیقی، وبلاگی، روانشناسی و سیاسی حتی، کارشناسی کردیم! بعد خودمون به این نتیجه رسیدیم چه متفکرینی هستیم و مردم خبر ندارن! :"

از خلاصه مباحث فوتبالی همین رو بگم که همگی به توافق رسیدیم در آینده پسرامون رو بذاریم مدرسه فوتبال تا از این راه بسیـــار حـــلال امرار معاش کنن.

به قول میراژ وقتی دیدیم بچه نشسته داره درس می خونه دو تا میزنیم پس کله اش و داد می زنیم سرش که: ورپریده باز نشستی داری درس می خونی؟ ذلیل شده پاشو برو دو تا رو پایی بزن ببینم! میخوای بشی عین من؟

پ.ن: در آخر وقتی دیگه مطمئن شدیم مشکلی در جهان باقی نمونده همگی از کادر خارج شدیم! D:


ب.ن: قسمت دهم نامه به کودک