روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

یادمه این بلا دوران کارشناسی هم سرم اومده بود.

حالا نیست من تو عید خیلی درس خونده بودم، نیست خودمو با درس پرپر کرده بودم، نیست کتابا رو ورق ورق و شکن شکن کرده بودم؛ جونم براتون بگه کلا یه کتاب من گرفتم دستم با هزار جور غر و نق و نک و ناله اینو تا یه جایی خوندم. بعد هی به خودم گفتم بیا و آدم باش و همشو بخون واسه امتحانا کارت سبک باشه. بعد دیگه خودمو گول زدم و همشو به مرور خوندم. تو ایام بسیار معنوی و روحانی فورجه ها (اصلا ارتباط من با خدا توی این روزا عجیب نا گسستنی میشه!) خیلی خوشحال بودم که این کتاب رو خوندم. خیلی خوشحال بودم که بارم سبکه، خیلی خوشحال بودم که یه قدم از بقیه جلو ام، خوشحال بودم اقلا یه دونه از منابع رو خوندم، دلم خوش بود بچه درس خونی هستم، شادمان بودم از اینکه یادش گرفتم؛ سرتون رو درد نیارم همین دو دقیقه پیش یکی از بچه ها اس داد این کتابه حذفه! :|

پ.ن: فقط کافیه اراده کنم تو طول ترم درس بخونم. اصلا نخواید از من. بر نمیاد. آقا کشش ندارم. توان ندارم. بریدم. متوجهید؟ تحمل ندارم!!