روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

Cry Silent

من از اون آدمام که به شدت معتقدم موسیقی ای که به روحیه آدم بخوره همیشه و همیشه حال آدمو خوب میکنه. غمگین و خوشحال بودن فرقی نداره ولی باور دارم درست انتخاب کردن موسیقی روح آدمو یه جورایی شیشه ای و بلوری می کنه.

من با همین موسیقی حالی رو تجربه کردم که قشنگ فهمیدم حال خوب یعنی چی. انقدر که دوست داشتم حال همه رو خوب کنم و همه رو با تجربه خودم شریک کنم. اگه می خواید شبای بعد یه جور قشنگ با خدا کانکت بشید و شب بیدار بمونید، اگه به این بیداری ها اعتقاد دارید و فکر می کنید بعضی وقتا هر کاری می کنید بازم به دلتون نمی شینه و وصل نمی شید منتظر کسی نباشید! خودتون باید برید سراغ حال خوب. جا و مکانش اصلا مهم نیست خودتون باید یه گوشه دنج برای خودتون درست کنید. این رو دانلود کنید و با هندزفری گوش بدید، بدون توجه به ذره ای صدای اضافه و آدما تو گوشه دنجتون حرفاتون رو به خدا بزنید؛ حالا هر جور که دوست دارید یا با دعا خوندن یا با قرآن خوندن یا حرف زدن تو دل ِ خودتون با زبون ساده. اگه مثل من فکر می کنید توصیه می کنم بذارید این موسیقی تم اصلی خلوتتون باشه و باهاش روحتون رو تا خودش پرواز بدید. 

پ.ن: به قول امیر ِ پل چوبی، عشق یعنی حالِت خوب باشه!



سلام ناصر!


الان نمی دونم من باید خوشحال باشم که سالروز تولدم با تو توی یه روزه یا تو باید خوشحال باشی که روزی به دنیا اومدی که 158 سال بعدش من به دنیا می اومدم؟! راستش نمی دونم یکی بودن سالروز تولدم با تو خوبه یا بد؟ حتی نمی دونم چه حسی داره؟ خب تو دستت از این دنیا کوتاهه. من رو هم نمی شناسی. ولی متاسفانه یا خوشبختانه من چه خودم می خواستم چه نمی خواستم به خاطر اون 4 واحد تاریخ دوره قاجاری که ترم 6 کارشناسی پاس کردم می بایست هم خودت رو می شناختم هم جد و آبائت تا صدها پشت و هم نوادگانت رو تا همین الان؛ تا بتونم سر امتحان یه چیزی تحویل استاد بدم که بعدا بهم بگن کارشناس تاریخ! چیه می خندی با اون سیبیلات؟! آره دیگه می خندی! اینا ها تو عکست هم معلومه! نگو دوران شما هم کارشناس تاریخ بودن خنده دار بوده!

می دونی ناصر؟ با اینکه من همه درسا رو خیلی خوب خوندم و کلی هم چشم و چار گذاشتم واسه کتاب خاطرات این پسره مباشرت، محـ.ـمد حسن خان صنیــ.ـع الــ.ــدوله مشهور به اعـ.ــتمادالسلـ.ـطنه و یه تحقیق توپ ازش نوشتم واسه استادم و کلی سر تو، آره سر خودت، با بردار جان حزب الله بحث و کل کل کردیم و نمره قاجارم هم 18 شد، نمی دونم چرا یهو همه چیز اونجور که باید بشه نشد. من کارشناس تاریخ شدم ولی همه به رشته تحصیلی من خندیدن (بازم که داری می خندی پدر سوخته؟) آخه تو این دوره کارشناس تاریخ بودن در حد یه جوکه. واقعا هم در حد جوکه که من بخوام با این مدرک برم سرکار! تو این دوره به هر کس که اینو بگی اول کلی بهت می خنده بعد هم دعا می کنه که زودتر سلامتی روانت برگرده!

آهان تا یادم نرفته حالا که یاد محمد حسن جان صنیع الدوله رو کردیم بگو ببینم مَمَد حسن چطوره؟ هنوزم اونجا واست هر روز صبح روزنامه می خونه؟ هنوزم هر شب خاطرات دربار رو می نویسه؟ سلام منو بهش برسون بگو دمش گرم واقعا، علاوه بر اینکه نمره خوبی از استاد سختگیرم به خاطرش گرفتم کلی هم به خاطر کتابش دعاش کردم. خاطراتش اند خنده ان. به خصوص اون قسمتایی که قربون صدقه سیبیلات میره! راستی ناصر، ممد راست میگه تو خسیس بودی و دستور میدادی برگای پاییزی رو بسوزنن واسه آتیش حموم؟؟ دمت گرم بابا، تو که انقدر به فکر صرفه جویی منابع ایران بودی پس چرا انقدر گند کاری بالا آوردی؟

پسر! نمی دونی! تو مُردی، سلسله ات هم منقرض شد اما ما هنوز داریم تاوان خوش گذورنی ها و عیاشی ها و ندونم کاری های تو و پسرا و نوه هات رو میدیم. ناصر، شماها که انقدر سست عنصر بودید جدی چرا شاه شدید؟؟ نه جدی. وقت کردی رو این مساله فکر کن.

بگذریم آقا ناصر! حیفه شب تولدمون رو به خاط هیچ و پوچ خراب کنیم. ناسلامتی من با شخص خودت خاطره خوب هم دارم. کلی، هم اون روزا با ژاله سر اینکه تو توی سال چندم سلطنت کشته شدی خندیدیم. من می گفتم 50 سالگی ژاله می گفت 49 سالگی! یه استدلالای خنده داری می آورد که آدم نمی دونست چی بگه. آخرش هم ژاله نتیجه گرفت که تو 49 سالگی فلنگ رو بستی و اگه زنده می موندی به جای مراسم چهلمت می تونستی 50 سالگی سلطنتت رو جشن بگیری! آخه ژاله هم مثلا کارشناس تاریخه خیر اون سرش. (نگاه، نگاه بازم خندیدی!)

خب ناصر جون با اینکه حرف زیاده اما دیگه سرت رو درد نمیارم چون اگه بخوام هم بگم سر خودم درد میگیره بعد باید بیفتم دنبال ژلوفن و این صوبتا! خوبیت نداره. برو به زندگی پس از مرگت برس و لپ ممد حسن رو هم از طرف من بکش! وقت کردی جوابم رو بده و بهم بگو چه جوری اون سیبیلا رو 50 سال اون مدلی نگه داشتی شیطون بلا؟

قبوله

موقع افطار به پسر خالم میگم: قبول باشه.

میگه: قبوله. می خواستی با 15 ساعت گرسنگی قبول نباشه؟؟ :|

دست بزنی مُردی!

همیشه تو برنامه ماه عسل پیرزن و پیرمردایی رو میارن که همیشه خدا ناله شون به راهه که چرا بچه هامون ما رو گذاشتن خانه سالمندان، من یاد بابابزرگ و مادربزرگ خودم میفتم. اون موقع که بابابزرگم زنده بود ما و خاله هام هر شب هر شب (این هر شبی که می گم به معنای واقعی کلمه هر شب بودا) خونه بابابزرگم بودیم که زبونم لال یه وقت احساس تنهایی نکنه، اما اصولا انگار هم بابابزرگم هم مادربزرگم با این پیرمرد و پیرزنایی که من می بینم فرق داشتن. ما هر وقت می ریختیم خونه بابابزرگم صداش درمی اومد که ای وای باز اینا اومدن! اصلا شما بگید این بابابزرگم از وجود بچه ها و نوه ها و نتیجه هاش یک ذره احساس شادمانی کنه! همیشه خدا هم هی بهمون غر میزد که ساکت باشید و شلوغ نکنید و این حرفا! وقتی هم از بیرون می اومد می دید ما خونه شیم اخماش میرفت تو هم و می گفت نمی خوام بابا! پاشید برید! شخصیت داشت عین گوجا تو کارتون بنر (یادتونه همیشه مخالف بود؟) اصلا من با این کوله باری از خاطرات خوب و قشنگ از بابابزرگم و خونه اش، الان درک نمی کنم این پیرمرد پیرزنا دلشون واسه چی ِ بچه هاشون تنگ میشه؟

هیچ هم شک ندارم خودمم که پیر بشم میشم عین بابابزرگ خودم. تا این آتیش پاره هام (استعاره از نوه هام. [البته اگه از این زر زروها و پــِرت و پیسا و نق نقوها و کَت ِ کثیفا و دماغو ها نباشن، الهی قربونشون بره مادر.]) بیان دست بزنن به دفترام و سر رسیدام، دست بزنن به آقای طهماسبی (یه خرس عروسکیه که خودم بچه بودم درستش کردم)، به قلموهام و وسایل خیاطیم و کامواهام، به پارچه هام و فایلام، به دوربین و تبلت و لپ تاپ و پلیر، به سامی یوسف و موبینا (گوشی هام) به کتابام و مجله هام و خنزر پنزرام چنان جیغ بنفش و گلبهی می کشم سرشون که هم بیان منو ودارن ببرن خانه سالمندان!! بابابزرگشون هم بیاد وساطت بکنه با عصا می کوبونم تو فرق سرش! تا یاد بگیره حرف بزرگتر جلوی بچه و نوه نباید دو تا بشه! والا!

پ.ن: اصلا می خوام وردارم همه این وسایل رو به عنوان جهازم ببرم خونه شوهر! آره تا زمان نوه هام هستن خودمم نباشن اینا باید باشن! 

 

خصوصی.ن: مگه میشه یادم نباشه؟ یادته وقتی برگشتیم بعد از سحری خوردن از شدت بی خوابی نمی تونستیم تا اذان واسه نماز صبر کنیم؟ حالا هم که به زور بیدار مونده بودیم سر مهر و چادر دعوا می کردیم چقدر خندیدیم. می زدیم تو سر و کله هم که کی اول بخونه که زودتر بخوابه. یادته جا گرفته بودی چادر رو ورداشته بودی؟ می گفتی: «به خدا اگه بذارم ثوابش به تو برسه!» یادته من می گفتم: «برو کنار، من مشتاقانه آماده راز و نیاز با معبودم!»؟ یادته می گفتی موذن «دهنشو نبسته من نمازم تمومه؟» یادته وقتی الله اکبر رو گفتن نزدیک بود ذوق مرگ بشیم؟ بعد تو از شدت خنده ولو شدی رو زمین. من بهت گفتم: «اول قامت ببند بعد برو سجده!» یادته چقدر موقع خواب حرف زدیم؟ نه به اون دعوا کردنا که کی زودتر بخونه و بخوابه نه به اون حرف زدنای تا طلوع آفتاب. یادته آخرین جملم رو؟ گفتم: «از اونجایی که معلوم نیست بیدار بشم یا نه، حلال کن!» آره عزیزم. حالا دیدی چقدر خوب یادمه؟ مو به موشو. تو یادت رفته!! تو. نه من. اینجا یه تیکه اون شب رو نوشتم با جزئیات که تو یادت بیاد. یادت بمونه بهم چی گفتی!

قبل از اینکه فکرشو کنی اتفاق میفته.

اتفاقی رفتم وبلاگ یکی از بچه های قدیمی که از سال 89 دیگه نمی نویسه. تمام لینکاش که تقریبا 50 تا بود و از بچه های قدیمی بلاگستان بودن، رو دونه دونه باز کردم. همه بلا استثنا یا وبلاگاشون رو حذف کرده بودن، یا فیلتر شده بودن، یا دیگه نمی نوشتن یا خداحافظی کرده بودن و... بین اون 50 تا لینک فقط من بودم که هنوز دارم اینجا می نویسم. خیلی غم انگیز و افسرده کننده ست؛ بدجوری احساس تنهایی کردم.

همش تاثیرات خوابگاهه و لاغیر.

همیشه از اون اول، از وقتی که من یاد دارم هر موقع من امتحان و کنکور داشتم این رسانه ملی همیشه برنامه داشته. اون وقت یه جوریه که موقع امتحانا هر بازیگوشی از من سر میزنه اما درست از ثانیه ای که این لامصبا تموم میشن حوصله منم خوشحال خوشحال با خودشون ورمیدارن می برن ماه عسل نمیگن یه ندای بدبختی حوصلشو میخواد! شبایی که مسابقه والیبال پخش میکرد دقیقا فرداش من امتحان داشتم! با چه حرصی من می خوندم خدا می دونه.

از یه طرفی هم این والیبال و فوتبال هم واسه ما داستانی شده. روزای اول که با سه - چهار نفر از دوستام میومدیم مسابقه های والیبال رو نگاه می کردیم بماند که بساط جزوه و درس هم به راه بود. یکی هم بینمون بود که اصلا تیریپش پسره. حرف زدنش، نشستنش، لباس پوشیدنش، همه چیش پسره. روزای اول که اصلا روم نمیشد بشینم کنارش!! تا این حد! همش حس میکردم باید بینمون اندازه یه گوسفند فاصله باشه! (قضیه یه گوسفند رو که می دونید؟ اگه نمی دونید شرمنده، سرچ کنید! من واقعا حوصله ندارم بنویسم! [در راستای پر کشیدن حوصله]) خلاصه همین پسره یعنی دختره از اون موقع شد لیدر ما (اتفاقا الانم صداش داره از توی راهرو میاد! انگار الان پسر تو خوابگاه ست!) از بس از خوشحالی جیغ و داد زدیم و اینم رهبری کرد و ما هم همراهی، دیگه بقیه هم خوششون اومد و حالا یه بساطی شده. موقع مسابقه های والیبال نه تنها همه میان، بلکه هر صدای هنجار و ناهنجاری که بگید ازمون خارج میشه! هر نوع تشویقی. هر نوع. انگار اونا صدای ما رو می شنون! معلومه که خوش میگذره. اون وسط هم همه توهم فانتزی زدیم اساسی! هر کدوم یکی از این والیبالست ها رو به عنوان دوست پسر انتخاب کردیم و هر کی موظفه اسم یکی رو جیغ بزنه! یعنی زردیم ها زرد! (آبروی هر چی دختر که هیچی هر چی آدمه رو بردیم! :|) تا لحظه آخر هم تا سقف خوابگاه رو نیاریم پایین ول کن نیستیم. اونم از فوتبال که من قشنگ یادمه شبای اول یکه و تنها می نشستم و عین شکست خورده های عشقی در سکوت محض بازی ها رو نگاه می کردم اما الان چند شبیه که تنها نیستم. چند نفر هستن پیشم. نشون به اون نشون که بعد از بازی ایران و آرژانتین (که واقعا حنجره هامون پاره شد از بس سرش جیغ زدیم. [ملت کشورای دیگه گل میزنن خوشحالی می کنن ما توپای آرژانتین می رفت تو اوت خوشحالی می کردیم!]) با پنج - شیش تا از بچه ها تا ساعت 5 صبح بیدار نشستیم که ببینیم نتیجه نیجریه و بوسنی چی میشه! درست وقتی هم که تمام تلاش مون رو می کردیم که حرف نزنیم و احیانا جیغ نکشیم و کسی بیدار نشه یه عنکبوت بزرگ اومد تو سالن و اموات من یه نفر، دونه به دونه اومدن احوال پرسیم! حالا همه ما رفتیم وایسادیم رو صندلی عنکبوته هم انگار داره تو لس آن جلس قدم میزنه سوت زنان و آروم داشت واسه خودش میرفت. باز خدا بیامرزه همین دوست پسرم (دختره که شبیه پسراست) رو! اومد و با دمپایی کوبوند تو سرش تا بلکه ما نفس راحت بکشیم.

پ.ن: مردم سرگرمی دارن ما هم داریم. :|

ب.ن: اینم بگم امتحانا تموم شده ولی درسا هنوز تموم نشده.

ه.ن: امتحانا هم وحشتناک سخت بودن. کلا امیدی نیست واسه گرفتن نمره خوب. :(