روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

من نمی خوام تو اون اتاق بمیرم!

از این همه آدم روی کره زمین من باید با سه نفری هم اتاق بشم که یکیش توی خواب خیلی واضح و بلند حرف میزنه و تازه مثل جیگر ِ کلاه قرمزی هر چیزی رو سه بار تکرار می کنه، یکیش انگشتای پاشو با مضراب مشخص تکون میده که آدم فکر می کنه توی خواب داره آهنگی، چیزی گوش میده، اون یکی هم چنان بینی شو میکشه بالا که آدم حس می کنه الان تمام جونش میریزه تو دماغش!! منم هر شب شاهد این سمفونی بسیار لذت بخش و وحشتناک می باشم. طوری که حتی سامی یوسف جان (گوشیم) هم نامردی نمی کنه خودش خودکار از دفترچه تلفنم یه شماره ای رو همینطوری میگیره! حتی یه شب که من داشتم از گروه ارکستر مجانی هر شبیم لذت می بردم یه دفعه دیدم گوشیم خود به خود، سه مرتبه به فاصله یک دقیقه خودش داره شماره میگیره. بعد شما انتظار دارید من سالم باشم؟ انتظار دارید با فراغ خاطر به درس و مشق بپردازم؟

 پ.ن: به یه جایی رسیده که احساس می کنم من توی اون اتاق دیگه امنیت ندارم!

من مریضم!

با آغاز سال تحصیلی جدید انگار بیماری های منم داره یکی یکی رو میشن! دقت کردم دیدم اوضاعم خیلی وخیمه و مشکلاتم هم عین آدمیزاد نیست.

هم اتاقیم میگه تو تا وقتی توی اتاقی عین بچه دو ساله حرف میزنی اما همین که پاتو از در اتاق اونورتر میذاری یه جوری حرف میزنی که انگار وایسادی پشت تریبون سخنرانی!! مثلا داشتم تختم رو مرتب می کردم و هم زمان یه شعر در رده سنی زیر پنج سال اونم با لحن بسیااار بچه گونه برای خودم زمزمه میکردم که دیدم هم اتاقیم داره نگاه میکنه و مبهوت بهم میگه ندا تو واقعا ترم سه ارشدی؟؟ از اونطرف با هم داشتیم میرفتیم دانشگاه توی راه یه چیزی رو براش تعریف می کردم دوباره با همون مود ِ بهت میگه چرا انقدر سنگین و ثقیل حرف می زنی من نمی فهمم بعضی از کلمه هاتو. راحت حرف بزن من بفهمم! :|

یه بیماری دیگه هم هست که بهش مبتلام به گفته هم اتاقی هام، اونم اینه که هر چی درگیری ذهنیم بیشتر باشه و به قول خودم اعصاب و روانم دایورت باشن به رشته کوه های زاگرس، من هی دوست دارم بلند شم بیفتم به جون خونه و زندگی و همه جا رو مرتب کنم! توی این لحظات فقط باید ازم فاصله گرفت چرا که پریروز هم اتاقی هامو مجبور کردم تا تختای اتاق رو جابه جا کنیم تا اتاق بیشتر نظم بگیره! بعد هم خودم اتاق رو جارو و گردگیری کردم که بچه ها میگن کاش همیشه بی اعصاب باشی! جدیدا هم گیر سه پیچ شدم رو یخچال و بسیار فکرمو جلب خودش کرده و احساس میکنم داره فریاد میزنه کِی منو میشوری؟!

بیماری دیگه که بازهم از نتایج تعطیل بودن اعصابه، پنهون کردن مشغله های فکریم با شادی های وصف ناپذیره! (خواهش میکنم هم دردی کنید و نخندید! خودم میدونم اوضاع وخیمه! :)) ) دیشب با هم اتاقی هام به یه موضوعی خیلی داشتیم می خندیدیم یکی از بچه ها هم تو سوئیت داشت درس می خوند. ما هم به دور از فرهنگ زندگی خوابگاهی! آخرش به دوستام گفتم بسه دیگه تمرکز بنده خدا رو بهم زدیم با این خنده هامون. اون درس میخونه ما اینجا داریم عین بز می خندیم! هم اتاقیم گفت چرا بز؟ گفتم: می خواستم خودمون رو خیلی تحقیر کنم! با همین جمله انقدر متنبه و آگاه و منقلب (!!!) شدیم و خندیدیم که دختره بلند شد برق رو خاموش کرد و رفت تو اتاقش درس بخونه! قبل از خواب به خودم گفتم مردم درگیری فکری دارن تا یه هفته از خوراک میفتن منم درگیری دارم؛ ولی بلافاصله بعدش پیچ بینی و چش و چارم شل شد! :|

خدا شاهده یه جذبه ای هم پیدا کردیم که کم مونده بشیم دا.عش دو! از وقتی اومدم اینجا متوجه شدیم در ِ اون خوابگاه قبلیه که باهاش مشکل داشتیم رو کاملا گِل گرفتن ومکانی تحت عنوان خوابگاه "ز" اصلا وجود خارجی دیگه نداره! (گفتم یه کاری می کنم که تو تاریخش بنویسن؟) توی این خوابگاه جدیده هم که چند تا از بچه هاش که خدایی ترم قبل دوی مارتن بودن روی روان ما و ما از دستشون به ایزد منان پناه می بردیم، اخراج شدن و اینکه کلاسای این ترم هم به هم ریخته بودن 4 تا آدم نمی تونستن درست هماهنگ کنن پا شدم رفتم پیش مسئولش گفتم اگه این کار رو کنید درست میشه حالا تا فردا وقت دادم بهشون که درستش کنن!

 

پ.ن: دعا! دعا یادتون نره!

 

ب.ن: کلا خیلی جالبه که دوست، هم بازی و رفیق مهدکودکیت بعد از 20 سال تو رو از طریق ف.ب پیدا کنه!