روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

یعنی نمی بینن که من دارم گریه می کنم؟ یعنی واقعا نمی بینن؟

خدا نکنه آدم بخواد خلوت کنه با خودش و جا نباشه! اصلا معضل همینه که تو می خوای کاسه و کوزه و دفتر و دستک و اونقل و منقلت رو جمع کنی ببری یه جایی به اسم لاک تنهایی (مترادف با همون غار تنهایی خانه سبز. یادتونه؟)  که هیچ بنی بشری اون جا جُولون نده، اما ببینی که بدبختی لاکت اشغاله.

دیشب با انواع و اقسام آبشارها اعم از چشم و بینی پاشدیم بریم یه گوشه بترمگیم به حال و روز خودمون یه مقدار اشک برزیم مگه شد؟ نشستیم همین طوری روی پله های خوابگاه یه گوشه تنگ و ساکت (تا قبل از این سگو میزدی نمیومد این قسمت خوابگاه!) یکی از دخترا اومده میگه: میشه این دمپایی ها رو بدی من؟ بعد من با همون حالت گریه میگم: حالا اینا رو می خوای حتما؟ میگه: آره. تو دلم میگم یعنی نمی بینه که من دارم گریه می کنم؟ یعنی واقعا همین دمپایی ها رو باید بپوشه؟ بعد هم بلند میشم کرت و کرت با همون آب ریزون میرم دم جا کفشی یه چیزی پیدا می کنم و می پوشم و دوباره می شینم سر جام. باز داشتم حس می گرفتم که دوباره یکی اومده میگه: میشه منابع ارشد رو بهم بگی بنویسم؟ بعد نگاهش می کنم و میگم: برو از اینترنت پیدا کن. میگه: نه نمیشه. تو دلم دوباره میگم یعنی نمی بینه که من دارم گریه می کنم؟ یعنی واقعا همین الان با این چش و چار من باید منابع ارشد رو بهش بگم؟ این دختره رفته بعد از چند مین یکی دیگه اومده میگه: شما خودکار داری؟ نگاهش می کنم و میگم: نه. تو دلم دوباره میگم یعنی نمی بینه که من دارم گریه می کنم؟ یعنی واقعا به من شرایط الان من می خوره که خودکار داشته باشم؟ بعد میگه نوک اتد چی؟ (یا رب!) خلاصه این رفته بعد از چند دقیقه یکی دیگه اومده میگه: شنیدم شما بلدی با قلاب گل ببافی. یادم میدی؟ نگاهش می کنم و میگم: نه بلد نیستم. تو دلم دوباره میگم یعنی نمی بینه که من دارم گریه می کنم؟ یعنی واقعا من الان باید بشینم گل سازی با قلاب رو یاد بدم؟ بعد میل و کاموا رو میده دستم میگه حالا امتحان کن شاید یادت اومد!

اصلا کوفتم شد و پا شدم برگشتم تو اتاق و تو دلم گفتم نخواستم اصلا.

پ.ن: بارالها! دمت گرم. ما برای امتت نه عقل خواستیم نه شعور ولی خب بی زحمت اون چشم رو ازشون دریغ نکن! باز کنن بلکه ببینن.

سوژه مرتبط با پست: خودم هستم که صدام از همون دیشب تا الان قطع شده و درنمیاد! نکنه هم سوئیتیم نفرینم کرد؟!

صرفا جهت تخلیه.

یه دختری تو سوئیتمونه که بیش از اندازه ساکت و آرومه. یعنی عین یه قاصدک از اینور به اونور میره بدون هیچ حرفی و صدایی. لامصب حتی وقتی میخواد ظرفاشو جابه جا کنه یا بشوره هم سایلنته. اعتراف می کنم انقدر این دختر بی صداست که حرص منو درمیاره. دلم میخواد برم بیچاره رو بزنمش بگم لعنتی اون صدا رو آزاد کن!

پ.ن: الان بدجور دلم میخواد برم بزنمش! :|

سوژه نامرتبط با این پست: دخترایی که تو خوابگاه ما با آسانسور بازی می کنن :|

ابی

آقای راننده باس با سلیقه باشه که وقتی رفتی سوار اتوبوسش بشی و بری شهرتون همین که اومدی پلیرتو روشن کنی و بیای روی فولدر ابی، خودش آلبوم تاج ترانه ابی رو برای مسافرا پخش کنه و تا آخر مسیر کیف کنی.

بابا باس باسلیقه باشه که وقتی در ماشینش رو باز می کنی و می شینی تو ماشین ببینی از قبل ابی رو گذاشته و گاهی همراهش می خونه.

همه می دونن من ابی رو چقدر دوست دارم و گاهی با بعضی آهنگاش حال و هوام چقدر عوض میشه اما دور از جونش، دور از جونش، اگه یه روز فوت کنه من هیچوقت براش مشکی نمی پوشم و جشن تولدی که چند نفر برام تدارک دیدن رو به هم نمی زنم، با بلند کردن صدای آهنگام گوش ملت رو کر نمی کنم، وقتی مرگش برای کسی مهم نبود به باد فحش نمی گیرمش و...

بسیار زیبا گل دخترم!



این نقاشی کبوتران عاشق رو که می بینید نقاشی شاگرد 7 ساله دوستمه. به غیر از اون قلبی که اون وسط داره پر پر میشه شما ببینید از ذهن دختر 7 ساله چی می گذره.

شینیون و مژه مصنوعی های عروس خانوم که قراره چشم طایفه شوهر رو دربیاره!

گوشواره های طلای گرمی 93 تومن (قیمت این لحظه) که قراره چشم طایفه خودشو دربیاره!

آقا داماد هم که خدا قسمت همه کنه همچین دامادی رو، خونه و باغ و زمین هم داره! حتما الان جای خوبی از مملکت هم دارن زندگی می کنن که هوا پاکیزه و صافه!

 

پ.ن: من واقعا حرفی واسه گفتن ندارم! :|

* سوژه مرتبط با این پست: اون امضا و تشویقای دوستم مبنی بر این که آفرین خیلی قشنگ کشیدی!



با اینا خستگیمو در می‌کنم.



خوشم میاد از اینکه واسه همه توضیح میدم اینا کی هستن و همه علاقه مند میشن به کتاب خوندن و هر روز تجربه های کتابخونیشون رو با من درمیون میذارن.

وصله؟

 البته که ما هیچ مشکل اینترنت نداریم هیچ جای این کشور پهناور و عزیزمون، به همین سو قسم که ما خودمون آدمای بی جنبه ای هستیم. یه عدد مودم وایرلس بدبخت گذاشتن تو طبقه سوم خوابگاهمون یعنی خدا می دونه این بیچاره چی کشیده از دست ما. بعد اینو گذاشتن یه جای بلند که دست هیچکس بهش نرسه. نه اینکه مودم مشکل داشته باشه ها! نه اینکه قطع بشه ها. اصلا. ما بی جنبه ایم. دو تا سوئیت باید با این نگون بخت کانکت بشن. شدیم دقیقا مثال بارز قصه های هزار و یک شب شهرزاد. یکی از سوئیتا یکی بود یکی نبوده (یعنی یکی نت داره یکی نداره) سوئیت ما هم غیر از خدا هیچکس نبوده (یعنی هیچکدوم آنتن نداریم!) همیشه خدا هم تا میری تو راهرو می بینی یکی از بچه ها انگار که آویزون شده باشه به ضریح امامزاده بخواد حاجت بگیره، آویزون شده به این مودم بیچاره  یا یکی با دمپایی کمین کرده مودم رو بندازه پایین که خاموش و روشنش کنه که وصل شه! یکی خو نمی دونم با دوست پسرش دعوا کرده بود چش بود که انقدر بی اعصاب بود یه بار نشسته بود همچین با حرص داشت دل و روده بدبخت رو میریخت بیرون. اصلا آقاجان چرا راه دور؟ خود ما! بله ما! فکر کنیم رکورد زدیم از بس که تو این حماسه حضور داشتیم. تلفن هم بخوای جواب بدی بری بیرون ده نفر همزمان داد میزنن داری میری اونو  قطع و وصل کن. خدا شاهده دیگه تو سوئیت هم 90 درصد مکالماتمون شده: وصلید؟ قطع و وصل کنم؟ وصل شد؟ کی وصله؟ اگه وصل نشد برم. یکی ندونه فکر می کنه می خوایم به معبود وصل شیم که انقدر برامون حیاتی شده!

 یه روز ریخیتم سر مسئول خوابگاه که این چه وضعشه و این صوبتا؟ خود منم داشتم نطق می کردم و با عصبانیت به مسئولمون می گفتم: این بیشعورا یکیا هستن شما ثبت نامشون کردید خوابگاه؟ یه سره انگشتشون رو دکمه پاور مودمه! هی خاموش. هی روشن. هی خاموش. هی روشن! نه واقعا کیا هستن؟ می خوام بدونم چرا انقدر یه چیزی رو دستکاری می کنن؟ چرا نمی دونن که نباید به اموال خوابگاه دست زد!!! مسئولمون هم میگفت نمی دونم به خدا. گفتیم به بچه ها دست نزنید اما گوش نمی دن. منم گفتم پس لطف کنید مودم رو بذارید توی کمدی، چیزی درشو قفل کنید این ضد فرهنگا بهش دست نزنن! (انگار تمام مدت عمه ام داشته مودم رو خاموش و روشن می کرده!)

خلاصه این که باید یه تشر میومدم در این حد، که فرداش بیان درستش کنن. از وقتی هم که من برگشتم خونه بچه ها از پشت صحنه اشاره می کنن بیا وصله. داریم میریم به امید اینکه وصل باشه!

دعای آخر منبر: بارالها! هیچ مسلمونی قطع نباشه، هیچ مسلمونی دستش به مودم نباشه! پروردگارا به بزرگی و جبروت خودت همه رو وصل نگه دار! آمین. (صلواااات!)

جهان سوم اینجاست؟

نشده تا حالا از خوابگاه خارج بشم، زن و مرد و پیر و جوون و کوچیک و بزرگ درباره سنجاق ِ بافتی که رو مانتوم می پوشم اظهار نظر نکنه! یا اگر هم چیزی نگه انقدر تابلو به سنجاق نگون بختم نگاه نکنه که احساس کنم سنجاق بدبخت الان از خجالت نرم و آب میشه و چیک چیک میریزه رو زمین!

پ.ن: فکر کنم دیگه الان کل مردم شهر با سنجاقم خاطره و سلام علیک دارن! :|

ج.ن: تا زمانی که این چیزا برامون مهم باشه حالا حالاها توی جهان سوم موندگاریم!