روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

امسال رو با تیکه های شکسته سال قبل شروع نکن

هنوز عادت نکرده بودیم توی تاریخا بزنیم 93 ، حالا چه سریع شد 94. 

اصلا همین نود و سه بلا گرفته خیلی سال عجیبی بود واسه من. از یه لحاظایی خیلی خوب بود از یه لحاظایی خیلی بد. حد وسط هم نداشت نامرد!خیلی آدم خوب و تصمیم خوب اومد تو زندگیم اما هیچ چیز و هیچ چیز طبق پیش بینی ها و نقشه هامون پیش نرفت. اما خب هر چی بود گذشت. قرار نیست سال جدید رو با تیکه های شکسته سال قبل شروع کنیم. سال جدید سالی با کلی برگه سفید واسه ثبت روزای خوبه. سال 94 برای من سال سبز-آبیه. سفره هفت سینم میخواد سبز-آبی بشه، و یه سری اتفاقای سبز-آبی دیگه. واسه همین نیومده کلی حس خوب آورده واسم، همین روزا و شبای قبلش هم شده روزا و شبای خوب. 

سال 94 میخوام بشه برام سال ترسیدن! ترسیدن از کسایی که احساس ندارن، دلشون تنگ نمیشه، ذوق ندارن، بدبین و سیاه بینن، با هر حرفی دل میشکنن و عین خیالشون نیست، کودک درون ندارن، به بزرگی روح آدما اهانت میکنن، کارای غیر قابل بخشش میکنن و در آخر یادشون رفته دوست داشتن بقیه آدما چه جوریه. همیشه خواستم این آدما رو تغییر بدم ولی نه، امسال ما میریم دنبال زندگی سبز -آبی مون اونا هم بمونن با دنیای سیاه خودشون. والا :))))

پ.ن: و اینکه سال نو مبارک

ب.ن: خان داداش فردا باید پادگان باشه خودش که میگه باید با یونی فرم بشینم کنار سفره هفت سین!! :)

ب.ن: برای چینی ها سال بزه. بز رو خوش یمن نمیدونن. برای ما بزه یا گوسفند یا بره خیلی نشونه خوبیه. از قدیم بز واسه ایرانی ها برکت داشته تازه نشون به اون بزی که خیلی ریز اون بالا توی هدرم نهفته! پس خرافات یا اعتقادات به فال نیک بگیریم. :)

ب.ن: من این پستو تو خواب و بیداری نوشتم الان میبینم چقدر غلط ویراشی توش داره. خدا رستگارم کنه واقعا! :)

بوس برای آقای فرمانده!

خیلی حس خوبیه وقتی این جمعه بخوای آقا داداشت رو ببینی. وقتی یادش میفتم کودک درونم از خوشحالی ذوق میکنه و چشاشو می بنده و با یه خنده بچگونه دستاشو میزنه به هم و میگه خدایا شکرت.

اصلا آدم یادش میره همه اون جمعه های دلگیر هفته های قبل رو که با تنهایی گذرونده. ^_^

آقای فرمانده گروهان داداشم اینا! دمت گرم که به خاطر رژه به آقا داداشم تشویقی دادی تا بیاد خونه. حالا دیگه هر وقت رژه ببینم میخندم.

پ.ن: من یا بچه دار نمیشم یا اگه بشم قشنگ چهار - پنج تا میارم تا وقتی یکیشون نبود بقیه بتونن بزنن تو سر و کله هم! D:

گروه های تنهایی

سلام بر تو دختریَم. چه خبر مادر؟ ببینمت... ابروهات رو هم که نازکتر کردی! بدم دست پدرت با شلنگ سیاه و کبودت کنه؟ آره؟

خب از اصل مطلب دور نشیم. ادامه نامه ام به تو رو می نویسم.

فرزندم! من اکنون که دارم به تو این نامه رو می نویسم دارم آخرای سال 1393 رو می گذرونم. (انگار مثلا مردم نمی گذرونن!) در حال حاضر اومدم موقتا خوابگاه تا خیر اون سر مبارکم برای پایان نامم یه کاری کنم. فعلا که ملت هم‌خوابگاهیِ سابق گذاشتن رفتن پی عیش و نوششون و من بیچاره در یک سوئیت 12 نفره تنها به سر می برم و احساس همان سگ نگهبان باوفای در ِ باغ رو دارم!! :| به کسی نگی ها ولی انقدر ترسناکه که خداوند منان بگه بس. می ترسم، چون جدی جدی یه صدای رعب انگیزی از این کمدها میاد که انگار یکی از توی کمد داره لگد میزنه به در! (یا باب الحوائج!) :S

دخترم! دیگه خدایی بریم سر اصل مطلب. داشتم میگفتم اکنون من در دورانی به سر میبرم که همه از تنهایی می خوان فرار کنن و خودشون رو بچسبونن به چیزی یا کسی یا کسایی تا دور هم خوش باشن و "تنهایی" خِفتِشون نکنه. ملت با گروه درست کردن شادن. گروه های وایبر، گروه های ف.ب، گروه های بروبچ فیلان و گروه های هواردارن بهمان! گروه ساختن به اسم دهه شصتی ها و دهه هفتادی ها. که قسم به همین وبلاگم من جزء هیچکدومشون نیستم. و یک درصد هم تمایل ندارم باشم. اصلا یه جورایی متولدین 67 و 68 و 69 و دسته ای از دوستان 70 همگی باهم گیر کردیم توی یه برزخ. نه از جنگ و روزای جنگ چیزی یادمونه که بهمون بگن بچه های جنگ و نه خصوصیات اخلاقی و رفتاری 70 به بعدی ها رو داریم. و شیطونه هر آن فریاد میزنه شما هم بیاید برای فرار از تنهایی یه گروه بسازید و خودتون رو قاطی یه برنامه ای بکنید. :| 

بذار از گروه های شبکه های به اصطلاح اجتماعی هم نگم مادریَم که همش بد آموزی داره. نمی دونم صبح تا شب و ایضا شب تا صبح جوک خوندن و لایک کردن و بازی کردن تو وایبر و لاین کجاش مربوط به اجتماع سالمه! که اگه دست من باشه اسمشو میذارم شبکه های اجتماع ِ به فنا رفته!

قند نباتم! کسایی رو میشناسم که انقدر از ثروت اشباعن که افسردگی گرفتن و انقدر از خانواده هاشون دورن و تنهان که پناه بردن به عروسک و ابزار و چه می دونم یه موجود بی جون که همه هّم و غمشون شده اون جسم جامد.

گل و بلبلم! الان که اینه دیگه خدا می دونه زمان شما میخواد چی پیش بیاد. ولی گل و بلبل مادر خدا شاهده که تو هم بخوای اینا رو ترجیح بدی به من و پدرت خودمون با پای خودمون میریم خانه سالمندان. خیلی هم خوبه. اونجا میشینیم گل میگیم و گل میشنفیم و تو هم انقدر تنها بمون تا زیر انبوهی از گروه بمیری! (به همین صراحت!)

حالا دیگه آبغوره نگیر. گفتم از عاقبتش بهت بگم نگی مادرم اینا رو به من نگفت. الان هم برو دنبال زندگی سالمت. منم الان باید برم کوله بار جمع کنم و برگردم به شهرمون به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ و خان دایی جانت؛ چون دیگه نمی خوام اینجا تنها باشم. 

قربون قد و بالات مادر!

پروژه هم ذات پنداری با شکست مواجه شد.

روزی اولی که رفتم باشگاه یه خانوم تقریبا مسنی توجهمو به خودش جلب کرد که بین ورزشکارا بود. هی تو دلم ازش تعریف کردم به خاطر روحیه اش که با این سن داره ورزش میکنه. خیلی هم خوب و مسلط حرکات رو اجرا میکرد. خلاصه وایسادم باهاش هم ذات پنداری (یعنی هیچکس مثل من هم ذات پنداری نکنه فقط!) دیدم من و این خانومه چقدر هم هیکلیم، رنگ پوستامون عین همه و دست بر قضا هم قد هم هستیم! با خودم گفتم این؛ خودشه. من پیر شدم باید مثل این بشم. خدایا خداوندگارا لطفا مثل همین! گفتن من همانا و عیان شدن چهره واقعی خانوم سبز - آبی پوش همان. (همیشه سبز - آبی می پوشه) از فردای اون روز دیدم وقتی میاد تو با خنده هاش و بلند بلند حرف زدناش کل سالن رو میذاره رو سرش!! میاد با کلی حرکات جفتک چارطاق یه های فایو به این میزنه، یکی محکم میکوبونه رو شونه اون و یا بلانسبت بلانسبت شوخی های 18+ میکنه! کلی هم اهل جنگولک بازیه و اصلا یه دم و دستگاهی برای خودش داره! یا سوت میزنه یا دست میزنه. یا وسط حرکات چند تا حرکت اضافه میاد و خلاصه با ورودش توجه همه رو به خودش جلب می کنه و جلف تر از خودش، خودشه! اینجوری بگم یه چیزیه که من همیشه از اینجور رفتارا دوری میکردم!! یعنی جلسه دوم از هم ذات پنداریم پشیمون شدم و هر وقت می بینمش در حالی که جلوی ندای درونم سرم از خجالت پایینه میگم خدایا نه! فقط نه.

مردم با حل شدن مسائل اقتصادیشون میخندن نه با زمین خوردنای دیگران.

دلم میخواد برم از مدیر شبکه نسیم (کی هست؟) فقط یه سوال بپرسم. بگم تو حاضری خودت یا خانوادت وقتی داری اسکی می کنید و می خورید زمین یا از کوه میاید پایین و کله پا میشید یا بهمن میریزه رو سرو کلتون یا وقتی میفتید تو رودخونه، یه عده انسان بشینن بهتون بخندن؟؟

 

نمی دونم این ویدئوهای زمین خوردنای دیگران واقعا چه خنده ای دارن که اینا رو تو تی وی پخش میکنن و همراه با موزیک پت و مت و افکتای خنده میخوان ملت رو سرگرم کنن؟! خنده که نداره خیلی هم درد داره.

پ.ن: واقعا خندیدن به چه قیمتی؟  

پ.ن: بعضی برنامه های مثلا سرگرم کننده این شبکه واقعا مزخرفه! 

کی منو مجبور کرد ادامه تحصیل بدم؟

ترم گذشته و ما با انگیزه هرچه ناتمام تر درس خوندیم (وقتی پس از ادامه تحصیل کار نیست شما میخواید انگیزه باشه؟) یعنی ده ها بار تو فورجه ها و امتحانا از خودم پرسیدم کی تو رو مجبور کرده ادامه تحصیل بدی؟  همش به این نتیجه ارزشمند می رسیدم که: خودت بیچاره! نمره های گل و بلبلمون هم یکی پس از دیگری اومدن. من که خودم نمره هامو دیدم کلا هنگ بودم.  عکسش رو براتون میذارم خواهشی دارم اینه که بیماران قلبی، مادران باردار، از دیدن نمره های ما جدا خودداری کنن. بقیه دوستان هم جانب احتیاط رو رعایت کنن و یه شربت لیوان آب قند کنار دستشون حتما باشه! من واقعا تضمین نمی کنم که کسی سنکپ نکنه :/    +

من از همین جا هرگونه ارتکاب به خرخونی رو تکذیب می کنم اینا همه شایعه ست پشت سر من در اومده اینا تماما دسیسه های شیطان بزرگ آمریکاست! تنگ نظرانی که چشم ندارن ببینن من دارم زندگی میکنم  و با اصرار هر چه تمام تر می خوان منو از زندگی واقعی دور کنن هلم بدن در منجلاب درس!  و قاطعانه میگم من همش با روش های ارعاب و تهدید درس خوندم . هی افکار پلید شیطانی میگن بیا برو دکترای بدون آزمون. اما من عمرا برم. حالا دکتراهای رشته من چه خیری دیدن که من می خوام ببینم؟ اصلا من گول این حرفا رو نمی خورم تا آخرین قطره خون از آرمان ها و اهدافم دفاع می کنم! :/   

من یاد روزایی میفتم که واسه کنکور ارشد میخوندم. اون موقع ها من از هر حربه ای استفاده می کردم تا آدم باشم و درس بخونم و انقدر بازیگوشی نکنم. انواع و اقسام متدها و روش ها رو روی خودم امتحان کردم. مثلا میومدم یه سری نُت تو گوشیم می نوشتم مبنی بر درس خوندن و میذاشتم بک گراند گوشیم تا همیشه جلو چشمم باشه که یادم باشه زبونم لال یه کنکوری هم دارم!  :/ (من به عنوان دانشجو آینده ساز واقعا برای آینده کشورم نگرانم!) اینا نمونه هاییه:  (من واقعا متاسفم!)

روش ارعاب: 

 

روش تحقیر: 

  

 

روش خر کردن: 

روش زبان خوش با مجرم: 

 

     

و با همه این ها باز هم به همون سوال ارزشمند میرسم که کی منو مجبور کرد ادامه تحصیل بدم؟  :/

پ.ن:  یعنی خودتون شاهد اشتیاق من به درس خوندن هستید دیگه؟ :/


:(

چرا هیچکس به من نگفته بود که وقتی یه داداش میره سربازی آدم یهو انقدر غمناک میشه آیا؟ :(

پ.ن:  :(

تو خنگ نیستی

وقتی بچه بودیم گهگاهی مربی بهداشتمون با یه مولاژ دندون میومد سر کلاسمون که مثلا حرفا به ما نحوه صحیح مسواک زدن رو یاد بده. همیشه خدا هم اینجوری بود که خودش وایمساد پشت میز و مولاژ رو 180 درجه، تاکید می کنم 180 درجه باز می کرد و فک بالا رو می ذاشت کنار فک پایین و آستیناشو میزد بالا و خیلی مسلط  مسواک رو روی دندونا حرکت می داد و میگفت اینجوری باید مسواک بزنید! حتی یه جاهایی هم برای اینکه خوب دندونا رو تمیز کنه دور میز می چرخید و اون گوشه موشه ها رو هم قشنگ مسواک می کرد. یعنی برای خودش تمیز می کرد و میرفتا! ما طفل معصوما هم سعی می کردیم نگاه کنیم و فقط یاد بگیریم. وقتی هم میرفتیم خونه و نمی تونستیم عینا اون کارا رو تکرار کنیم احساس شکست میکردیم و فکر می کردیم خنگترین موجودات عالمیم!  آخه یکی نبود به مربی بهداشتمون بگه لامصب مگه ما دهنمون 180 درجه باز میشه که تو اونجوری آموزش میدی؟ مگه اون مسواک کذایی چقدر جا میشه تو دهن ما؟ آخه این آموزش رو که تو میدی بیشتر می خوره نحوه صحیح مسواک زدن روی دندون مصنوعی بابابزرگ جانم باشه نه دهنی که فوق فوقش 5 سانت باز میشه و گشادیش به زور به 40 درجه میرسه! :|

رفته بودم دندون پزشکی و خانوم دکتر داشت نحوه صحیح مسواک زدن رو به یکی از بیماراش یاد میداد و دوباره همون حرکات. بیمارش هم مستقیم رفته بود تو بحر حرکتای دست خانوم دکتر و تمام زورش رو ریخته بود تو چشم و ابروش و چنان اینا رو جمع کرده بود تو هم که انگار اولین بار بود مسواک میبینه! خلاصه مشخص بود تمام سعیشو می کرد حرکات رو یاد بگیره! دلم واسش سوخت. دوست داشتم برم به بیمارش بگم تو رو خدا شب که رفتی خونه یه وقت احساس نکنی تو خنگی؟! می ترسم بچه نتونه اجرا کنه بخوره تو ذوقش! :"

 

پ.ن: غرض از این حرفا. موجودی هستم دردمند! به خصوص از درد دندون! همه چیز رو هم به شکل مطب و دندون می بینم. تمام خاطرات بچگیم هم که این روزا یادم میاد درمورد دندونه! تجربه درمورد دندون خواستید بگید تا براتون بگم.  :(


ب.ن: بسیارتا شلوغم. بچه میخواد پایان نامه بنویسه گوش شیطون کر! :) میام سر فرصت کامنتای پست قبلتون رو جواب میدم. :)