روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

خیلی باحال بود :|

ساعت 11، تلویزیون، شبکه آموزش، رادیو هفت، خیلی وقت پیش، موضوع برنامه: سوسک 

منصور ضابطیان: همونطور که می دونید ذخیره منابع آبی ایران خیلی کمه. پس بیاید همه توی مصرف آب صرف جویی کنیم... خب حالا بذارید چندتا پیامک بخونم. دوستی نوشته: همین الان ِ همین الان یه سوسکی تو دستشویی دیدم آب رو با فشار باز کردم سوسکه رو کشتم! خیلی باحال بود.

منصور ضابطیان بعد از خوندن پیامک: دوست عزیز! این همه ما میگیم ذخیره منابع آبی ایران داره تموم میشه بعد شما میگی همین الان یه سوسک رو با فشار آب کشتم؟!! 

پ.ن: به یاد رادیو هفت تکرار نشدنی (و پخش نشدنی. چون دیگه پخش نمیشه) و موضوع های عجیب و غریبش

پ.ن: به خاطر دریافتن ذخایر منابع آبی. که ای هموطن داره تموم میشه!! اسراف نکن سر جدت!

پ.ن: فرهنگ سازی در ایران خیلی سخت است. :/

 

امروز بهم گفت تو تاج سرمی. تاجی که اگه نباشه من دیگه پادشاه عالم نیستم...  

الان داره یه بارون تابستونی بامزه میاد که همه جا بوی خاک بلند شده. سبزای خوش رنگ باغچه دلم دارن کیف میکنن. کنار پنجره نشستم و  دارم شام آخر داریوش رو گوش میدم.

خب همین الان خودش اومد و من بایدگزارش بدم بهش که به حرفش گوش دادم و فلان چیزو خوردم یا نه! دیگه نمی تونم این پست رو تموم کنم :))))

 

 

یه موقع هایی که دلم بهونه می خواد، خسته میشم، شرایط جسمیم میریزه به هم و حالی برام نمی مونه، دوست دارم شکایت کنم و گریه کنم، با رفتاراش برام سنگ تموم میذاره. انقدر پدرانه حواسش بهم هست که واقعا آروم میشم. با تمام وجود سعی می کنه به قول خودش آروم باشم. دیروز دقیقا همین حال رو داشتم. سر شب حتی حال نداشتم چراغ اتاق رو خاموش کنم. دراز کشیده بودم و یه بالش گذاشته بودم روی سرم تا نور نخوره به چشمم و صدا نیاد. حال بدی داشتم. همه اون فکرایی که آشفته ام میکنه. دو راهی ها. مشکلات بزرگی که مانع رسیدن ما به هم میشه. بغضم گرفته بود. باعث شد فکرامو بهش بگم. از نگرانی هام. به قول خودش هر چیزی که اذیتم میکنه. انقدر حرف زد باهام و مهربونی کرد تا آخر شب آروم شدم و تونستم به خودم مسلط بشم. تا ساعت 5 صبح دوباره با کمکش آرامش بهم برگشت. 

پ.ن: مشکلات هست. مشکلات زیادی هم هست. واقعا نمی دونم آینده چی میشه و با تمام وجود از خدا میخوام آینده جدایی ما از هم نباشه. (آمین)

 

عید رو هم یه روز دیگه اعلام کرد!

بحثمون جدیه. سر دیدن یا ندیدن ماهه. از علم نجوم و کشورهای همسایه و عید فطر میگیم. از تقویمای قوی میگیم و عقاید شیعه و سنی، یه دفعه میگه: اینا رو ولش کن. بحث ماه رو کنم وقتی تو هستی؟ ماه درمیاد که چی بشه؟ میخواد عزیز کی بشه؟ نمیدونه تو هستی به جای اون نشستی. 

اصلا دیگه بحثی نمیمونه :)))

 

حرف که می زنی؟

بحث می کنیم، از دست هم ناراحت میشیم، همو مقصر می دونیم، اما آخرش همیشه میرسه به اعتراف اینکه: «دوستت دارم» 

آشتی سریع و خاتمه دادن به بحث و عذرخواهی از هم، چیزی که جفتمون همیشه طالبشیم.

به قول امپراطور سبز، خسرو شکیبایی: چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی حرف نزنه؟! قهر میکنی بکن، هر چی میخوای باشی باش اما حق نداری حرف نزنی!   

 اون: چرا انقدر پیاما دیر میرسن؟

من: فکر کنم به خاطر اینترنت من باشه.

اون: رو گوشیت برنامه ای بازه؟

من: آره چندتا برنامه بازه اما فعلا ازشون استفاده نمیکنم

اون: خب ببندشون.

من:باشه

بعد از چند ثانیه

من: بستم.

اون: باز کن باز کن دستم لای در مونده! 

من: باز کردم دستتو کشیدی بیرون؟!!

اون: آره!!



خدا شفا بده!

 

 یه شب که من با مامان اینا پارک بودم، تو پارک یه پسر بچه فوق العاده بانمکی اومد بند کرد به ما! بهش که گفتم گفت بیا! همش پسر بچه ها میان طرفت! معلومه بچمون پسر میشه! شبش دیروقت رسیدیم خونه و من چون صبحش هم همدان بودم رسما از خستگی داشتم کله پا میشدم باهاش که صحبت می کردیم و منم از خستگی انگار چوب کبریت گذاشته بودن و چشامو به زور باز نگه داشته بودم، تو عالم توهم گفتم از وقتی این بچه هه رو دیدم خیلی ازش خوشم اومده. کاش این مال ما بود. اونم گفت نمیشه دیگه واقعا جا نداریم بخوایم همه رو به فرزندخوندگی قبول کنیم!! بهش گفتم تو باید همه بچه ها رو دوست داشته باشی. بعد یاد کارتون نمو افتادم گفتم مثل مامان بابای نمو که هزار تا تخم کوچولو ماهی داشتن و همه رو دوسشون داشتن. بعد کوسه زد و مامانه با 999 تا ماهی نابود شدن. موند بابا ماهی و نمو. ممکنه یه روز منم نباشم تو بمونی با بچمون. قول بده بعد از من خوب مواظبش باشی، هواشو داشته باشی و نذاری کمی و کسری ای حس کنه، حرفمو قطع کرد گفت دیوونه! ندا! بی خوابی واقعا زده به سرت داری دیگه از جاده خارج میشی بگیر بخواب بعدا حرف می زنیم!! منم با همون توهم فانتزی نمو و زندگی بدون منه شوهر و بچم خوابم برد!! 

 

 

 

تا اطلاع ثانوی نمی خوام وارد سال جدید زندگیم بشم. لطفا همکاری بنمایید! :"

برسد به دست 26 سالگیمان:

26 سالگی عزیز سلام!!

دیگه ما رو نه رمقی ست، نه حالی، نه جونی، نه توانی. اصلا داغونیما داغون. آخرای ماه رمضونم هست ضعف کردیم مثل چی. 

یه درخواستی ازت داشتم. (عزیزم جمع کن بساط توهمت رو. درخواست ازدواج کدومه؟!) لطفی بنما، همکاری کن و یاری برسون، شما یه چند روز دیرتر تشریفت رو بیار تا ما دویاره یه ذقله (منظور از ذقله مقدار بسیار قلیل می باشد!) بتونیم روی پا بایستیم. امروز اصلا اصلا حس 26 ساله شدن نیست. بذار ما به برنامه هامون برسیم بلکه دلمون خوش شه. قول میدم هر وقت آمادگیشو داشتم و همه چیز راست و ریس شد من خودم بهت خبر بدم تشریفتو بیاری. اصلا جلوت گوسفند سر می برم و اسفند دود میکنم که نه سیخ بسوزه نه کباب. ?ok

دمت گرم و با تشکرات مزید

 

چقدر شبی که گذشت رو دوست داشتم. هیچ وقت نه می تونم حس و حال واقعی خودم رو الان بگم نه حس و حال اونو. شب تولد امسالم به لطفش بهترین شب زندگیم شد و می دونم اون حسای نارنجی و لیمویی رو فقط خودمون درک کردیم و لذت بردیم.

 * حس خیلی خوبیه که بهم میگه عکست رو گذاشتم جلوم. خدا وکیلی هر چی می بینم سیر نمیشم. ^_^


** میاد می نویسه: شلام. (اشتباه تایپی) میگم: چی زدی؟ که سلام رو نوشتی شلام؟ باید تست بدی! متوجه منظورم میشه میگه: تشت چی؟ بعد از اینکه من اینور از خنده کبود شدم میگم: دیگه نمی خواد تست بدی خودم فهمیدم. میگه: پس حل شد دیگه. میگم: آره حله بریم مهریمو بذارم اجرا! میگه: یعنی چی آخه؟! میگم: همینه. من شوهر فضانورد نمی خوام! :))) 

خدا این فضاها (!) رو از ما نگیره که باعث شادی ما میشن. :)

 

44444!

 موقع هایی که یه فکری تو سرم می لوله و آرامشم رو به هم می ریزه و هی پیش خودم سبک و سنگین می کنم و به نتیجه نمیرسم، باهاش که در میون میذارم، در قالب مشورت، درد و دل، راهنمایی یا حتی یه بردداشت نادرست درباره خودش، معمولا وقتایی که چیزی سخت مشغولش نکرده باشه (استعاره از مشکلات کوفتی) انقدر پیشم میمونه و باهام حرف میزنه تا آروم میشم. اون موقع ست که واقعا یه قدم به گوشه دنج لیمویی نزدیکم میکنه. میتونم بگم این یکی از بهترین خصوصیات اخلاقیشه. حس عالی داشتن تکیه گاه.

درست مثل امشب که پا به پام تا سحر بیدار موند و برام توضیح داد.

چی بگم جز اینکه ازش ممنونم؟

 

4 و 54 --94/4/24

روزایی که تو بلاگ می نوشتم- آخرین پست

 متشکر از بلاگ با معرفت، از مهمون نوازیش و اینکه نذاشت ما بی پناهان شبو تو کوچه سر کنیم! :)

به ما اینجا خوش گذشت.من با برچسبای زرد مرکز مدیریت کلی بازی کردم! از اون سیستم ایجاد کار هم بسیارتا خوشم اومد و اولین چیز و آخرین چیزی که توش نوشتم این بود: چه غلطا!!! :)))

 خلاصه یه مدت اسباب سرگرمی من مهیا بود و حوصلم سر نرفت! :)


به پیشنهادش قرار شد یه دفتر بزرگتر درست کنیم و اونجا جزئیات با هم بودنا رو بنویسم که چقدر خندیدیم و چه کارا کردیم و با عکس تکمیلش کنیم. حتی ناراحتی و دعواها! بهش گفتم یعنی اونا هم بنویسیم؟ گفت اگه نبود قسمت ناراحتی رو خالی میذاریم و بعد هم آرزو کردیم صفحه ناراحتی ها همیشه خالی بمونه. 



این دفتر لیست خریده


 یه روز داشتم بهش می گفتم جو بلاگستان برای زوج ها خیلی جالب شده. وبلاگای زیادی هستن که با اسم مستعار می نویسن و خاطرات قشنگ دو نفرشون رو می گن. بعد براش مثال زدم مثل وبلاگ پیچ و مهره. بعد فلسفه وبلاگشون و انتخاب این اسم رو براش گفتم و خوشش اومد. بعد بهش گفتم دوست خودمم با توجه به رشته خودشو نامزدش از اصطلاحات تخصصی رشتشون استفاده کردن و برای وبلاگشون اسم گذاشتن. تا اسم وبلاگشون رو گفتم. گفت چه با کلاس! می بینی؟ از رشته هم شانس نیاوردیم! اگه من بخوام مطابق رشته ام که عمرانه اسم بذارم باید بذارم فرقون و کلنگ!! :) خندیدم و گفتم: نمیشه باید مکمل هم باشن. فرقون و کلنگ هر کدوم به تنهایی کار خودشون رو انجام میدن. گفت: خب میذارم بُتُن و آرماتور! :) کلی هم در مورد آرماتور توضیح داد که چیه و من یادم نمونده. بعد در قالب همون شوخی گفت تو می خوای بتن باشی یا آرماتور؟! که منم گفتم آرماتور چون با کلاس تره!! تو هم می تونی منو آری صدا کنی! :)) یعنی هر وقت اسم وبلاگا رو می بینم یاد این موضوع میفتم و خندم میگیره. انقدر که شبش بهش پیام دادم اون کلمه چی بود؟ آر چی چی؟؟!!