روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

هدفمند بودن پایانه ها

"توهم زدن" کلا مقوله ایه که از "جوگیر بودن" به مراتب خطرناک تر و  وحشتناک تره. من خودم فکر می کنم جوگیر بودن رو سه- صفر شکست دادم الان رسیدم به مرحله توهم!

همین الانش که اصلا حس می کنم پشت تریبون سازمان ملل دارم حرف می زنم! وسط پایان نامه نویسی کافیه که از یه نویسنده ای اِشکال دربیاری و کلا با همون یه دونه اشکال اجمعین آموخته هاشو حواله بدی به رشته کوه های کیلیمانجارو!! انقده الان دارم حال می کنم که من چقدررر پژوهشگرم و چقدرررر سطح سوادم از نویسنده کذایی بالاتره! و الان توهم دانشمند بودن زدم مثل چی. به زودی هم می خوام برم کتابخونه به شخص شخیص کتابدار بگم کتاب این آقا رو از قفسه های کتابخونه جمع کنن تا هر کسی که این اشّتّبّاّهّاّتّ رو می خونه فکر نکنه صحت دارن. بعد هم اونجا در مقابل چشمان متعجب کتابداران عزیز یکی از ابروهامو بندازم بالا و در مورد اشّتّبّاّهّاّتّ نویسنده کلی توضیح بدم و مردمی رو از اشّتّبّاّهّ برهانم :" 

پ.ن. توهمی: خوشحالم که برای مردم کشورم فردی مفید محسوب میشم. :"

پ.ن. جوگیرانه: حالا که مشخص شد چقدر اهل دانشم می خوام از این به بعد به نوشته های وبلاگم نظم بدم و طول سطرهاش به هم ریخته و پخش و پلا نباشه و همه یه اندازه باشن :"

امروز به سرم زد وبلاگمو بفرستم به درک! :/

قدیما (سال 88) همه عشقم این بود که بین کار و درس و هزارتا مشغله مختص اون زمان با یه کارت اینترنت 5 ساعته یا اگه می خواستم به خودم حال بدم 10 ساعته و اینترنت لاک پشتی دیال آپ بیام یا وبلاگمو آپ کنم یا کامنتامو چک کنم یا ببینم کی چی نوشته تا بریم تو کامنتدونیش میتینگ تشکیل بدیم. یعنی نهایت لذت بود برام ها. دوستای هم سن خودم یه جور دیگه تفریح می کردن اما من واقعا با این کار خودم حال می کردم. پست اولم رو که گذاشتم با خود عهد بستم تا زمانی که امکانش هست و حتی پیرزن میشم هم بیام بنویسم. نه آدرسمو تا حالا تغییر دادم و نه عنوانمو و نه حتی اون توضیح کنار وبلاگمو. از همون اول مسافر بودم. 

اما دنیای مجازی خیلی بی رحمه. خیلی بالا و پایین داره. انقدر چیزای قشنگ و رنگارنگ تر اومد که خیلی ها اینجوری از جو وبلاگ نویسی سرد شدن. امروز داشتم لینکامو درست می کردم. (واقعا آدرسای جدید دوستامو به لطف بلاگفا گم کردم) بقیه آدرسا رو که دونه دونه نگاه می کردم می دیدم هیچ کدوم دیگه نیستن. اینکه آیا هنوزم می نویسن یا نه، از خیلی ها خبر ندارم. دلم خواست منم ببندم و برم... اما... اما گفتم اگه واقعا ببندم برم، عین کم آوردنه. نخواستم بعدا جلوی خودم شرمنده بشم. 

واقعیت اینه که خسته ام. دیگه واقعا حوصله قبل رو ندارم. درگیر مشکلات واقعا بدی هستم. مشکلاتی که فقط امیدم اینه که خدا با معجزه خودش حلشون کنه. اگه دیگه وبلاگی نمی خونم، اگه دیگه جایی نظری نمی دم اصلا بی مهری به دوستام نیست. همین که بیام و آپ کنم فکر میکنم شق القمر کردم. 

نمی دونم. حس کردم باید اینا رو بگم. شاید یه خرده همین صفحه صورتی کمرنگ آرومم کنه. 


 

پ.ن: شهریور شدها! 6 سال از عمر اینجا گذشت ها! درسته هنوز هفدهم نشده ولی هنوز هم هفده شهریور افتخار ماست! :)) 

پ.ن: بیخیال جو جدی بودن. دیگه از مودش بیایم بیرون! :)))

پ.ن: پیر شدم دیگه مادر! اینا عوارضشه. :)

حوصله یُخ!

یکی از فانتزی هام اینه که یه واژه عجیب و غریب توی پایان نامم بیارم بعد روز دفاع در حالی که داور با فکر اینکه الان می تونه مچ منو بگیره و در دل داره خنده های شیطانی می کنه بپرسه معنی این واژه چیه؟ منم بگم: یعنی تو نمی دونی معنی اینو؟؟؟؟!!! یعنی خاک... کی به تو مدرک داده؟!! D:

 پ.ن: وقتی که زیاد به اون روز واقعه فکر می کنم از این فکرا میاد سراغم. 

امروز به سرم زد وبلاگمو بفرستم به درک! :/

خو نمیخوام. مگه زوره؟!

وقتی منو بابام با هم متحد میشیم و موفق میشیم در از میدون به در کردن، فراری دادن و ترکوندن آقای خواستگار!! D: 

حالا همه با هم: بابایی بابایی بابایی بابایی

پ.ن: اینجور موقع ها ما اخمای ریز مامان رو ندید میگیرم. مطمئنیم دلش با ماست. :)

مقابله به مثل

بچه های پنج و نه ساله واحد بالای سر ما همچنان مثل اسب توی خونه می دوئن. همچنان با شدت و حدت خودشون رو برای مسابقات المپیک برزیل آماده می کنن و مطمئنم که توی مسابقه های دو میدانی و احیانا اسب دوانی شرکت کنن افتخار بزرگی برای میهن محسوب می شن! :| این ها همچنان ما رو این پایین چند تا برگ کشمش تصور کردن، اونا می دوئن و ما به روی خودمون نمیاریم. 

ما این پایین موزیک آقای صدا، ابی جان را تا جایی که راه داره بلند می کنیم و کل بلوک پر میشه از موزیک وقتی میاااای قشنگترین پیرهنت رو تنت کن .... و ایضا برگ کشمش تصورشون می کنیم و اون ها هم به روی خودشون نمیارن :|


 

ب.ن: رفقا! شاید باورتون نشه اما بلاگفا باز خر شده. یه بار وبلاگا رو باز نمی کرد. حالا هم توی کامنت گذاشتن مشکل درست کرده. (کامنتا ثبت نمیشن. اما پیام ثبت رو میده! :| ) درست شد کامنتای پست قبل رو سر و سامون میدم.