روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

بعد...

از همه بهترترترترترتر وقتاییه که از ضعف دراز کشیدم. بعد بارونم میاد. بعد پاییز هم هست. بعد یه روشنی سفید مانندی به خاطر ابرا میفته تو اتاق. بعد مامان هم داره اون ور کانالا رو بالا و پایین میکنه. بعد من لباس پاییزی تنمه. بعد چشمم به ساک کاغذی سبز میفته که توش کاغذا و رسیدای تهرانمونه. بعد خودش میاد و انقدر حرفای خوب میزنه که همه این چیزا قشنگتر به چشمم میاد. بعد دردم میفته و با صدای بارونه که میخواد خوابم ببره. 

بعد اینکه دیشب وسط حرفامون یه دفعه خوابم برد نمی دونستم امروز چه چیزای قشنگی در انتظارمه ادامه حرفا رو که شنیدم. 

پ.ن: بعد شمردم دیدم 9 بار گفتم "بعد".  الان شد 10 تا!! 

کاسه ایه!

یه شب از دور شاهد مکالمات مامان بابام بودم. بابام داشت به شوخی به مامانم می گفت یه شغل خلافی پیدا کردم که ماهیانه 10 هزار دلار درآمدشه! می خوام برم!! مامانم به شوخی گفت: آخه ماهیانه 10 هزار دلار می خوایم چه کار؟ چه کارش کنیم؟! بابام میگفت میدیم ندا باهاش بره کاسه کوزه بخره! :\ 

آخه نگاه منو تو خونه به چه چیزایی میشناسن! ماهیانه 10 هزار دلار داشته بشی هی بری باهاش کاسه کوزه بخری!  کسی کاسه کوزه نمی خواد؟!  

آخر زمونه آقااا

توی اینستاگرام یه دختری از ترکیه مدت زیادی بود که منو فالو کرده بود. هر موقع پست میذاشتم لایک می کرد. حتی پستایی که تاکیدم بیشتر رو کپشن بود تا عکس. قطعا اون نمی فهمید چی نوشتم ولی جز اولین لایک کننده ها بود. یه روزی منم رفتم تو پیجش. یه خرده که گشتم دیدم خیلی از سبک عکساش خوشم میاد منم فالوش کردم. به محض اینکه اون دکمه فالو رو زدم و سبز شد، اون آنفالوم کرد!!! :\ من تا حالا فکر می کردم فقط مردم مملکت خودمون مشکل دارن! نمی دونستم مشکلات روی مردم ترکیه هم اثر گذاشته!   

اشکال های اساتید خود را به ما بسپارید!

یه بار اومدم اینجا نوشتم موقع پایان نامه نویسی از یه مولفی یه غلط درآوردم و خیلی هم خوشحال و خر کیف بودم از این کارم بعد فهمیدم  در واقع اون مولفه خیلی هم مولف نبوده و کتابش منبع معتبر رفرنس دهی نیست. اما مگه من کم آوردم؟ استاد "ش" که گفتم استاد بزرگیه و معروف هم هست؟؟ بگید خب؟ خب نداره!! از اون اشکال در آوردم اونم یه اشکال چرب و نرم!!  و کاملا موثق ! اصلا این جوری اشکال درآوردنا حال میده. حریف باید قَدَر باشه!! حالا یکی نیست به من بگه تو همونی نبودی که خودتو می کشتی تا بری باهاش مصاحبه کنی؟ حالا از اشکال درآوردنت از جناب استاد "ش" شادمانی؟؟ 

پ.ن: هنوزم خوشحالم!! بله پررو هم هستم!! 

یادم بشه بیام بنویسم از ملیون پلیون تا حس خوبم از دریافت دو تا نامه از دوتا رفیق خوب. َ

2

می دونم کمکم می کنی. میدونم مشکلمو حل می کنی. صلوات می فرستم و ازت کمک می خوام. صلوات نذر می کنم و ازت کمک می خوام. با بزرگی خودت دستای کوچیک منو هم بگیر. تو که شاهد تمام منی حسای منفی رو خودت پاک کن. پیشت آسوده ام. آرامش رو توی گوش بنده هات نجوا کن. ای آرامش مطلق. گوشه دنج آسمونی من.

1

توی آفتاب پاییزی اتاق مامان دراز کشیدم، چشم به نور. بی قرارم. میرم باز صلوات بفرستم. توی ختم صلوات دسته جمعی مهره. زیر نور، با نیت، صلوات می فرستم. می فرستم.

داره صدای اذان ظهر میاد. خدایا امید از توئه ناامیدی از تو نیست. گفتی امیدوار باشید. گفتی ناامیدشدن از رحمت من گناهه. من از رحمتت ناامید نیستم. منو ببر زیر نور خودت...

«فاصله» با بد کسی طرفه!

فاصله زیاد شهرها یه مزیت داره. اونم اینه که وقتی اینجا داره سیل میباره سریع گوشی رو ورداری و از بارون شبانگاهی فیلم بگیری و بفرستی براش اون سر دنیا که بارون نمی باره!

پ.ن: بعدشم این گزارش های آب و هوایی  که هی رد و بدل میشن خودشون یه جور کیف داره. «فاصله» تو فکر پدر درآوردنه اما با بد کسایی طرفه!


باید دید قدرت دوست داشتن بیشتره یا قدرت ناامیدی؟ وقتی «مهر» از خدا نشات میگیره دیگه معلومه کی پیروزه.

استعدادای مملکت رو دارن کجا می برن؟!

واقعا حیف شد! این دوتا وروجک واحد بالای سر ما داشتن با شدت و حدت به تمرینات دومیدانی، دو مارتن و اسب دوانی با مانع و بی مانعشون اون بالا ادامه می دادن! داشتن خوشحال خوشحال اعصاب ما رو هم با خودشون می دوئوندن!

اصلا من کلی به سهمیه المپیک روی این دوتا امیدوار بودم؛ می خواستم خودم برم مربی گریشون رو به عهده بگیرم؛ توی جهان اول میشدیم؛ مدال طلا مال ما بود؛ افتخار کشور می شدیم؛ تحول در رشته دومیدانی و اسب دوانی از واحد بالای سرما داشت آغاز می شد، اگر... اگر از اینجا اسباب کشی نمی کردن!! واقعا حیف شد!


هم سهمیه آواز رو از دست دادیم (قبل از اینا یه خانواده بودن که اتاق پسرشون درست بالای اتاق من بود و شبا مرغ سحر رو ناله سر می کرد! منم خواسته ناخواسته توی کنسرتش دعوت بودم!) هم سهمیه المپیک. واقعا سخته!! 

 

پ.ن: سلام آرامش! سلام آسایش! سلام اعصاب راحت! امیدوارم این بار گمتون نکنم! عزیزان جان. نمی دونید با نبودنتون چه داغی رو دلم گذاشته بودید. بیاید و عین آدم سر خونه زندگیتون بمونید. کجا می خواید برید؟

ما بهونه نمی گیریم اگه...

کلا اعتقاد دارم روزای پاییزی، عصر جمعه، غروب سیزده بدر و خلاصه هر لحظه بدنام دیگه ای، اتفاقا خیلی بیشتر از روزای عادی پتانسیل اینو دارن که بشه توشون خوش گذروند. البته  اگه بدونی چه کار باید کنی و صد البته تنها نباشی و یه نفر دومی پایه دیوونه بازی هات و شلنگ و تخته انداختنات باشه.


مثلا این عکس. اینجا یکی از کافی شاپای داخل کاخ سعد آباده. عصر جمعه ست ولی پاییز نیست. مرداده اما حال و هواش کاملا پاییزیه.

حالااین جمعه ای که خاطره اش تبدیل به عکس شده،با وجود بودن همون پایه دیوونه بازی، بدون شک تبدیل شده به بهترین جمعه زندگی من.




پ.ن1: ما سالمیم! لحظه های بدنام هم سالمن! اگه خدا اجازه بده و لطفش رو شامل حالمون کنه، هم میدونیم چه کار باید کرد، هم قول میدیم دیگه هیچوقت نق نزنیم و بچه های خوبی باشیم.

پ.ن2: گاهی لازمه یه سری عکس ها ضمیمه خود وبلاگم بشن. همینجوری ایستاده و با هر سایزی. اینستا لیاقت این دسته از عکسای منو نداره!!

ما بهونه نمی گیریم اگه...

کلا اعتقاد دارم، روزای پاییزی عصر جمعه، غروب سیزده بدر و خلاصه هر لحظه بدنام دیگه ای اتفاقا خیلی بیشتر از روزای عادی پتانسیل اینو دارن که بشه توشون خوش گذروند. البته اگه بدونی چه کار باید بکنی و صد البته تنها نباشی و یه نفر دومی پایه دیوونه بازی هات و شلنگ و تخته انداختنات باشه.



مثلا این عکس. اینجا یکی از کافی شاپای داخل کاخ سعد آباده. عصر جمعه ست ولی پاییز نیست. مرداده ولی حال و هواش کاملا پاییزیه.
حالا این جمعه ای که خاطرش تبدیل شده به عکس، با وجود همون فرد پایه دیوونه بازی بدون شک تبدیل شده به بهترین جمعه زندگی من


پ.ن 1: ما سالمیم! لحظه های بدنام هم سالمن! اگه خدا اجازه بده و لطفش رو شامل حال ما کنه، هم می دونیم چه کار باید کرد، هم قول میدیم دیگه هیچوقت نق نزنیم و بچه های خوبی باشیم!
پ.ن 2: گاهی لازمه یه سری عکس های ضمیمه خود وبلاگم بشن. همینجوری ایستاده و با هر سایزی. اینستا لیاقت این دسته از عکسای منو نداره!!

حلیم بادمجون آخه؟

من به خان  داداش: پسوردت چی بود؟

اون: حلیم بادمجون!

من: مسخره بازی درنیار! چی بود؟

اون: حلیم بادمجون!

من: بی مزه. درست بگو ببینم، بی شوخی.

اون: بابا شوخیم کجا بود؟ من خیلی جدی ام. حلیم بادمجون. حححلیمم باااادمجووون!


حلیم بادمجون؟ پسورد؟ 

پسورد؟ حلیم بادمجون؟  

«شنونده خوبی باشیم»، رو واسه این وقتا گفتن!

زین  پس وقتی براتون یه آهنگ عاشقانه می فرستن و میگن حرفای منو با این گوش بده، لطفا با دقّت به آهنگ مورد نظر گوش بدید. شب بود، رفته بودم تو حس آهنگ، (جای شکرش باقیه که رفته بودم تو حس آهنگ!) یه قسمتیشو فکر میکردم شاعر از ناامیدی میگه و این حرفا. با کل آهنگ که حس گرفته بودم و باهاش داشتم گریه می کردم اما وقتی میرسید به این یه قسمت این شدت گریمون هی بیشتر میشد. تازه صدبار هم گوشش داده بودم. صبح که بیدار شدم و دوباره آهنگو به قول خواهر زاده پنج ساله دوستم کِلی (play) کردم دیدم بیچاره داریوش داره تازه تو اون قسمت امیدواری میده و من چقدر الکی شب قبلش واسه خودم تیریپ نا امیدی ورداشته بودم!  حالا اینکه چرا با صد بار گوش دادن نفهمیده بودم و صبح با یه بار گوش دادن متوجه سوتی خودم شدم خدا داند! شاید به خاطر گریه ها بوده، شاید به خاطر حس بوده، شاید بی خوابی، شاید... ولی در کل صبحش کلی به سوتیم خندیدم و حمد خدای به جا آوردم که امید و از نامیدی تشخیص دادم!! اجر خودم با آقا!

پ.ن: آهنگ عشق من عاشقم باش/ داریوش (دیگه مال مال خودم شد و صاف رفت بین چندتا آهنگ دوست داشتنی زندگیم.)

کاش اینو به عنوان موضوع پایان نامه ورمی داشتم! :"

میگن ماهی های سفره هفت سین یا همون گلد فیشا، حافظه سه ثانیه ای دارن. یعنی کلا تو اون مغز یک هزارم مثقالی شون فقط در حد سه ثانیه می تونن خاطره نگه دارن. تصور کن هر سه ثانیه یه بار به خودشون میگن: ا؟؟؟ اینجا چه جای قشنگیه من اومدم!! اما من کلا این فرضیه رو رد کردم!! اهم اهم. ماهی های هفت سین ما که هم اکنون در قید حیاتن و دارن روزی میخورن (چشم بد دور) اون اولها وقتی میخواستیم بهشون خورده ریز نون بدیم فکر می کردن ضد هوایی زدن!! تا سایه دست می دیدن نمی دونستنن کجا پناه ببرن! بعضی وقتا خیلی خنده دار محکم میخوردن به هم دیگه. تا اینکه وقتی می رفتیم کنار میدیدن براشون خوراکی ریختیم میومدن سطح آب و شروع می کردن به خوردن. این قضیه تکرار شد تا اینکه فهمیدن قصد آزار نداریم از اون به بعد تا دستمون میره که براشون نون بریزیم هر گوری که باشن تند تند و خوشحال، باله تکون، میان ببینن براشون چی ریختیم!! اگه حافظه شون سه ثانیه بود که هیچوقت یادشون نمی موند!

اصلا افتخار کنید بهم با این کشف علمیم!! 

وقتی بهم میگه پالت رنگ زندگی منی...