روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

اینکه وسط کارای درسی هی راه به راه اسم تو رو  یا حتی شهرت رو می بینم در حالی که می تونست هزاران اسم دیگه و هزاران شهر دیگه باشه، اصلا اتفاقی نیست. نشونه ست. 

وقتی میرسی به مرحله تناقضات.

دلم میخواد برم یقه تک تک اینایی که میگن قسمت شمالی بازار تخریب نشده و از اول همینجوری بوده و ایضا یقه تک تک کسایی که می گن قسمت شمالی تخریب شده و این شکلی نبوده رو بگیرم، همه رو بنشونم رو بروی هم، بگم بابا تکلیف منو معلوم کنید تخریب شده یا نشده؟ من چه کوفتی رو تو پایان نامم بنویسم؟؟؟ 

لطفا هیس

گاهی باید فقط سکوت کرد که وقتی حرفی زدی «هر کسی از ظن خودش نشه یارت»! 

 به خودم: چشم باز و دهن بسته. لطفا هیس! همه جا هیس! همه جا هیس!

حواست هست

باید یه کسی باشه که وقتی حتی خودت هم حواست نباشه، حواسش به دلتنگیت باشه. باید حواسش باشه و تو بعد که دلتنگ شدی یادت بیاد اِ اغروب جمعه! 

وقتی غروب جمعه اومد براش شکلک دربیارم و بگم زورت بهم نمیرسه وقتی گوشه دنج لیموییم هست. اگه بیای جلو میرم بهش میگم!


پ.ن: تویی که همیشه حواست به حال خوب من هست و می دونی الان  چقدر درگیر پایان نامه ام و نگرانم... اما حواست هست... حواست هست.

امور ابروانی

از مشخصات یه بانویی که داره دقیقه به دقیقه به لحظه ملکوتی دفاع نزدیک می شه، اینه که ابروهاش به چنان مرحله ای میرسه که به هر چی  هیبته میگه زرشک! تا بلکه خدا بخواد و  یه اپسیلون وقت بیاره و یه فکری بکنه به حالشون. 

اصلا تا جایی که یاد دارم این برنامه رسیدگی به امور ابروانی از اون برنامه هاست که اگه عقب بیفته و بعد بری آرایشگاه و برگردی انگار یه کوله بار سنگینی از دوشت ورداشتن و هوا حسابی آفتابی میشه! 

یه بار چند سال پیش با یکی از دوستام قرار گذاشته بودیم با هم بریم آرایشگاه، توی راه اون شهرک پر دار و درختشون داشتیم سر خوشانه میرفتیم بعد دیدیم یه پژویی کنار خیابون پارک کرده و راننده اش همینطوری سرشو گذاشته رو فرمون بدون هیچ حرکتی. یه خرده که دقت کردیم دیدیم یکی از بچه های دانشگاه خودمونه. به دوستم گفتم اِ اینکه فلانیه!! نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟؟ دوستم گفت چرا تکون نمی خوره؟ بیا بزنیم به شیشه ماشین ببینیم بیدار میشه یا نه؟ گفتم نه بابا بنده خدا اگه زنده هم باشه پاشه ما رو با این ابروها ببینه قطعا سکته رو می زنه!  بیا بریم اول کارمون انجام بدیم بعد بیایم بینیم سالمه یا نه. خلاصه عین دو تا سرخوش خبیث کلی خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم! فکر کن! به راهمون ادامه دادیم!!! (یعنی خدا نکنه مرگ و حیات یه انسان تو دستای ما باشه!!) دیگه رفتیم و برگشتیم دیدیم برادرمون باز به همون حاله که دیگه با یکی از فروشنده های همون اطراف زنگ زدیم پلیس و یه گشت اومد و همه فهمیدیم طرف خواب بوده. به دوستم گفتم دیدی خوب شد اول رفتیم آرایشگاه؟ اگه بیدار میشد و ما رو میدید بنده خدا فکر می کرد نکیر و منکر بالا سرش وایسادن! اون موقع هرگز خودمو به خاطر ابروهام نمی بخشیدم! 

دو هفته تا عروسی!

یکی از دوستام که همین دو هفته پیش زیارتش کردم  و از صبح تا ظهر با هم رفتیم خدمت اساتید و درباره مانتو و شامپو و سایر بحثای زنونه چنه زدیم، امروز زنگ زده بهم و خیلی جدی میگه ندا عروسی نکردی؟؟؟؟؟ 

 گفتم: چرا عروسی کردم. دو تا بچه هم دارم. یکیشون الان مهدکودکه من یا باباش می خوایم بریم بیاریمش! 

اینش جالبه که وقتی اینو گفتم، میگه نه، جدی؟؟ [آیکون کوبوندن کف دست به روی پیشانی]


پ.ن: خب چی بگم؟؟ بهمن هم میخواد دفاع کنه. 


ب.ن: حوصله پایان نامه رو ندارم .

بابایی

بچه که بودم خونمون طبقه چهارم بود بعد وقتی میرفتیم بیرون و برمی گشتیم، تو ماشین خودمو به خواب می زدم تا بابام بغلم کنه ببره بالا! (شیرازی به معنای واقعی کلمه!) اصولا هم خان داداش تو تمام آتیش سوزوندنام پیرو همیشگیم بود. محال بود کاری کنم اونم نکنه. من 5 سالم بود اون 3 سالش. وقتی خودمو میزدم به خواب اونم همین کار رو می کرد. بماند کلی حرص می خوردم و نقشه هامو میریخت به هم! برای همین بابام همیشه ما دو تا رو میگرفت بغل و تا طبقه چهارم می برد بالا. وقتی می رسیدیم مثلا بیدار می شدیم!!  عاشق بغل بابام بودم. گاهی هم بابام ما رو می نشوند روی سه چرخه مون و بعد سه چرخه رو می گرفت روی شونه اش! کلا اگه میخواست بغل کنه به غیر دو سال اول زندگیم که تنها بچه بغلیش بودم، بقیه اوقات با شریک همیشگیم بودم.

چند شب پیش بابام میگفت ندا یادته چقدر بغلت می کردم؟ گفتم آره. بعد گفت بذار ببینم هنوزم می تونم؟ بعد هیچی دیگه بابامون بغلمون نمود و دور خونه چرخوند! منم پررو پررو جیغ می زدم و می خندیدم. (واقعا کیف داشت! اونم بدون شریک!)

حالا هم میگفت میذارن برای دفاعت منم بیام؟ گفتم آره میشه. با نهایت سادگی گفت پس روز دفاع هر جا گیر کردی کمکت می کنم. گفتم بابایی نمیشه! گفت چرا؟؟؟ من پدر باستان شناسم! بعدم پکر شد. 

پ.ن: من پایان ناممو با مشارکت بابام دارم می نویسم. اگه کمک نمی کرد، محال بود محااااال. 

پ.ن: تو زندگیم بابام یه کارایی برای ما کرده که هیچ پدری به ضرس قاطع برای بچش نکرده.

غلط اضافه!

یه مادربزرگی می گفت ناخون و مو تو دل ریشه دارن. اگه دلت آروم نباشه ناخونا میشکنه، مو سفید میشه. فرضیه مادربزرگ اگه درست باشه الان روی ما جواب داده و به این صورته که ناخونم از دیشب بشکسته می باشد.

دل جان! عقل می گه آروم باش و از روز برفی لذت ببر، اما شما اصرار داری تبدیل بشی به معدن سنگ نمک. خو حواستم به ناخون نبود و بشکست. آخه چه غلطی داری می کنی تو؟ 


ب.ن: مامان همین الان گفت. با غصه واینسا جلوی پنجره. هر کسی هر چیزی گفت بگو خدای من بزرگتر از آن است که من میدانم...

والا ما که بچه بودیم و برف بیشتر بود انقدر افسار پاره نمی کردیم!

تا وقتی هوا گرم بود مجتمع ما یه جور محل قیل و داد بچه ها بود و هر دم از باغش بری می رسید، حالا هم هوا سرده و مدارس کوفتی تعطیلن یه مدل باید با تمرکزمون خداحافظی کنیم (من شخصا فکر نمی کنم تمرکزم دلش بخواد برگرده) یعنی صداشون مثل مته ست رو مغرمون ها!!

دختره (با قدرتی مثال نزدنی اصرار هم داره داد بزنه و مطمئنم رستم هم همچین صدایی نداره!) میگه من از همه بزرگترم. اول باید همه همکاری کنیم واسه تنه آدم برفی یه گوله بزرگ درست کنیم. بقیشون هم محل چیز هم بهش نمیدن و  یه پسر بچه کوچولو هم بهش گفت برو بابا خالی بند!

اصالت!

4-5 سال پیش تو  دفتر یه هفته نامه ای ویراستار بودم. این سردبیرش یه اصرار عجیبی داشت که خبرنگارا وقتی میرن مصاحبه با واکمن و نوار کاست صدای مصاحبه شونده ها رو ضبط کنن!! بعد من بدبخت نوار کاستا رو میاوردم خونه و 200 بار نوار رو عقب و جلو می کردم تا برگردونم روی کاغذ! لامصب چرا؟ آخه چرا؟ بعد تا یه صفحه بنویسم تمام امواتم دست در دست هم به مهر میومدن جلو چشمم آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا بازی می کردن! وقتی هم اعتراض می کردم که چرا از موبایل واسه ضبط استفاده نکنیم؟ چرا؟ آخه چرا؟، می گفت ما معتقدیم باید اصالت هفته نامه حفظ بشه! بعد تازه با اون همه درآمد زورش میومد حقوق کارمنداشو مناسب با زحمتشون بده. من از اون جا اومدم بیرون الانم دارم تمام مصاحبه های مربوط به پایان ناممو با گوشیم ضبط می کنم  و بعد در عرض دو دقیقه بر می گردونم روی کاغذ اما دیگه خبر ندارم اصالت هفته نامه شون حفظ شد یا نه! 


پ.ن: نکنیم! یه سری کارا رو نکنیم! به جون خودم اصالت به این چیزا نیست. 

قول


و ما قول انگشتی میدیم تا قرارمون یادمون بمونه.


پ.ن: #سربازای_انگلیسی


کلید اسرار!!

زنگ میزنه و در حالی که صداش می خنده میگه مشخص شد آموزشی کدوم شهر افتادم. میگم کجا؟ میگه حدس بزن. اگه گفتی؟ با خنده و همین جوری الکی می پرونم اینجا!! میگه آره. باورم نمیشه. هی میگم شوخی میکنی؟ با خنده میگه نه. یعنی از ظهر نیشم بازه ها 

من رو هوا یه چیزی گفتم حدسم درست بود. اصلا نگاه خدا چه جوری پیش می بره که آدم دهنش باز می مونه. کم نق بزنیم. 


پ.ن: آی آی. بسوزه پدر همشهری نبودن. ببین ما چی می کشیم!


پدر باستان شناس

با بابام داریم سر یه قسمت از پایان نامم بحث می کنیم. طبق معمول مخالفه و زیر بار نمیره. کلی سند و مدرک میارم که بابای من! من ثابت کردم، اینی که من میگم درسته. اما میگه من  قبول ندارم. قانع هم نشدم، حالا هر چی می خوای بگو. آخر با حرص گفتم اصلا شما باستان شناسی یا من؟ گفت تو باستان شناسی ولی من پدر باستان شناسم!! 

الان دیگه من کاملا قانعم و هیچ حرفی برای گفتن ندارم! :|  

آخه تو چقدر دختری دختر!

وسایل خاله بازی بچه گیمو گذاشتم جلوش و خوشحال بازی کرد اما بلند شد و وسایل موندن وسط اتاق. گیره رنگی ها مو دادم باهاش بازی کرد اما رفت سراغ لیوان قلموها و مداد رنگی ها و همه رو رها کرد روی میز. چشمش افتاد به کاشی هام. با خوشحالی با کاشی های کوچولو بازی کرد اما خسته شد و رفت سراغ جعبه کرم مرطوب کننده. همه دست و بال و سر و صورتش رو کرد کرم اما جعبه کرم رو وسط اتاق ولش کرد و با خوشحالی رفت سراغ دوربینم. چرب و چیلی داد دستم گفت عمی (عمه) ازم عکس بیگیر. بعد خودش جای اینکه روبروی لنز وایسه میومد پیش من و توی کادربندی مشارکت می کرد و ما از در و دیوار عکس می گرفتیم!  بعد چون تمام زندگی و تحقیقاتم توی دوربین بدبخت بود، دوربین رو یواشکی گذاشتم بالای کمد. دیگه چشمش افتاد به لاکای ناخون. یکیشون رو ورداشت و براش درشو باز کردم و سرش گرم شد. نه خسته شد، نه ولش کرد نه دیگه تا آخرین لحظه ای که خونمون بودن رفت سراغ چیز دیگه. لاک نارنجی دستش بود، توی خونه آواز می خوند و با رقص می رفت که واسه داداشش لاک بزنه!


آدر.ینا با خنده هاش، شیطنتاش و خوشروییش دوپینگ روزام بود 

مرسی شیرین زبون


پ.ن: لاکه خشک شده بود. 1000 بار هم برای من لاک زد!


بادکنک می خوام

یه انیمیشنی هست که نشون می ده یه آقایی هی میره این اداره و اون اداره کارش راه نمیفته و کارمندا هر کدوم یه جور می پیچوننش. زورش هم نمی رسه که بهشون چیزی بگه بعد برای اینکه حرصشو خالی کنه میره بادکنک می خره میاره خونه و شبیه اون کارمند مورد نظر درستش می کنه و بعد هم می ترکوندش و اینجوری دلش خنک میشه. هی این روند ادامه پیدا می کنه و به هر کی زورش نمی رسیده به ازاش تو خونه یه بادکنک می ترکونده. حالا شده اوضاع من. باید به ازای تمام کارمندای اداره فلان و اداره بیسار و همه آدمایی که اذیتم می کنن این مدت، بادکنک بگیرم بیارم خونه بترکونم. انقدر که عصبانیم کارد بزنن خونم درنمیاد. همه چیز (همه چیز به معنای واقعی کلمه) لولیده به هم. 


پ.ن: به آقاهه میگم از فلان جا عکس می خوام میگه همه عکسا هستا فقط اون قسمتی که شما می خوای سوخته! یعنی قبل و بعد نگاتیو سالمه فقط شانست اون قسمت وسط که مربوط به کار شماست سوخته!! ما هم همه با هم گوشامون درازه!! آره سوخته!! 

پ.ن: از این روزام که عصبی میشم به شدت متنفرم. حتی گریه ام هم نمیاد.