روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

یکی مونده به آخر

(مقدمه: خب ما تشریفمون رو روز سیزدهم از مسافرت آوردیم. مسافرت هم با وجود هوای بارونی در مجموع خوب بود. با این وضع جاده ها و رانندگی دوستان همین که سالم رفتیم و سالم برگشتیم هزار مرتبه جای شکر داره. خیلی دلم می خواست برای سرگرم کردن خودم هم که شده بیام یه سفرنامه خوشگل بنویسم اما چشمتون روز بد نبینه که از همون روز سیزدهم یه دفعه چپ شدم رفتم به زیارت امواتم. بگذریم که علتش چی بود ولی خدا سر هیچ مسلمون و ایضا نامسلمونی نیاره. گفتیم میریم دکتر خوب میشیم اما  تا اینجا سه بار افقی شدیم رو تخت بیمارستان هنوز هم مطمئن نیستیم خوب شده باشیم! اصلا بیاید دستای منو ببینید با آبکش اشتباه میگیرید! از بس که خانوما و آقایون پرستار با سوزنای سرم روش رژه رفتن. یعنی ها از رگ هم شانس نیاوردیم. آخه رگ هم انقدر نازک و زود پاره شو؟؟!!  آخه این انصافه؟ مدیونید بهم بخندید.  اضافه کنید بهش سرماخوردگی رو که از امروز به جمعمون اضافه شده و داره جولون میده. پس حالی به آدم می مونه؟ نه والا! احوالی به آدم می مونه؟ نه والا! )

صحبت مهم:
واقعیت اینه که اصلا حس هیچی رو ندارم. قبلا خیلی ذوق داشتم که تا جایی که می تونم وبلاگمو بنویسم و این جا رو نگه دارم. اما دیگه واقعا حس وبلاگ نویسی که کلا پر کشیده رفته. اگه واسه هر چیزی یه پایانی باشه امروز هم پایان عمر وبلاگ نویسیه منه. خیلی مسخره ست  اگه بگم دارم با اشک می نویسم نه؟ توی پست آخر این اولین باره که دارم با غمم  شریکتون می کنم. امیدوارم هیچ وقت مجبور نشید با آرزوها و رویاهاتون قهر کنید. من اینجا رو خیلی دوست داشتم. انقدر که از همون اول، "روزهای زندگی یک مسافر" بود. از همون اول mosafer-9891 بود. آپ کردن و سر زدن بهش یا خوندن کامنتاتون جزء برنامه های روتین زندگیم شده بود. مثل معتادی که می خوان ترکش بدن از همین الان استخون درد گرفتم  اما چه کنم که ادامه دادنم هم یه جور دیگه عذابه. حتی تصور نمی کردم یه روز بخوام خداحافظی کنم. اما بهتره از این دنیای وبلاگ نویسی که اسمشو گذاشتن مجازی که به هیچ وجه هم مجازی  نیست به اعتقاد من، برای همیشه برم.
عنوان رو واسه این نوشتم یکی مونده به آخر که پست آخر می خوام به عهدم وفا کنم و اون پست «مسیر عوض کن» رو بذارم. به خاطر اعتقادبه چیزایی که خواهم نوشت هم کلی مسخره شدم. اما می دونم ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست.  

پ.ن: سرتون رو بیشتر از این درد نمیارم. از همتون ممنون چه دوستای جدید که اینجا تو بلاگ اسکای باهاشون آشنا شدم، چه خواننده های قدیمیم که از بلاگفا باهام موندن، چه اون دوستایی که خاموش منو می خوندن و اومدن تو اینستاگرامم خودشون رو معرفی کردن و چه اونایی که همچنان خاموش بودن. از همه و همه ممنون به خاطر همراهی هاتون. برای درخواست آخر از خواننده های خاموش می خوام اگه دلشون خواست برام چند کلمه بنویسن. بدونن که با این کارشون واقعا خوشحال میشم.

کاملا بی ربط نوشت آخر: هشت ساله که بودم یه عصر تابستونی رفتم توی تراس خونمون. چشمم به گلدون شمعدونی مامانم افتاد که توش یه یا کریم دو تا تخم گذاشته بود. وقتی تخماشون رو گرفتم دستم دو تا دونه شیء مثل الماس زیرش بودن که برق میزدن و من از هیجان زبونم بند اومده بود. هنوز نمی دونم اونا چی بودن؟ از کجا اومده بودن؟ چی شدن؟ وهم بود؟ واقعیت؟ یا خواب؟ و چرا این تصویر هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه و انقدر واضحه و روشنه؟! خدا می دونه.

نظرات 14 + ارسال نظر
آیدا سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 20:34

ندااااااا ! نروووووو!

خودم دلم نمی خواست یه روز همچین پستی بذارم

آیدا سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 20:38

ندا، نوشته هات و عکسات خیلی بهم آرامش میداد. عکسای رنگی رنگی و خوشگل و با سلیقه ای که اینجا میذاشتی، تا حدودی تونست به من یاد بده که مثبت اندیش باشم.
راستی اگه از اینجا بری، تو اینستات همچنان فعال می مونی که از اونجا باهات در ارتباط باشم؟

مرسی آیدا جان مهربونم. همیشه مثبت باش عزیزم. کلی فرصت تو زندگی هست. من همه سعیمو می کنم رو پا باشم. خب یه چیزای پیش میاد تو زندگی ولی همش امتحان خداونده خودش دستمونو میگیره.
تو اینستا هم فعال نیستم

لبخند ماه چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 00:01 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

ای بابا... چرا میخواهی بری دوست جونی؟؟؟ من تازه پیدات کردم.


نباید بری...

خسته ام آخه. یه خستگی مفرط
اینجا رو دوست داشتم. نباید اینجوری میشد

مشکان چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 04:27 http://shomah.mihanblog.com

سلام
من از خواننده های خاموش وبلاگ زیبات هستم یعنی از الان به بعد دیگه بودم
از وب قبلیت
نمی دونم چند وقته یا چند ساله
اما وبلاگت واسه من
یعنی رنگ و گل و سفال و کتاب
یعنی مهربونی حتی با کسایی که نمیشناسی
همیشه منتظر آپ کردنت بودم
گاهی ازت چیزی یاد گرفتم مثل کتاب معجزه سپاس گزاری که معرفی کردی
به هر حال با اینکه دوست داشتم هنوز می نوشتی ولی تصمیم ننوشتنت واسم محترمه
امیدوارم هر جا که هستی همیشه شاد و سالم باشی و زیر سایه خانواده محترمت در آرامش زندگی کنی

مرسی مشکان عزیز بابت کامنت محبت آمیز. ممنون از این همه لطف.
همه خوبی ها به خودت برگرده. خیلی شادم کردی با کامنتت

دخترک چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 20:26

آخه چرا
خوب بود گه گاهی بازم مینوشتین
من چن سالی هس میخونمتون

یکی باعث شده از زندگی خسته بشم. نمی خواستم خستگیمو به کسی منتقل کنم
عزیزم. مرسی برای همراهیت.

بهاره چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 23:11

وااای ندایی جونم، مامانی مهربون و دوس داشتنی ، نمیدونی چقد ناراحت شدم
باهات خدا فظی نمیکنم و از چیزای خوب میگم چون امیدوارم این دوستیمون خارج از اینجا ادامه داشته باشه ^_^
من تورو از همین وبلاگ پیدات کردم. هیچوقت یادم نمیره دوران کنکورم بود وبلاگتو که دیدم خوشم اومد ازش آدرستو گذاشتم تو لیست وبلاگ دوستان که بعد کنکورم بیام و بهت سر بزنم. الان 4 ساله که میشناسمت. خوش قلب ترین و مهربون ترین دختری هستی که میشناسم. حتا میتونم بگم قشتگ ترین اتفاق زندگیم هستی، وقتی تو اوج نا امیدی نامه ت رسید دستم تو ابرا بودم فرشته ی نجاتم شدی. حتا اون موقع که بهت زنگ زدیم با نیر و با صدای پر انرژیت بهم انرژی مثبت فرستادی حالمو دگرگون کردی.
همیشه واسم بهترین ندای دنیا بودی و هستی و خواهی بود. دوست دارم مامانی :***

عزیز منی بهارم. شما دو تا که قشنگترین اتفاق وبلاگ نویسیه من بودید. یادش بخیر. یاد اون 4 سال پیش. کاش زمان برمی گشت به اون موقع
تو عزیز دلی. همیشه از خدا لبخند برات می خوام.
دقیقا منم خداحافظی باهات نمی کنم. مگه میشه آدم دوستاشو فراموش کنه؟ فقط دیگه حس وبلاگ نویسی رو ندارم.
قربونت برم

بهاره چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 23:13

از خدا میخوام خیلی زود زود حالت خوب بشه هم جسمی هم روحی. بشی همون ندای شاد و شنگول خودمون. یه عالم انرژی مثبت با کلی بوس میفرستم واست

مرسی عزیز دلم. کاش دوباره بشه اوج بگیرم.
تو سراسر انرژی مثبتی

Elham پنج‌شنبه 19 فروردین 1395 ساعت 02:03

من یه خواننده خاموشم از همون 4 سال پیش خیلی وقتا که دلم میگرفت میومدم وبلاگت و میخوندم انرژی میگرفتم و میرفتم شاید باورت نشه چقدر باعث شدی من به علاقم به تاریخ توجه بیشتری کنم به هر حال مثل بقیه از اپ نشدن اینجا دلم گرفت اما امیدوارم هرچه زودتر حالت بهتر بشه و باز بنویسی

واقعا ممنون از لطفت الهام جان.
راستی؟ چقدر خوشحالم که علاقه مند شدی عزیزم.
مرسی مهربونم برای مهربونیت و دعای خیرت عزیزم. ان شاءالله منم خوب میشم.

لبخند ماه پنج‌شنبه 19 فروردین 1395 ساعت 19:26 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

ندا جان تصمیمت عوض نشد؟!

نه
حس خوبم برای اینجا از بین رفته.

Paradise شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 15:12

سلام عزیزم
من از وبلاگ قبلی باهت بودم اما خاموووش و امروز که دیدم دیگه تصمیم نداری وبلاگ نویسی رو ادامه بدی یعنی کل بدنم یهو یخ زد....
همیشه با خوندن نوشته هات شاد میشدم و انرژی میگرفتم و با بعضی از نوشته هات از ته قلبم بلند بلند میخندیدم و شاد میشدم
از خدا برات بهترین رو میخوام و از خدا میخوام که بهترین زندگی رو همراه با عشق پاک و ناب و به دور از هوس و دل نگرونی رو بهت هدیه بده
عزیزم ازت نمیپرسم چرا ناراحتی چون از تو پستات ی چیزایی حدس زدم البته شاید اشتباه حدس زدم اما ازت میخوام روال زندگیت رو به دستای توانگر خدا بسپاری که همیشه معجزه میکنه و اگه کسی تو زندگیت موند یا رفت نگران نباش چون اگه موند بدون صلاح خدا این بودهه و اگه از زندگیت خط خوردد بدون صلاح خدا نبوده و خدا بهترترش رو برات رقم زده....
نزار نچرخیدن روزگار بر وفق مرادت تو رو از چرخ خوشبختی و شادی زندگی بندازه....
توکلت فقط و فقط به خدا باشه
هرجا هستی موفق و شاد و خوشبخت باشی

سلام. ای وای عزیزم خدا نکنه :)
مرسی از لطفت مهربون. خیلی خوشحالم تو این پست آخری کلی دوست پیدا کردم که این مدت منو خاموش می خوندن. یکیش هم شما :)
بهترین دعا رو برام کردی عزیزم و ممنون برای حس خیلی خوبی که کامنتت بهم داد.

زهرا شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 15:46

سلام
ندا نرو خواهشا
من چندماهیه خیلی درگیر درسم ولی میخوندمت
از آخر بهمن دیگه نشد بخونم یهو امروز اومدم دیدم همه چی زیر و رو شده، چرا آخه
تو بهمن خیلی برات خوشحال بودم ومنتظر شنیدن خبرای بهتر
لطفاً مارو ازحالت بی خبر نذار
دلم خیلی برات تنگ میشه
من وبلاگ ترلانم میخوندم اونم اصن یهویی رفت!
امیدوارم زود حالت خوب بشه وباز تصمیم بگیری بنویسی

عزیزمی. واقعا ممنون از ابراز محبتت. خب زندگی بالا و پایین داره تا بهمن هی سربالایی بود بهمن افتاد تو سرازیری بعد دوباره افتادم تو سربالایی. لامصب تموم هم نمیشه
مرسی عزیزم. ترلان هم خوبه. نگرانش نباشه فقط دیگه نمی نویسه. ایمیلت رو هم چک کن زهرا جان.

بریدا جمعه 3 اردیبهشت 1395 ساعت 16:44 http://brida.blogsky.com/

رفدی؟

Paradise سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 16:35

سلام عزیزم خوبی؟
من وبلاگ ندارم اما ایمیلم این هست خوشحال میشم که باهم دوست باشیم و دوستای خوبی. برای هم بمونیم
ایمیلم:
Yasesefid_69@yahoo.com
ایمیلم رو بحذف عزیزم

Paradise پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1395 ساعت 22:43

سلام عزیزم
کامنتم بهت رسید؟

سلام آره عزیزم. خوب شد کامنت گذاشتی به خاطر ایمیلت نمیتونستم کامنتت رو تایید کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد