ا
من و شیما در حال خرید.
من: شیما بیا، بالاخره فروشگاه لوازم گل دوزی ِ بلبلی پسند (!) رو پیدا کردیم.
شیما: این همون فروشگاه گلدوزی ِ بلبلی پسنده معروفه؟!
- آره همون بلبلی پسند معروف.
- همون مغازه بلبلی پسند که سی سال داره کار می کنه؟
- آره همون بلبلی پسنده سی ساله ست.
توی مغازه:
ما: سلام آقای بلبلی پسند. نخ گل دوزی می خواستیم.
آقاهه: چه رنگی؟
- سورمه ای.
- بفرمایید.
- این نخ کوبلنه. ما نخ گل دوزی می خوایم.
- اینا رو داریم.
- اینا که کاموای بافتنی هستن. به درد گلدوزی نمی خورن.
- فرقش چیه؟
- خب اینا ضخیمن.
- قرقره ببر!
- قرقره؟!
- خب؟!
- قرقره که نازکه.
- پس دیگه نداریم. بفرمایید بیرون!
سوال مهم:
آقای بلبلی پسند سی سااااال به فروختن چه جنسی اشتغال داشتن؟
الف) لوازم یدکی پراید
ب) ملزومات صخره نوردی
ج) لوازم عتیقه، آنتیک و گاهاً دست دوم
د) تجهیزات و مکمل های آکواریومی
پاسخ های خودتون رو تا ساعت 22 امشب به شماره پیامکی که همکاران محترم زیر گیرنده هاتون درج می کنن ارسال کنید تا به قید قرعه به عزیزانی که پاسخ درست میدن یک عدد تابلوی گل دوزی نفیس به همراه تمامی نخ ها و رنگ ها و سوزن های مخصوص اهدا شود... خب مثل اینکه همکاران از اتاق فرمان اشاره می کنن که آگهی های بازرگانی آماده پخش هستن. میریم و برمی گردیم.
ا
با رفیق در حال سوختن و دوختن بودیم. من یه ور پارچه دستم اون یه ور دیگه. د بدوز و برو. کلی از خاطرات قدیم گفتیم و هر چی تعریف می کرد من ِ جلبک مغز هیچکدوم یادم نبود برای همین همش برام تازگی داشت و باعث میشد مثل همون دفعه اول که اتفاق افتاده بود بخندم!! اصلا نعمتیه. از خودم می گفت اما انگار داشت خاطرات یه آدم دیگه رو تعریف می کرد!
یه دفعه همینجوری بهش گفتم مثلا فکر کن من دور دوزی های این قسمت رو بدوزم، تو هم پُر دوزی های اون طرف رو، بعد هی بدوزیم و توی یه نقطه برسیم به هم و نخامون قاطی بشه به هم. من جیغ بزنم که از سر راهم برو کنار من می خوام دور دوزی ها رو ادامه بدم تو هم جیغ بزنی که برو کنار من می خوام پر دوزی ها رو ادامه بدم. بعد مثلا عقل هیچکدومون نرسه که میشه پارچه رو برعکس کرد!!! بعد دعوامون بشه! بعد گیسای همو بکشیم! بعد هی سر هم داد بزنیم و تف بندازیم تو صورت هم! بعد قهر کنیم و من تو رو از خونه پرت کنم بیرون! بعد تا سال ها با هم قهر بمونیم. بعد ورشکست بشیم! بعد هی همه بخوان ما رو آشتی بدن اما نتونن. بعد مهمونی بذارن و الکی به ما نگن و ما رو با هم رو در رو کنن. اما ما می فهمیم و نمیریم مهمونیشون، بعد...
هیچی دیگه هی من توهم بافتم و گفتم و گفتم و گفتم اونم هی زمین رو گاز زد و از خنده مُرد. :))
در راستای بقیه کارامون:
ا
ا
جزوه های درسی پارسال رو ریختم دورم برای کارم دنبال ایده و طرحم. چه شبا و روزایی بود تو خوابگاه. هم خوابگاهیم راه به راه تو جزوه هام چرت و پرت نوشته. دختر خوبی بود ولی خب دامنه شوخی هاش گاهی خیلی خاک بر سری میشد! همیشه به شوخی ما رو دیوونه هایی خطاب می کرد که قرصامون رو نخوردیم یا از وقتش گذشته! یه گوشه جزوه ام نوشته خدایا خودت اینا رو تو اولویت بذار! بقیه جزوه رو هم مزین کرده به نقاشی همون انگشت معروف خاک بر سری! حتی برای منی که ادب و این چیزا برام خیلی مهمه، باعث نمیشه که کلی نخندم!
واقعا امشب خندیدم.
پ.ن: یه جای جزوه هم نوشته بودم من ابراهیم بودم باید اسماعیلم را قربانی می کردم تا به من برگردد. (داستان ها داره همین نصف خط)
ا
کله صبح با گوشی نشسته بودم آشپزخونه داشتم اینستا گردی می کردم. از بس 24 ساعته گوشی دستمه صدای مامانم دراومده. با خودم گفتم خوبه الان مامان نیست. یه دفعه دیدم با چشای خوابالو داره از اون سمت اوپن نگاهم میکنه! بنده خدا به نگاه بسنده کرد و جز جواب سلام هیچی نگفت. ولی خو من فهمیدم فحش داد!
ه
امروز خیلی اتفاقی داشتم کانالا رو بالا پایین می کردم دیدم یه کانالی داره یه انیمیشن خارجی نشون میده که قهرمانش یه زنبوره و میخواد عسل های دنیا رو نجات بده و این صحبتا. یعنی سر صبحی با چند تا از دیالوگاش به خاطر دوبله، صدای خندم رفت رو هوا! یه جا داشت از بهترین برندهای عسل میگفت، عسل خوانسار و عسل سبلان رو مثال میزد! یا وقتی دختر گل فروش دنبال لاله واژگون بود زنبوره بهش میگفت نگران نباش از استان چهار و محال بختیاری میاریم! آفرین به تیم دوبلاژش