روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 5

ا

با رفیق در حال سوختن و دوختن بودیم. من یه ور پارچه دستم اون یه ور دیگه. د بدوز و برو. کلی از خاطرات قدیم گفتیم و  هر چی تعریف می کرد من ِ جلبک مغز هیچکدوم یادم نبود برای همین همش برام تازگی داشت و باعث میشد مثل همون دفعه اول که اتفاق افتاده بود بخندم!! اصلا نعمتیه. از خودم می گفت اما انگار داشت خاطرات یه آدم دیگه رو تعریف می کرد!

یه دفعه همینجوری بهش گفتم مثلا فکر کن من دور دوزی های این قسمت رو بدوزم، تو هم پُر دوزی های اون طرف رو، بعد هی بدوزیم و توی یه نقطه برسیم به هم و نخامون قاطی بشه به هم. من جیغ بزنم که از سر راهم برو کنار من می خوام دور دوزی ها رو ادامه بدم تو هم جیغ بزنی که برو کنار من می خوام پر دوزی ها رو ادامه بدم. بعد مثلا عقل هیچکدومون نرسه که میشه پارچه رو برعکس کرد!!! بعد دعوامون بشه! بعد گیسای همو بکشیم! بعد هی سر هم داد بزنیم و تف بندازیم تو صورت هم! بعد قهر کنیم و من تو رو از خونه پرت کنم بیرون! بعد تا سال ها با هم قهر بمونیم. بعد ورشکست بشیم! بعد هی همه بخوان ما رو آشتی بدن اما نتونن. بعد مهمونی بذارن و الکی به ما نگن و ما رو با هم رو در رو کنن. اما ما می فهمیم و نمیریم مهمونیشون، بعد...

هیچی دیگه هی من توهم بافتم و گفتم و گفتم و گفتم  اونم هی زمین رو گاز زد و از خنده مُرد. :))




در راستای بقیه کارامون:


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد