روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 14

ا

یه گروه تلگرام از طرف دانشگاهمون راه اندازی شده که تمام این رئیس روسا و بچه های بالا و بچه های پایین و وسط و خلاصه همه توش عضون. جَوش هم فوق العاده رسمی و اداری. یعنی اگه بخوای سلام کنی باید مثل نامه های اداری "بسمه تعالی" و "با عرض سلام" و اینا بنویسی. یه نظر سنجی گذاشته بودن منم می خواستم برای اولین بار توی این گروهه حرف بزنم مثلا. کلی خودمو آماده کرده بودم که چی بگم و چه جوری شروع کنم که ضایع نباشه و خیلی خانومانه و رسمی نظرمو بگم. این وسط مامانم ازم یه چیزی پرسید که می خواستم جوابشو بدم دستم خورده بود به رکورد گروه و قشنگ همینجوری برای خودش چند ثانیه صدا ضبط کرده بود و فرستاده بود توی گروه!! بعد حالا کاش یه چیز آبرومندی داشت. پخشش که می کنی می بینی صدای تلویزیون به صورت خفیف داره میاد بعد از دور دستها مامانم یه چیزی می پرسه منم تا میام جمله ام رو شروع کنم و جوابش رو بدم میگم: "چیزه..." بعد قطع میشه! آخه بعد از اون همه کلنجار و سبک و سنگین که چی بگم "چیزه"؟!  نه "چیزه؟"

هیچی دیگه از اون موقع تا الان لالمونی گرفتم تا یه جماعتی برن تفسیر کنن ببینن این چیزه چی بود که من فرستادم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد