روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 15

ا

برای آزمایش خون رفته بودم کلینیک. یه دختر بچه 5 ساله هم اونجا بود که اومده بود نمونه خون بده. مسلما مثل همه بچه هایی که از این محیطا می ترسن گریه می کرد و اونجا رو به معنای واقعی کلمه گذاشته بود رو سرش. به غیر از اینکه کلی شلوغ کرده بود، حرفای بامزه ای میزد که دکتر رو متقاعد کنه که یه وقت سوزن سرنگ رو تو دستش فرو نکنه. مثلا با گریه و حالت ملتمسانه و تهدید آمیزی می گفت آقای دکتر به خدا اگه بزنی... دکتر هم با خنده می گفت اگه بزنم چی؟ بعد جمله اش رو تکمیل می کرد می گفت به خدا اگه بزنی از دستت ناراحت میشم! :)) بعد که همه می خندیدن و میدید فایده نداره دوباره با همون حالت گریه می گفت اگه دختر خوبی باشم چی؟! بعد باز نتیجه نمی گرفت و می گفت اگه دیگه کار بدی نکنم؟! آخر هم که هیچ کدوم از پیشنهاداتش نتیجه نداد و بیشتر مایه خنده حضار شد و تست رو هم ازش گرفتن، با شدت بیشتری به گریه ادامه داد و گفت: خونم تموم شد. حالا از این به بعد چه کار کنم؟!

به شخصه اگه من تو هر پست و منصبی باشم و یکی بهم بگه به خدا از دستت ناراحت میشم اون کار رو که نمی کنم هیچ، صورت طرف رو هم ماچ می کنم و درحالی که دارم اشکام رو پاک می کنم میگم برو جونم. خدا منو ببخشه که داشتم ناراحتت می کردم! :)


پ.ن: دنیای بچه ها واقعا معصومانه ست.






کودکان در صف خوردن دارو
شهر برادفورد انگلستان
سال 1939 میلادی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد