روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 23

ا
گفتیم آبان میشه هوا دلپذیر و طبیعت خدا رنگارنگ، پا میشیم میریم فیضشو می بریم و چش و چار پاییز رو از حدقه درمیاریم. هر چی نباشه درس و مخش هم خبری نیست امسال شکر خدا. اما خبر نداشتیم که یهو یه ویروس با تمام خاندانش سر و کله ما رو با پیست دو میدانی اشتباه می گیرن و وایمیسن به جولون دادن! یعنی خدا شاهده این مدته دونه دونه امواتم یکی یه دور اومدن ملاقاتم و حسابی از خجالت هم در اومدیم. اصلا دیگه با پرسنل بیمارستان رفیق شده بودیم. یه طوری بود که این آخری ها می گفتن ا بازم شما؟ می گفتیم بله بازم ما! :|
باری، بعد از روزگاری مدید امروز به زحمتی گفتیم بارالها شکرت لباس عافیت بر تن ما پوشاندی و رحمتت اجازه داد بالاخره بریم بیرون از خونه و کمی از طبیعت لذت ببریم؛ می بینیم سوززز میاد چنان، برف می باره چی، هوا منفی 6 درجه! اصلا طبیعت زرد و نارنجی کیلو چنده برادر من؟ دقت کنی می بینی زمستون 3 بر صفر پاییز رو شکست داده! طبیعتا وقتی بافت پاییزی تنمون باشه و دستامون بشه عین لبو و برف روی شال سرمه ای ِ سرمون ستاره ستاره بشه، بر خود و هفت کس و کار شانسمون لعنت می فرستیم و بر می گردیم خونه. پتو رو می ندازیم روی شوفاژ، یه کرسی من درآوردی می سازیم و می چپیم زیرش. :|
جالبه که نفس عمیق هم می کشیم تبدیل میشیم به آدم سربی و همون بهتر که نکشیم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد