روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزهایی که برای خودم جای دیگه می نوشتم 28

ا

یکی از دوستام پدر و مادرش به رحمت خدا رفتن واسه همین با مادر بزرگش زندگی می کنه و وابستگی عجیبی بهش داره. وقتی پایان نامه اش تموم شد تقدیمش کرد به مادر بزرگش و توی صفحه تقدیمات نوشت تقدیم به مادرجون مهربونم. به خودش هم گفته بود مادرجون پایان ناممو تقدیم کردم به شما. اونم شاکی که چرا این کار رو کردی؟ کاش منو نمی گفتی! دوستم تعجب کرده بود و پرسیده بود اشکالش چیه؟ اونم گفته بود حالا من بیام دانشگاتون چی بگم؟! من که بلد نیستم مادر! :))) اصلا عجیب بامزه ست این زن.

مخلص کلوم امروز دیدم دوستم پروفایلش رو سیاه کرده اصلا قلبم وایساد. گفتم برای مادر جون یه اتفاقی افتاده. بعد من کلا حافظه ام در حد پوشال برنجه! اصلا یاد پلاسکو نبودم و یه خرده با دوستم احوال پرسی کردم فهمیدم خدا رو شکر اتفاقی واسه مادر جون نیفتاده و این سیاهیه مال پلاسکوست.

آقا تو رو خدا تو عزای عمومی پروفایلاتون رو کاملا سیاه نکنید یه نشونه ای چیزی بذارید آدم بفهمه برای چیه. شاید یکی مثل من درگیر بود با حافظه اش! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد