روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

یه روز از ته یه مغازه خرت و پرت فروشی این میز رو پیدا می کنم و می خرم.

فعلا هدرم رو عوض کنم فقط محض عوض کردن اون قبلیه. ;)

محض رعایت کپی رایت: این عکس رو  یه خانم طراح مکزیکی گرفته به نام justina blakeney

از رنگ دستام دیگه نمیگم. شده عین مکانیکا!

حیاط آموزشگاه سه تا درخت داره. یه درخت گردو، دو تا هم انجیر. از زمستون پارسال که رفتم اونجا تا تابستون امسال همش عین بچه ها زل زده بودیم به درخت گردو تا ببینیم کی گردو میده. گردو داد اونم چه باری. خلاصه که از روزی که گردوها رسیدن ما هر بار آویزون یکی از شاخه هاش بودیم. دم دستی هاشو که راحت چیدیم ولی اون شاخه بالایی ها. یعنی نگم. امروز با دو تا از همکارام انقدر به درخت بدبخت آویزون شدیم و خندیدیم که خدایا. قشنگ دستمون اومده باید چه کار کنیم.:)  یکی مون خودشو آویزون شاخه می کنه، اون یکی شاخه رو با تمام زورش میاره پایین منم از بالا چهارپایه با چوب پرده (!) میزنم به گردوها تا بیفتن پایین. یعنی ها، دستم قشنگ داره کش میاد. حالا مگه خنده میذاشت تمرکز کنیم؟ یه دستشویی هم گوشه حیاط هست که نردبون گذاشتیم رفتیم بالاپشت بوم ِ دستشوییه! :| فقط همینم مونده بود. 

از یه طرفی هم دارن پرتمون می کنن بیرون و مالک آموزشگاه ملکش رو می خواد. قشنگ تو مرز از کار بیکار شدنیم! دیگه شغل بعدیمون معلومه. سه نفری با همکاری هم میریم گردو می فروشیم. 

پ.ن: یه ده کیلویی امروز گردو چیدیم. وقتی همه رو ریختیم تو پلاستیک انداختمش رو دوشم و به همکارم گفتم: زن تا میرم اینا رو سر خیابون بفروشم شامت حاضر باشه. D:

برم مانتومو اتو کنم که وقت ندارم.

خب در عرض چشم به هم زدنی تعطیلات منم تموم شد یعنی الان من در عصرترین عصر جمعه به سر می برم  و از فردا باز باید برم سرکار و تا خود عید بلانسبت عین سگ بدوئم. هروقت اینو میگم آقای پدر میگه مگه بچه هات گرسنه موندن؟ D:  باز دوباره باید بزنم تو گوش دانش آموزا که درس بخونید خبرتون، البته اگه قبلش اونا نزنن تو گوش من! والا. تا قبل از این دهه هفتادیا رو درک نمی کردم  ولی شما نمی دونید این اواخر هفتادیا چه جونورایین!

یکی از استادا کلاسش کنسل شده بود و من باید زنگ می زدم به بچه های کلاس و اطلاع می دادم که اون روز نیان. پیش دانشگاهی بودن و 10-12  تا پسر شر و شیطون که دو تا دختر هم تو کلاسشون بود.  زنگ زدم به یکی از دخترا ازش خواستم اسم هم کلاسی هاشو بگه تا به اونا هم زنگ بزنم. ابتدا با نام و یاد خدا شروع کرد و دونه دونه پسرا رو نام برد. مجید مجیدی، وحید وحیدی، حمید حمیدی، سعید سعیدی، رحیم رحیمی، کریم کریمی و... یعنی آمار بیست!
زنگ زدم یکی دیگه از پسرا که ایشونم فقط اسم اون دوتا دختر کلاسشون رو می دونست!

قابل توجهتون که همشون با وجود خانواده های خر پول (به معنای واقعی خر پول) کنکور رو  گند زدن. حالا ببینیم کنکوری های امسال چه غلطی می کنن. که اینا از قبلی ها صدبرابر فاجعه ترن به نظرم و البته  اگه تا آخر اسفند استادشون رو نخورن!


پ.ن: فعلا که شبانه روز از خونه بیرونم. تازه از این به بعد به جمعه هام هم رحم نکردم! :) از کل زمان خالیم همین عصر جمعه پدرسوخته خالی می مونه. 

متی

خیلی وقت بود این مدلی ننوشته بودم.

چه مدلی؟ لمیده روی تخت در حالی که لپ تاپ چپکی روی پامه و در شُرف افتادن و به فنا رفتنه. رسما مهره های گردن و همینطور ستون فقراتم داره میره سینه قبرستون! ولی خب پوزیشنم رو حاضر نیستم تغییر بدم چون حال ندارم!

باری! امروز داشتم به این فکر می کردم من تا حالا دوست صمیمی نداشتم و علتش فقط این بوده که کسی پایه دیوونه بازی ها و کله شقی های من نبوده.

کی حاضره توی کتابخونه بنـ*ـیاد پا به پای من مانتو و روسریش رو دربیاره؟

کی حاضره داش مشتی کفشاشو دربیاره و مدل قهوه خونه ای روی صندلی بشینه؟ :دی

کی می تونه جمله های مسخره من رو تکمیل کنه و یه جمله مسخره تر تحویل بده؟

کی با دیدن اجسام رنگارنگ جیغ خوشحالی می کشه؟

کی میتونه مثل من سه پایه دوربین رو بذاره رو دوشش و بره برای مصاحبه؟

کی می تونه مثل من بیاد امامزاده بشینه تحقیق بنویسه و اونجا رو رسما گند بکشه؟ (یعنی نگم از خادمش که کم مونده بود یه تیر حروممون کنه!)

جواب همه این سوالا یه ساله که میشه مَتی. یعنی قشنگ عین خودم خله!

امروز داشتیم روی نقش فرشا کار می کردیم. مسخره بازی در آوردیم و نوشتیم، به آدما خندیدیم و نوشتیم، با صندلی چرخ دارا قر خوردیم و نوشتیم.

توی نقوش فرش  یه طرح داریم به اسم لَچَک و ترنج. موقع برگشت به نامزدش که سالن آرایش داره گیر داده بودیم موی مشتری هاشو لچک ترنج بزنه! D: یا مدل راه راه (مُحَرَمات)  هم خیلی می تونه رو بورس باشه! یعنی قشنگ یکی من می گفتم یکی اون! جالب این بود که آقای نامزد هم تحویل می داد و کم نمی آورد! موقعی که از ماشینشون پیاده میشدم گفتم بفرمایید خونه ناهار در خدمت باشیم. آقای نامزد گفت مگه قرار نیست بیایم؟!  :))

پ.ن: یعنی پسر مردم رو هم چل کردیم!

آنچه گذشت...

فروردین 95 (به دنبال اسفند 94)  وقتی داشتم آخرین پستمو اینجا میذاشتم احساس می کردم دیگه نمیتونم به نوشتن ادامه بدم. در واقع روزای خیلی بدی رو می گذروندم. سال 95 هم سالی بود سراسر مریضی و اتفاقات بد. سعی کردم وبلاگ جدیدی خلق کنم و سر پا وایسم ولی هیچوقت حس خوب روزهای زندگی یک مسافر برنگشت. گهگاهی که به اینجا سر می زدم حس غم انگیزی برام داشت. اینجا برام بیش از یه وبلاگ بود و حتی مسیر زندگیم هم تغییرات جدی کرد.

الان؟ من هنوز درد رو به دوش دارم، هنوز به وضوح حس می کنم قلبم دو تیکه شده ولی وقتی چند شب پیش خاطراتم رو جلوی چشمم آوردید و یادم اومد چطور با وبلاگم شاد بودم، چطور پست میذاشتم و همه چیز رو پشت سطرهای شادم قایم می کردم، سعی کردم بشم همون ندای قبل.

الان وارد مرحله جدید زندگیم شدم، بعد از گذروندن کارشناسی ارشد حالا من شاغلم. فعلا توی یه آموزشگاه کنکور کارای دفتری انجام میدم و با دانش آموزا سر و کله می زنم. موازی با این شغل کاذب که هیچ ربطی به تحصیلاتم نداره، پژوهشگر بنیاد ایرا*نشنا*سیم و با وجود بالا و پایین هاش عشق می کنم با پروژه هایی که بهم میدن. 

فعلا تصمیم دارم تا جایی که می تونم چراغ اینجا رو روشن نگه دارم. 

بنابراین می نویسم چون می دونم یه روز از خوندشون لذت می برم.


پ.ن: سعی می کنم بعدا یادداشت پاره هایی که تو این مدت مینوشتم به اینجا سنجاق کنم.

بازگشت به خانه

آقااا یعنی خوشم میاد هممون دلتنگ بازگشت به وبلاگ بودیم. هممون اعتراف کردیم دلامون برای قالبها، کامنت ها، آرشیوا، لینکا تنگ شده. یعنی من هلاک این همه لبیک بودم دیشب. :))

برای اون دسته از دوستانی که نمی دونن بگم، ما یه گروه وبلاگ نویس بودیم که مثل نهنگا یه باره خودکشی کردیم! همه وبلاگامون رو گذاشتیم فی امان الله! یه دفعه هم همه انقدر دلامون تنگ شد برای بچه های سرراهی مون که تصمیم گرفتیم برگردیم بنویسیم. هر چند هممون زاده بلاگفا بودیم اما از وطن رونده شدیم اما حالا اینجاییم.

سلام


بچه ها کلیدا رو بندازید تو در و چراغا رو روشن کنید!


 پ.ن: بچه ها یادتونه من هر سال زادروز وبلاگم رو گرامی می داشتم؟ 17 شهریور افتخار ماست یادتونه؟ خیلی اتفاقی فهمیدم دیروز 17 شهریور بوده!! اصلا اتفاق از این خجسته تر برای بازگشت؟ :دی شد 8 سال باورتون میشه؟