روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

50 درصد بقیه!

بلا استثنا تو فیلمای ایرانی یه جوووری پدرا از باردار بودن خانومشون شگفت زده میشن که انگار نه انگار 50 درصد قضیه کار خودشون بوده. :|


[مادر ِ زنه رو به دخترش: عزیزم شوهرت میدونه بارداری؟ ]

 نه نمی دونه! از طریق گرده افشانی بچه دار شده. لکا لکا بچه رو آوردن. بچه از تو جوب پیدا شده. :|


پ.ن: من تاکید می کنم هنوز به اون درجه از هوش و شعور و ذکاوت نرسیدیم که بتونیم فیلما و سریالای رسانه ملی رو درک کنیم. یه چیزی داره که من و تو عاجزیم از فهمش.

پ.ن: تصادف و حادثه هم یک بار، دوبار، سه بار نه توی همه فیلما.

عمه!

* خیلی ضایع‌ست که یه بچه دو ساله نتونه بگه ندا اما بتونه بگه میمون! عمه رو هم خیلی سلیس تلفظ می کنه. منم گفتم بهش سلام برسونه! :|


** یکی از استادا عمه پدرش فوت کرده بود مجبور بودیم کلاس بچه ها رو کنسل کنیم. هی زنگ می زدیم می گفتیم تشکیل نمیشه می گفتن چرا؟ واقعا ضایع بود بگیم به خاطر عمه پدر استاد. خودمون «پدرش» رو حذف کردیم. دیگه به همه می گفتیم به خاطر عمه استاد. عمه استاد. عمه استاد. کلاس ها به خاطر فوت عمه استاد برگزار نمی شود!! این آخری ها که همکارم انقدر سعی می کرد نخنده که قیافش پشت تلفن بنفش شده بود استاد هم برگشت گفت خوشحالم که با عمه ام شادید!

سر هماهنگی یه کلاس دیگه با همین استاد برنامه هامون ریخته بود به هم. امروز خیلی عصبانی به مدیر دخترونه گفتم به خدا اگه این استاد ج بخواد بدون هماهنگی با آموزشگاه کلاس جبرانی بذاره می دونم چه کار کنم تا عمه اش بره سراغش! فراموش نکنیم عمه پدر هم تازه رفته اون دنیا می تونیم روی اون هم حساب کنیم!


سوال: آیا حروفی ساده تر و راحت تر از نون، دال و الف در زبان فارسی وجود داره؟

نکست کوئسشن: تا حالا دیده بودید موضوع پست وبلاگی عمه باشه؟


دایره هاتون رو بدید من بکشم. انقده خوب می کشم.

نه به یه وقتایی که از زور بیکاری و بیعاری دلت می خواد زمین رو گاز بزنی نه به یه وقتایی مثل الان که نمی دونم ناهارمو ادامه بدم یا پست بذارم یا برم سراغ کارای دیگه! :| پارسال این موقع از شدت بیکاری داشتم با افسردگی تانگو می رقصیدم اما امسال صبحا  ساعت 8 میرم از خونه بیرون ساعت 9 شب بر می گردم. برنامه هر روزم همینه ها. صبحای جمعه هم سرخوش سرخوش رفتم کلاس طراحی فرش ثبت نام کردم. یعنی الان فقط یه جلسه رفتم، تمام وقتایی که قبلا مرده محسوب میشدن رو از زیر خاک کشیدم بیرون بلکه یه چیزی ازم دربیاد. حالا چه کار می کنیم؟ تمرین دایره کشیدن. هی بکش هی بکش. 80 صفحه هم مشق دارم، الان موندم چه گلی به سر بگیرم. یکی نیست بگه بچه مگه مرض داری؟ خیلی بیکار بودی؟ مردم واسه اوقات فراغتشون برنامه میذارن من واسه اوقات شِغالتم (شغالت لغت جدیده. از خودم درآوردم از ریشه شغل هست بر وزن فراغت) داشتم میگفتم از بس دایره کشیدم که خدا بگه بس. انگشتام شده شبیه دایره. همکارم میخنده می گه شبا خواب دایره نمی بینی؟ میگم شبا که نه ولی نماز می خونم میرم سجده یه لحظه که تاریک میشه اونجا همش دایره می بینم! آخه شما نمی دونید از 80 صفحه فقط 10 صفحه کشیده شده یعنی چی؟ وقتی میگم 80 منظورم 80 واقعی هست ها. اغراق نیست خدا شاهده. اینه که الان حالم خوبه فقط یه کم احساس می کنم دارم می میرم.


ب.ن: یه چیزی بگم که به بحث ربطی نداره. یادمه یه زمانی وقتی توی بلاگفا بودیم تو پروفایلم نوشته بودم: توی این دنیای هر کی به هر کی این دستت باید اون یکی دستت رو بگیره وگرنه خلاصی خلاص! اون موقع ها خیلی عمق جمله رو درک نکرده بودم. ولی الان با تمام وجود می فهمم یعنی چی. واسه زندگی کردن و خوشبخت بودن منتظر هیچّکّسّی نمونید. جز خودتون هیچ کس به دادتون نمی رسه. شاید الان همینجوری بخونید و برید اما نذارید رسیدن به جمله ای که گفتم دیر بشه. نمی دونم می خواید چه کار کنید و چه جوری خودتون رو نجات بدید و یا الان واقعا از  زندگی تون راضی هستید یا نه ولی من با همون کتاب محبوبم که قبلا هم اینجا معرفی کردم به این باور رسیدم. معجزه شکرگزاری. اگه تا حالا انجام ندادید بخرید و تمریناتش رو انجام بدید. من واقعا واقعا از زندگیم با تمام مشکلاتش راضی ام و نمی تونم بگم حال روحم چقدر خوبه. همش هم به یک دلیل اعتماد به خداوند.


پ.ن: پاشم برم یه کم جمع کنم الان اجنه ها (استعاره از دانش آموزان این مرز پر گوهر) میان اینجا رو میذارن رو سرشون.


اینجا، سرکار (لازمه بگم الان سرکارم؟ ) دو تا آدم داریم با عقاید بسی جالب. اولیش یکی از اساتید جوون هست که دُر و گوهر زیاد ازش شنیده میشه و اصرار عجیب به کل کل داره دومی هم مهندس فنیه اینجاست که از این آدم نگم اصلا. باز اولی فارغ التحصیل شـ.ـریفـ.ـه و چهار تا کتاب خونده ولی دومی کلا شوته.

بحث سر عاشورا و محرم بود. دوست عزیز اولیمون داشت به یه حالت تمسخر می گفت دوست اتریشیم اومده بود ایران. مونده بودم براش چه جوری توضیح بدم که 1400 سال پیش یه نفر و خانوادش رو توی یه کشور دیگه کشتن حالا ما داریم واسه اون غیر ایرانیه عزاداری میکنیم و مملکت رو هم تعطیل کردیم!! بعد هم هار هار هار (یخ نکنی تو!) ما هم بسیار سعی می کردیم با پشت دست فرو نیاریم بر دهان مبارکش. خلاصه بسی شاد بود با کشفش و به عقب موندگیم تاسف می خورد. دیگه واقعا تحمل نکردم. گفتم دین دوستتون چیه؟ گفت مسیحیت گفتم ضایع نیست اونا هر سال مملکت هاشون رو تعطیل می کنن تا تولد یه نفری رو جشن بگیرن که 2017 سال پیش به دنیا اومده؟!  حتما هم می دونید حضرت مسیح توی اروپا و آمریکا به دنیا نیومده. زشت نیست تولد یه غریبه رو جشن می گیرن؟

مهندس فنی هم بسیارتا بسیارتااا عجوبه ست. کلی داشت دسته های عزاداری رو مسخره می کرد که این کارا چیه؟ خیلی مسخره ست یه عده راه میفتن و طبل میزنن. مملکتمون شده مملکت دهل و فلان و بیسار. خوش به حال غربی ها و خوش به حال اروپایی ها. :|

بیاید بهش بگیم که توی برزیل و اسپانیا صدتا از این کارناوالا و فستیوال ها هست که مردم راه میفتن و توش طبل می زنن. اگه بنا به سر و صداست هر دوش سر و صداست. فقط شرمنده مهندس شدیم که توی دسته های ما خانومای خوشگل چیتان پیتان با لباسای خاک بر سری نیستن که برقصن آقا راضی بشه.


پ.ن: اگه احترام به عقایده باید از طرف همه رعایت بشه. نمیشه که ما به مشروب خوردن شما جیزقول بلاها  احترام بذاریم اما شما مسخره کنید که. یعنی انقدر بدم میاد از این ادای روشنفکر بودنا.

برای عمیق زیستن و برای مکیدن تمامی جوهر حیات و برای از بین بردن هر آنچه که زندگی نبوده

هزار سال هم بگذره فیلم انجمن شاعران مرده برام تکراری نمیشه. جالبه که سال ساختش مصادفه با سال تولدم. همیشه گهگاهی تیکه هاشو برای خودم میذارم و معتقدم رابین ویلیامز خدا بیامرز اینجا بهترین نقشش رو داشته.

اولین بار که این فیلمو دیدم دبیرستانی بودم. شبکه چهار نشونش داده بود. یادمه انقدر فیلم روم تاثیر گذاشته بود که کلی افتخار می کردم از اینکه انسانی خوندم. بعد از اون فیلمه دیگه تکرار نشد. دیگه نشسته بودم  واسه دوستام و دخترخاله هام کل فیلم رو  تعریف کرده بودم که همگی  بسیج شده بودیم فیلمو گیر بیاریم و برای یه بار هم که شده ببینیم. اون موقع که دانلود و این چیزا نبود. کلوپها هم این فیلم رو نداشتن.  کتابش رو پیدا کردیم اما فیلم رو نه. تا اینکه سال ها بعد تونستم دانلود کنم و ببینمش. بارها و بارها و بارها.













یادمه بازیگر نقش تاد شبیه یه پسری بود که خونشون نزدیک خونه خالم اینا بود. وای چقدر اون موقع ها تو عالم بچگی توهم دوست داشتن اونو داشتیم. اینم بیشتر باعث میشد نسبت به فیلم حس داشته باشم. بدبخت پسره اصلا روحش هم خبر نداشت.

* ما شعر نمی خونیم و یا شعر نمی گیم چون شعر زیباست، ما شعر می خونیم و شعر میگیم چون عضوی از بشر هستیم و نوع بشر سرشار از شور و اشتیاقه. پزشکی، حقوق، تجارت یا مهندسی همه اینها برای بقای زندگی لازمن. اما شعر... زیبایی... افسانه... عشق. اینها چیزهایی هستن که به خاطرشون زنده می مونیم.


* زندگی نمایش بزرگی ست که پابرجاست و تو اینجایی که کلامی بهش اضافه کنی.


رسم لیوان مخصوص به خود

از همون روزای اولی که اومدم سرکار (از فعل اومدن استفاده می کنم نه رفتن، چون در حال حاضر سرکارم!! [برو از خدا بترس بچه!]) دیدم اینجا چیزی به نام لیوان مخصوص وجود نداره. به خصوص که می دیدم نظافتچی اینجا لیوانا و فنجونا رو خیلی هم خوب نمی شوره. دیگه فکر کنم از روز سوم چهارم بود که لیوانمو گرفتم دستم گذاشتم تو آب چکون آبدارخونه. اهل چایی که نیستم ولی از همه خواستن رعایت کنن و مایعات مورد نظر رو بریزن تو لیوان خودم بعد از اینجا شروع شد. یکی از همکارام رفت برای خودش لیوان خرید. بعد هم اون یکی همکارم فرداش رفت دو تا لیوان خرید! دیگه هر کدوم لیوان خودمون رو داشتیم. همکار اولیه یه روز قهر کرد رفت. اول از همه هم لیوانش رو برد. (مثلا انگار جهیزیه اش بوده!)  یعنی هنوزم که هنوزه مدارکش اینجا مونده ها و مقداری هم مطالبات داره ولی سراغ اینا نیومده! لیوانه مهم بود که برد. بعد دیگه یکی دیگه از همکارای آقا یه روز اومد گفت چرا اینجا همه لیوان دارن؟ منم از این به بعد لیوان میارم. چند روز پیش هم نظافتچی مون که یه خانومه با ذوق از کیفش یه لیوان (الحق خوشگل) در آورد گفت منم لیوان آوردم! آقاااا اصلا داستانیه. رئیـ.ـس هم تا اینو دید خیلی جدی گفت منم یه لیوان دارم یادم باشه حتما میارم. به داداشم هم میگم بیاره (آخه خیلی میاد اینجا). خلااااصه که یه سنت اینجا نهادم که امید میره پس از مرگ هم پا برجا بمونه! پس فردا پرسیدن چه رسم نیکی از خودت به جای نهادی میگم رسم لیوان مخصوص به خود. خیلی هم خوب!

پ.ن: خواستید لیواناتون رو بیارید بذارم اینجا.
ب.ن: همین الان که داشتم می نوشتم از توی حیاط صدای افتادن گردوها از درخت اومد. اخه اون بالا بالایی ها هنوز به شاخه هستن که پرنده ها گاهی پرتشون میکنن پایین. منم قشنگ وسط پست گذاشتن رفتم یه خرده تو حیاط چرخ زدم گردوها رو جمع کردم و اومدم. این چنین سرخوش!
ب.ن: شاید باورتون نشه ولی چقدر دلم واسه این آیکونا و اسمایلی های وسط نوشته تنگ شده بود. یاد قدیم افتادم.

فرصت برابر!

1. دختره دوتا پدربزرگاش از پولدارترین و سرشناس ترین آدمای این شهر بودن. قاعدتا پدر و مادر فوق العاده ثروتمندی داره. پارسال همه کلاسای کنکورش رو خصوصی ورداشت. از جلسه ای 300 هزار تومن تا 500 هزار تومن بابت کلاساش میداد. تمام روزا تو پانسیون مطالعه بود با وجودی که خونشون هزار تا اتاق داشت واسه درس خوندن. میگفت می خوام بین بچه ها باشم دلم نگیره! مادرش هر روز بهترین غذا ها رو با ماشین لوکسش میاورد دم پانسیون. خرداد هم کلی خرج کرد که بره کلاسای جمع بندی تهران. رتبه اش اومد 10 هزار! دوباره می خواد بخونه برای کنکور.

2. دختره، هم خودش هم مامانش و هم باباش خادم مسجدن. توی یه اتاقی که بغله مسجده زندگی می کنن. باباش سر بازار چرخ دستی داره، دست فروشی می کنه. طبیعتا هیچ کلاسی هم نتونست بره. مریضی بدی داره و بدجوری نحیف و ضعیفه. رتبه اش اومد 3 هزار. دوباره می خواد بخونه برای کنکور.


پ.ن: این همه نابرابری شوخیه دیگه؟!