روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دختر گلم

خانومی که آموزشگاه رو نظافت می کنه یه دختر دم بخت داره. البته خودشون اصرار دارن دم بخته وگرنه همه ما میگیم 17 سالگی سن ازدواج نیست. به هر روی تصمیم گرفته ازدواج کنه چون اصلا گرد درس و اینا نمیره. یعنی من یکی خودمو کرک و پر کردم بابا بیا برو یه مدرسه خوب درس بخون دانشگاه خوب قبول بشی نشد که نشد. الا و بلا شوهر. خلاصه که ما داستان ها داریم توی آموزشگاه. بعد من گفتم جوگیرم؟! آقا جوگیـــــر ها!  انگار دارم دختر خودمو شوهر میدم. :| نشستیم براش لیست جهیزیه درست کردیم. با همکارم دونه دونه اقلام مورد نیاز رو اول رو برگه A4 چرکنویس کردیم حتی خوراکی های توی یخچالش. بعد من نشستم همه رو طبقه بندی شده تایپ کردم و پرینت گرفتم براش. یه جاهایی رو هم هایلایت کردم. نشستیم توی نت کلی عکس دکوراسیون خونه پیدا کردیم و همه رو ذخیره کردیم توی فولدر جهیزیه لیـ.ـلا. مدل مبلا و کمد چوب لباسی جلوی درش و تابلوهاش رو هم انتخاب کردم.  لیست مهموناشون هم درآوردیم. قرار شده هماهنگ کنیم برای خونه اش هر کس یه چیزی بخره که گوشه کار رو گرفته باشیم. هر چیزی هم سنگین بوده انداختیم گردن داماد بدبخت قراره خودم برم خونش رو ببینم و براش دکور بدم و یخچالش رو چیتان پیتان کنم. کنکور دکترا رو هم فعلا حواله دادم به باری تعالی. دکترا کیلو چنده؟


پ.ن: حیف با همکارم به توافق نرسیدیم به جای کره حیوانی خامه شکلاتی بخریم برای یخچالش.

پ.ن: من عاشق تخمه آفتابگردونم. یعنی همه کارای انجام شده رو اینطوری تصور کنید که حینش دارم تخمه هم می شکنم.

نتیجه گیری اخلاقی: یادتون باشه ست اورانوس خیلی مهمه. همه چی هم داره.

چه عنوانی زیباتر از جوگیرانه

قشنگ آدم یه ذره درگیر کارای روزانه بشه وبلاگ یادش میره. ما هم بد عادت!!

جوگیر شدیم جوگیر. داریم درس می خونیم. بله درس. درسی که قرار بود دایورت کنم به رشته کوه های قفقاز، به ناگهانی ترین شکل ممکن دوباره رسوخ کرده تو زندگی مون که خدایا. با توجه به همین جوگیری دکتری ثبت نام کردم و خوشحال خوشحال 4 اسفند کنکور دارم. بله کنکور. دوباره کنکور لعنتی. انقده خجسته وارم. معلوم نیست دارم کار می کنم؟ درس می خونم؟ طراحی می کنم؟ گلدوزی می کنم؟ بافتنی می بافم؟ به قول گفتنی همه رو با هم دنبال خودم خِر کِش کردم. تو کوله منو نگاه کنید هم ماژیک هایلایت پیدا میشه هم میل بافتنی هم سوزن گلدوزی هم مداد رنگی!

حالا جوگیرانه دارم میرم که ببینم چی میشه. این از این.


بی ربط نوشت: سر صبحونه بابام داره چهار ساعت حرکات ژانگولری با پنیر اجرا می کنه. هی بشقاب رو می چرخونه و با کارد از دور پنیر ور می داره. میگم بابا چه کار می کنی؟ میگه دارم اطرافش رو پَخ (گرد) می کنم که کنترل کیفی ایراد نگیره! :| (اینا قشنگ از عوارض بازنشستگیه ها)