روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

روزای آخر سال 96 به بامزه ترین شکل ممکن می گذره و اتفاقات خودش رو داره. یعنی رئیس داریم نمکدون. شب چهارشنبه سوری ما رو مجبور کرد واسه جلد کتابش عکس پیدا کنیم. ما هم خوشحال و شاد و خندان گفتیم عجب کار راحتی الان پیدا می کنیم و میریم آتیش بازی. که باید از همین جا بگم من چیز و چیز و چیز و چیز خوردم که کار راحتیه! (مفهومه که منظور من از چیز همون پنیره؟ یا کم مفهومه؟ واقعا چه فکری کردید؟!) خلاصه 70 تا هزار عکس با موضوع چرخ و فلک رو نگاه کردیم تا یکی رو انتخاب کنه یعنی هیچی به هیچی. یعنی شما بگید یه اپسیلون رفلکس از این آقا. هوووچ. بعد از 70 ساعت یهو میگفت این عکس خوبه. بعد منم خوشحال میشدم که بالاخره انتخاب کرد که همون جا سکته ناقص رو از ذوق مرگی می زدم بعد میدیدم توی عکس مورد نظر موارد خلاف موازین اسلام وجود داره و رئیس هم هار هار داره می خنده. (آخه این چه شوخییه آقای مجری؟) دیگه نگم از عبارت های سرچ شده توسط من و همکار عزیزم: چـ.ـرخ و فلـ.ـک زیبا، آهنربـ.ـای قشنگ، دوچرخـ.ـه در حال حرکت فیـ.ـزیکی (!) و...


همین الان رو هم با اجازتون سرکار تشریف داریم و دارم با اساتیدی سر و کله می زنم که موقع آب خوردن یهو از پشت سر سلام می کنن و من قشنگ روحم به دیدار عزرائیل نایل میشه و همچنین با دانش آموزانی خل یعنی ببخشید گل.

فامیلی یکیشون صـ.ـفریه. دوستاش صداش می کنن صفر. منم که اصلا افت داره بیکار باشم.حرف نزنم میگن لاله! برای باقیشون اسم گذاشتم یکی رو گذاشتم رجب، یکی رمضون اون یکی شعبون و... راه به راه میان و میرن میگن سلام خانوم. میگم چند بار سلام میدید؟ میخندن. یعنی من از دست اینا سالم این سال رو به پایان برسونم باید برم امامزاده 10 هزار تومنی بندازم تو ضریح!  ای خوودداااا

جرالدین دخترم! از دکترا حرف می زنم!

بلی. یک هفته از کنکور دکترا گذشته و من اصلا فکرش رو نمی کردم یه روز توی زندگیم بیاد که کنکور رو در حد خرمگس هندی حساب کنم و یه هفته بعد یادم بیفته  بیام دربارش بنویسم! :/ فقط خواستم بگم یه روز صبح زود بلند شدم در بی خیال ترین حالت ممکن تشریف بردم سر جلسه. تنها شباهت من با سایر داوطلبین عزیز توی ابروهامون بود که اونا از روی فشار درس و مشغله علمی به خدا سپرده بودن من از رویِ امروز میرم، فردا میرم، واسه عید میرم و... به پاچه های بز مبدل کرده بودمشون. 

دو نفر بغلی من هم از ثانیه اول تا لحظه آخر از سوال یک تا سوال صد و نَم چقدر، با مشورت هم زدن و اینجا جا داره بگیم و امرهم شورا بینهم! 

دیگه هیچی بعد هم اومدم خونه و گفتم آخیش تموم شد! :/ که خانوم والده فرمودن الهی بگردم واسه بچم که روز و شبش شده بود درس!!