روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

* می خواستم بیام به قولم عمل کنم پست «مسیر عوض کن» رو بذارم اما چون اول ساله خیلی ها زدن تو کار تعطیلات و دید و بازدید، کرکره ها رو کشیدن پایین! بهتر دیدم سرا صبر بعدا بذارمش که همه باشن.
 خانواده خوشحال و خجسته ما هم صد بار برنامه مسافرت گذاشتن و کنسل کردن. فعلا تصمیم آخر تو دقیقه نود که هیچی تو ضربات پنالتی به رفتنه و ما عازمیم به استان خوزستان. نیت به گردش و تعویض روحیه ست. و صد حیف و صد حیف که خان داداش با ما نیست. اگه نت داشتم شما رو با سفرم همراهی می کنم اگر هم نداشتم ایشالا وقتی برگشتم.
* حس سفره هفت سین چیدن نبود. اما یه چیزی چیدیم بالاخره. من انقدر بی سلیقه نیستما. عدس کوچولو ها هنوز سبز نکردن، آینه سفره هفت سین هم غش کرده افقی تشریف داره، ماهی ها رو هم خو یادم رفته بود بذارم بعدا گذاشتم! سالای قبل بهتر سفره درست می کردم. عوارض پیریه مادر جون!
.


ماهی ها مال هفت سین پارسالن


.
پ.ن: خانوم والده موقع سال تحویل میگه ندا یه برق خاصی تو چشماته. معلومه روحیه ات خیلی خوبه! بیچاره خبر نداره برق خاص مال اشکه. خب خیس میشه می درخشه دیگه
پ.ن: امسال سال اقدام به عمله. این وسطا عملی نشیم صلوات!
ب.ن: خان داداش داره میره پیش دوستش که توی مخابرات کار می کنه. بهش میگم ازش بپرس چه جوری اینترنت سیار داشته باشیم؟ میگه باشه. خانوم والده میگه بپرس اون رمز وای فای رو چرا نمیشه عوض کرد؟ میگه باشه. ابوی می پرسه ازش بپرس چرا مودم انقدر نویز می ندازه رو گوشی؟ چه جوری قطع میشه؟  میگه باشه بعد ادامه میده ماشالااا چقدر سوال! دیگه سوالی ندارید؟ میگم  ازش بپرس شام چی داریم؟!  تا نرفته بگید سوالای شما رو هم بپرسم!

و در آخر به امید روزای خوب. سال نو همه مبارک.

از داداش که حرف می زنم از چه حرف میزنم؟!

خان داداش از اون موجوداتی می باشد که درست وقتی عین خر گیر کردی تو گل می رسه. بنابراین به قول خودش  وقتی می شینی پای منبرش  هر چی میگه باید بگی چشم. بگه بپوش بریم گردش نباید نق بزنی. باید بگی چش چش! اصلا بارونی، آفتابی فرق نداره. مهم اینه که هوای چشم و دل ابری نباشه.




خوراکی تو ماشین فراموش نشه:



سرزمین کتاب، دهکده کتاب،  شهر کتاب و کتابستان شهرمون  کلا از اون جاهایی هستن که منو ول کنی توشون جا می ندازم می خوابم!!




*

خان داداش می فرمایند بذار برات از این بستنی ها بخرم برای روحیه ات خوبه. خب من اصلا بستنی های این مدلی دوست ندارم! سرپیچی کردم اونم در عوض سبد رو از بستنی عروسکی پر کرد!


آخری سالی بچه های محک یادمون نره. قلکمون رو تحویل دادیم.



*

پ.ن: خان داداش وقتی دید من خودم انقدر اوضاعم خیته که نمیرم گرد خرید خودش برام کلی خرت و پرت خرید. توی دهکده چشمم افتاد به یه جلد کتاب خیلی خیلی خوشگل. توجهم جلب شد، رفتم سمتش که طراح جلدش خیلی هنرمدانه یه دق الباب برجسته روش کار کرده بود. دیدم نهج البلاغه ست. گفت خوشت میاد برات بگیرم؟ گفتم نمی دونم. می ترسم نخونم. گفت آره ممکنه زده بشی. اول باید از خودش خوشت بیاد. توی ماشین یه عالمه از حکمتای نهج البلاغه گفت و منم پا منبری گوش دادم! بالاخره قرار شدبعدا برم بخرمش.  اون حال معنوی رو که می خواستم یادتونه؟ داداشم با حرفاش داره یواش تزریق می کنه تو رگام. معتاد نشم صلوات!!

ب.ن: یه پست خوب می خوام فردا بذارم براتون که مسیر زندگی خیلی ها رو عوض کرده. منم همینطور.

زیر نور سبز

قرار هر سالم یادم نرفته، شما وساطت ما رو پیش خدا بکن بانو.






پ.ن: ز آه من آسمان شده نیلی

از روزای مونده به عید چه خبر؟

* خیلی جالبه که طبیعت اصلا به حال و هوای ما آدما کار نداره. هر کی هم بگه بهار نمیاد درختا  خوب بلدن دلبری کنن.



* تشریف مون رو بردیم و کارای فارغ التحصیلی رو به پایان رسوندیم. خدا شاهده کف کفشام دیگه داشت کنده می شد. توی مسیر دیگه همه دانشجو ها قیافه هاشون آشنا شده بود بس که با یه برگه امضا از این ور به اونور. یه آقایی هست مسئول تحصیلات تکمیلی خدا شاهده عین بچه آدم که نمیشه تو اتاقش، هی باید دنبالش بدویی تا ببینی کجاست. بعد تو هر حالتی که هست امضات رو ازش بگیری. یا تو راهرو داره قدم میزنه یا تو محوطه رفته هوا خوری یا سر غذاست و... اگه نتونی تو همون پوزیشن ازش امضا بگیری دیگه محاله دور و ور اتاقش پیداش کنی! برای پرینت پایان نامه هم که قشنگ جماعت دانشجو همه با هم همکاری می کردن. یکی کاغذ می رسوند یکی بسته بندی کاغذا رو باز می کرد، یکی برای اون یکی صفحه هاشو دسته بندی می کرد، یکی می پرید تو انتشارات داد می زد آقا رفتید صحافی فاکتور بگیرید پولشو دانشگاه بده، یکی فلششو دست به دست می کرد می رسید به مقصد و... اصلا یه چیزی. به  قول مادر بزرگم شده بود خَرِ دَجال خونه*! الان که از دور نگاه می کنم می بینم چقدر خنده دار  و مسخره بودیم!!

همدان هم که شهر سفال، خوب بود سر راه یه کوزه هم می گرفتم تا درستش کنم به عنوان جا مدرکی!



* اتاقمون هم  به تغییر و تحول گذشت. مداد رنگی های کوچولو یادتونه؟



دوستای جدید حسن یوسفم به همراه  گلدون مینیاتوری فنقلی که به زودی جوونه می زنه و البته در کنار  یار غارشون اسپری آب.


گلدون عروسم با گلای ریز صورتیش بیشتر و بیشتر خودشو برام لوس می کنه. می دونم برگاشون کثیفه از این به بعد پاک می کنم . هر چی باشه من تازه دارم پرورش گل رو یاد میگیرم.


.

* خر دجال خونه به نقل از مادربزرگم: توی روایت های قدیمی دجال یه نفری بوده که با خرش توی کوچه ها مردمو تشویق میکرده که برن دنبال خوش گذرونی و عیاشی و خلاصه تفریحای خاک بر سری مردمی که کورکورانه میرفتن دنبالش انقدر همهمه می کردن که همه چیز شلوغ و پلوغ میشد. دیگه هر جا که شلوغ باشه و سگ صاحبشو نشناسه مادربزرگم اصطلاحا میگفت خردجال خونه شد! اطلاعات صحیح خانوم آنا: دجال در زمان قدیم نبوده قرار است در زمان آینده بیاید! به خرش و جماعت پشت سرش شهرت دارد که همه آدمهایی هستند که موقع ظهور دینشون را رها می کنند.



ب.ن: خانوم والده همین الان از اون اتاق داره داد میزنه ندا  زیپ داری؟ میگم: چی؟؟؟ میگه: زیپ. میگم: چی؟؟؟؟؟ میگه: زیبپپپپپ .میگم لیف می خوای چه کار؟! کلا گوشام هم به تاریخ پیوست گویا!

daddy

داشتم می رفتم یه کار خطرناک کنم. قشنگ لب مرز بودم. نمی دونم چطوری شد که  ابوی محترم برای خوشحال کردنم یه بسته تافی گیلاسی گذاشت جلوم.  بعد یه دفعه دیدم چقدر عاشق بابامم. وقتی فکر می کنه سرما خوردم و تختمو می چسبونه به شوفاژ، پتو رو  تا خرتناقم (گلوگاه!) می کشه بالا، بعد کنترل می کنه و میگه تب کردی و نصف شب چند بار میاد بالاسرم چک می کنه که تبم قطع شده یا نه. وقتی خواستگار زنگ می زنه و رنگش میشه گچ و وقتی من میگم جوابم منفیه گل از گلش می شکفه! بعد میگه نمیذارم جایی بری. عاشقشم که وقتی از چیزی خوشم بیاد سریع السیر آماده کنه. وقتی صدام می کنه «ندا بابا». وقتی اسمساش با کلمه «بابایی» شروع میشه. حتی وقتی سر مدل کفشی که دوست دارم بپوشم و مخالفه، باهام بحث و جدل می کنه که نباید بپوشم و اشکمو درمیاره. یا حتی وقتی بیرونم چند بار زنگ میزنه کنترلم میکنه. یا حتی حتی با چشم غره میگه موهاتو بکن تو اما به لاک و آرایش اصلا چیزی نمی گه!! یا حتی وقتی به خاطر چیزایی سرم داد می کشه. فقط عاشقشم. همین.




پ.ن: امشب از طرف خدا یه چیزی رسید به دستم که خجالت کشیدم. خیلی. الان حالم یه جوریه که نمی تونم توصیف کنم چقدر معنویه.
پ.ن: آخ که شما چقدر خوبید. وقتی با دعاهاتون غافلگیر میشم. چند بار این اتفاق واسم توی این دو روزه افتاده. چقدر خدا دوستم داره.

پشت دیوار شهر یه راهی داره که میره یه راست در خونه ستاره

* ای مگنتی که می روی به سویش از جانب من اول ببوس رویش بعد هم ببوس در یخچالش! :)
.



* من هیچوقت از بارون و رنگ خسته نمیشم. شما چطور؟




آهنگ پیشنهادی توی این هوای بارونی اسفند «قبله» ابی هست.
.
ب.ن: برسد به دست بچه های تهران: تهرانی ها!  دستتون درد نکنه. گل کاشتید. با اتحادتون امید رو بهمون بر گردوندید. قول میدیم همه سعیمون رو بکنیم ما هم توی دور دوم نماینده شهرمون رو حمایت کنیم تا بلکه ما هم رو سفید بشیم.

در پیشواز بهار

اغلب هر وقت می خوام برای خودم جایزه بخرم سعی می کنم افسار رو بدم دست ندای پنج ساله! اینم جایزه فارغ التحصیلی! بیشتر می خوره فارغ شدن از مقطع پیش دبستانی باشه!



سری می زنیم به باغ گل و میریم پیشواز سال جدید. ساکن جدید اتاقم به شما لبخند میزنه.




کتابخونه هم با اره زدن های بابام و همکاری آقای نجار و رنگ آمیزی مجدد بابام به اون گودی همیشه خالی اتاقم اضافه شد. بعد من خودمم خیلی زحمت کشیدم رفتم رنگ لامپای اون ریسه ها رو انتخاب کردم!!   از دیشب که تشریفشو آورده انقدر جیغ جیغ کردم که خدا بگه بس! من الان از خوشحالی مرده ام!






این به هیچ وجه یه تکنیک عکاسی نیست! این فقط خجسته بودن بیش از حد منه برای اینکه فکر می کنم اون نقطه های نوری رنگی اینجوری خیلی خوشگلترن!!


پ.ن: من با مصرف گرایی که جدیدا کل زندگی ما ایرانی ها رو ورداشته و خواسته و ناخواسته تحت تاثیرش هستیم خیلی مخالفم. والا من از دوران طفولیت تا الان این اولین باره که ماژیک و خودکار نقره ای خریدم چون واقعا بهشون احتیاج داشتم. مداد رنگی های کوچولو رو هم برای رنگ آمیزی و از روی الکی خوشی نگرفتم، براشون یه فکر دیگه ای دارم. برای چیزای دیگه هم همینطور، ترجیح میدم یه استفاده ای برام داشته باشن تا به عنوان یه شی ء هوسی بخرم. بنابراین زنده باد پس انداز. توصیه می کنم شما هم این روش رو پیش بگیرید.

ب.ن: رفتیم رای دادیم. به امید پیروزی امید!

جایزه

 جایزه دادن های میم از نوع خوراکیه. بخوای چیزی باهاش بخوری محاله آدمو جای بد ببره. واسه همین امروز جایزه پایان نامه رو  از نوع خوراکی گرفتم!





* هی بهم میگه لاغر شدی. چرا هیچی نمی خوری؟ چرا ضعیف شدی؟ انقدر گفت که حس کردم الانه که ترک وردارم بشکنم! :| بعد چنگالشو زد به یکی از این جوجه کبابا گرفت جلوی دهنم گفت گاز بزن. بعد من خندم گرفته بود. یه تیکه کوچولو خوردم. گفت آخه این جوری؟ معلوم لاغر می مونی. مردونه بخور. باز خندم گرفت گفتم خب من مگه مَردَم؟ من زنم دیگه! خودش هم خندش گرفته بود. بعد واسه شیطنت تا آخر همین جوری کوچولو کوچولو خوردم. بالاخره باید ثابت می کردم مرد نیستم!
 
* زیر پالتوم یه ژاکت پوشیده بودم و حسابی گرمم شده بود. ژاکت رو از تنم درآوردم و چون کیف خودم کوچولو بود گذاشتم توی کیفش. هیچی دیگه موند تو کیفش و شد همسفرش. زنگ زده میگه دیدی یادم رفت اینو بهت بدم؟ بعد ادامه میده اشکال نداره. بد هم نشد! کادوش می کنم میدم مامانم یا خواهرم!  

پ.ن: عکاسی از غذا به من نیومده. آلزایمرم خرابه. شما دقت کنید از همه چیز خورده شده بعد من یادم افتاده عکس بندازم!
پ.ن: بعدا جایزه هایی که خودم برای خودم گرفتمو هم میذارم.
پ.ن: رفت. تا باز کی دوباره همو ببنیم.

کم نیاوردیم

حتی اگه کوهی کار اداری ناخواسته بریزه سر میم، حتی اگه شونصد ساعت منتظر بشینم که ببینم اون رئیسه کی می خواد آزادش کنه تا بعد از نود و بوقی همو ببینیم، حتی اگه آخرش یه لحظه اشکم دربیاد، اما باز تو یکی از تیمچه های بازار روبروی این حوضه میشینم و  یه برگه از این تبلیغای انتخاباتی که سر راه دادن رو از کیفم درمیارم  و توش می نویسم خدایا شکرت.


بعد ادامه کاغذ رو با چرت و پرت پر می کنم. تازه برگه رو هم اونوری می کنم و با کاندید محترمی که اعتماد به نفسش لایه اوزون رو هم سوراخ کرده حرف می زنم!! با خودم میگم هر کی اومد گفت تو دیگه چی میگی اینجا؟ بهش میگم من نویسنده ام! اومدم اینجا حس بگیرم و بنویسم!! دیگه ملت نمی دونن که دارم فحش میدم به اون رئیسی که نمیذاره میم بیاد و ما رو  اینجا کاشته! (ببین کار آدم به کجا میرسه!)


القصه شکرگزاری پاسخگو بود و ما کم نیاوردیم. بنابراین ما ادامه روز رو که داشت شب میشد و ناهاری که تبدیل شد به عصرونه، اینجا بودیم، تو یکی از اون حجره های طبقه بالا.





به میم میگم برام از این مجمعا بخر. می خنده، بهش میگم  این گل گاو زبونه چه طوسی خوشرنگی داره. برام لاک این رنگی بخر. می خنده. یکی از نورگیرای سقف رو که آبی آسمون ازش پیداست نشون میده میگه لاک این رنگی چی؟ میگم وای آره. بخر. می خنده. میگم برام جایزه پایان نامه بخر. می خنده. کلا فقط میم قابلیت اینو داره که با وجود کلی خستگی و سردرد برای اینکه بهم خوش بگذره بخنده!

* سرم پایینه دارم از هر چیزی یه ناخونک می زنم. حس می کنم داره با لبخند نگاهم می کنه. برمی گردم سمتش و سرمو تکون میدم که یعنی جانم؟ با خنده میگه تو کارت رو بکن. بالغ بر هفتصد بار تو زمانای مختلف این اتفاق میفته و دفعه آخر که داره حرف میزنه و نگاهش می کنم، یه لحظه مکث می کنه تا میاد حرف بزنه میگم به خدا دارم کارمو می کنم! 

 

پ.ن: یه روزی رو که آدم فکر می کرد به فنا رفته 180 درجه تغییر پیدا می کنه و تبدیل میشه به یه روز کاملا خوش.

پ.ن: بسی امیدواریم فردا نیز تکرار شود!

پ.ن: یعنی الانه که از خستگی با مغز برم تو کیبورد.

خدایا شکرت

تغییرات بعدی برای بهار.

مرتب کردن برد یادداشت و خداحافظی با قاب گل دارش.






افتتاح یه قاب چهار خونه. با حضور افتخاری کلبه کوهستانی.


بیا به اینور پل!

* یعنی ها من اصلا غلط کردم. من هم بشینم 3000 صفحه پایان نامه بنویسم. آخه این خونه تکونی چیه که زده کل سیستممون رو آسفالت کرده؟ افلیج شدم خب.

با اتاق خزان زده خداحافظی می کنیم. این برگا میرن تقدیم سطل آشغال میشن و به جاشون قراره گل و گیاه جدید وارد اتاق بشه. ^_^




* یکی از نامزدای انتخاباتی برای تبلیغ توی تراکتش نوشته: تازشم عروسم هم نخبه ست! (حالا نه با این ادبیات ولی آدم همچین چیزی برداشت می کرد!) باید به این دوستمون گفت: گیرم عروس تو بود فاضل، از فضل عروس تو را چه حاصل!!


* امروز بعد از مطب دندون پزشکی اومدم سوار آسانسور بشم برم پایین وقتی در باز شد یه زوج عاشق خوشحال که معلوم بود توی کابین حسابی بهشون خوش گذشته (!) درحالی که می خندیدن پیاده شدن. با دیدن من از خجالت قرمز شدن. می خواستم بگم  اشکال نداره بابا، حضرت عباسی با پله میرم شما ادامه بدید! 


* آهنگ انتخابی امشب با افتخار آهنگ «خانوم گل» از « ابی» جان هست. اصلا خوشم اومده ازش به خصوص اونجاش که میگه بیا به این ور پل! خو خواهرم برو اونور پل دیگه. ببین ابی چقدر دوستت داره!



* میم مجبوره به خاطر کاری بره تهران که اگه جور نشد دوباره برگرده اینجا. میگه تو هم بیا تهران که چون آماده نبودم نتونستم برم. خب این نهایت بدجنسیه، ولی کاش کارش جور نشه که برگرده!
چرا وقتی زنگ زد نق نزدم که بمون؟ چرا گیر ندادم؟ چرا منطقی بازیم گل کرد؟ بهم میگه بهترین اخلاقت که دوسش دارم اینه که الکی گیر نمیدی. ولی بعضی وقتا آدم دلش می خواد الکی گیر بده.
* واسه اولین بار تو زندگیم جوراب بافتم! یه جوراب رنگی که همیشه دوست داشتم داشته باشم. از اول زمستون داشتم نم نم می بافتم تا دیگه دیشب بالاخره درزاشو دوختم.

* یهو تصمیم گرفتم هدر وبلاگمو عوض کنم. اینا نمادای زندگیمن. یه دوستی بهم میگفت من هر وقت بز می بینم یاد تو میفتم!   برای اونایی که نمی دونن، اون بشقاب سفالی با تصویر بز نماد رشته امه. طراحی های تخته شاسی هم از طرح هایی ست که مطالعه می کنیم. تسبیح قهوه ایم بهترین شیء ایی که دارمش و اغلب گردنمه.  یکی از اون لیوانا مال میمه که ایشالا به همین وقت کارش برگشت می خوره  و به دستش می رسونم.

ب.ن: همین الان خبر رسید که جور نشده و بر می گرده تازه ازش قول هم گرفتم که ببینمش.

دارم میرم مربعامو رنگ کنم

اردیبهشت امسال کتاب «معجزه سپاس گزاری» رو خریدم و شروع کردم به خوندن. مدتی که کتاب رو می خوندم و به تمریناش عمل می کردم به طور شگفت انگیزی دوز انرژی مثبتم میزد بالا. نویسنده توی یکی از تمرینا ازمون خواسته بود خواسته ها و آرزو هامون رو بنویسیم (هر چند محال) و بابت اینکه برآورده شدن از خدا تشکر کنیم. منم یه سررسید ورداشتم و تقسیم بندیش کردم به بخشای مختلف و شروع کردم نوشتن خواسته های ریز و درشت و در عین حال به نظرم محال. کنار هر چیزی هم که می نوشتم یه مربع گذاشتم که بعدا که به حقیقت پیوست اون مربعا رو رنگ کنم. یکیش مشکل میم بود. چیزی که از خدا خواستم به نظر خودم محال بود ولی من یادم رفته بود که برای خدا محال نیست تا اینکه چند روز پیش میم طی خبر خوبش گفت حل شده. اصلا باورم نمیشد.
برای پایان نامه هم  محال ترین چیزا رو نوشتم. اون موقع به مشکل خورده بودم اساسی. دانشکده مون کلا تو کار نمره خوب دادن نبود و داورا سخت میگرفتن خیلی بد. همون روزا اینا رو که به نظرم واقعا محال می اومد توی دفترم نوشتم و بعدش هم به خاطر انجام شدنشون خدا رو شکر کردم:




حالا پایان نامه داور پسند شد. من نمره خوبی گرفتم. مشکلات یکی یکی از بین رفتن. و آخری که از همه محال تر بود این بود که دو تا از استادا بهم گفتن دنبال کتاب کردنش باش و از یه انتشارات هم باهام تماس گرفتن. آدم چی می تونه بگه جز خدایا شکرت؟

غیر از اون دفتر آرزوها، این دفترچه هم تبدیل شد به شکرگزاری روزانه و انجام تمیرنات کتاب.


پ.ن: اینا دو نمونه بودن بازم معجزه هایی از طریق همین شکر گزاری داشتم.
پ.ن: با اینکه نویسنده کتاب مسلمون نیست اما بسیاااار در راستای اعتقادای مسلموناست واسه همین به نظر من یه جور کار عبادی هم هست.
پ.ن: این کتاب با مقدار زیادی صبر و خلوص و ایمان و امید پیشنهاد میشه شدید.

بهمن خوب

* خب با سلام و صلوات دفاع ما به پایان رسید. برای دوستایی که نمی دونن چی شد باید بگم خدا رو شکر خیلی خوب برگزار شد و ما 20 رو گرفتیم و بازگشتیم. خدایی  اصلآ و ابدآ انتظار نداشتم نمره کامل رو بدن. گفته بودم که قبل از من دفاع نـ.سـ.رین بود که استادا جلوی خانوادش تا می تونستن از خجالتش دراومدن و خلاصه طفلک با چشمی اشک بار رفت. حالا من که تا قبلش هیچ استرس نداشتم و شب قبلش داشتم همین جا جولان میدادم و شلنگ و تخته می نداختم و در کل یه عدد موجود خوشحال بودم با این صحنه ها انقدر ترسیدم که خدا بگه بس. نوبت من که شد خونواده نـ.سـ.رین رفتن. تو دلم گفتم ای بابا حالا من بعدا واسه بچم میخوام چی تعریف کنم؟؟ کلا سر دفاعم مامان بابام بودن با دوتا از دوستام و یه خانوم غریبه (بی کس تر از خودم، خودم!) ولی دیگه همه زورمو ریختم رو زبونم. وقتی تموم شد فغان به به و چه چه استادا بلند شد! اصلا هنگ بودم. گفتم الان کیو میگید؟ منو؟ خلاصه همون ناصرالدین شاه که هی اومدم اینجا ناله نفرینش کردم که چی میخوای از جونم؟ حالا از سفرنامش یه بخشی رو گذاشته بودم توی پایان نامم که یکی از استادای سختگیر انقدررر حال کرده بود و هی میگفت خوب کردی اینو آوردی. عجب باحال بود. بعدم اون قسمت رو  بلند برای همه خوند و کلی خودش با خودش حال کرد!  بعدا به مامانم گفتم نور به قبر ناصر بباره. اصلا افتخار می کنم من و ناصر تولدمون توی یه روزه. یادم باشه یه فاتحه براش بخونم!

آخرش منم دیگه از این تعریف تمجیدا انقدر احساساتی شده بودم که میخواستم برم استاد راهنمامو بغل کنم ببوسم!!  (خیلی وقت پیش  یه بار به میم میگفتم من این استادمو خیلی دوست دارم. خیلی خوبه. اونم با شوخی می گفت یعنی چی؟؟؟؟ تو باید منو دوست داشته باشی! چه جلوی خودمم میگه! )

خلاصه که از دعاهای شما من تبدیل شدم به یه ندای خوشحال.


اینا هم از پذیرایی باقی موندن. مشخصه خودمو با صورتی خفه کردم؟ لیوانای باقی مونده هم معلومه تبدیل شدن به چی!



* پارسال همین موقع ها ( حول و حوش بیستم بهمن) داشتم به روز آشنایی خودم با میم فکر می کردم که یه دفعه احساس کردم یه کشف شگفت انگیز کردم! سریع به میم گفتم یه کشف هیجان انگیز کردم که تا حالا بهش دقت نکرده بودم! گفت چی؟؟ گفتم: تو اولین بار که حرف دلت رو زدی به من درست مصادف با ولنتاین بود.می دونستی؟؟  وای چقدر هیجان انگیز که این دو تا با هم مصادف شده. میم گفت: خب عزیزم اون تصادفی نبوده. مخصوصا اون روز  بهت گفتم که رمانتیک باشه تو خوشت بیاد. یعنی انقدررر ضایع شدم که خدا بگه بس!

حالا جدای از ولنتاین و روز عشق که برای هرکسی یه مفهومی داره و منم یه بهانه می دونم برای ابراز عشق و یاد آوری چیزای خوب، امروز سالگرد آشنایی مون بود و ما دوساله شدیم. بابتش از خدا خیلی ممنون و همه جوره شاکرم. از ته دل دعا می کنم همه دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه کنن که خیلی شیرینه.

میم زنگ زده تبریک بگه از اون اولش هی یکی از دوستاش سربه سرش میذاشت چقدر گوشی دستته! خلاصه انقدر رفتن و اومدن و سر تلفن دعوا بود که نذاشتن حرف بزنیم! موقع قطع کردن دعا می کردم کاش اونا هم بخوان زنگ بزنن به یه کسی اونور خط تبریک بگن.



اون M و N مثلاً حرفاً با هم تلفیق شدن و ابتکار پخش و پلا کردم!



شب قبل از دفاع

* قبلا گفتم یکی از هم کلاسی هام (نـ.سـ.رین) با یکی از استادای خانوم دعوا کرده بود حسابی. این شد که تصمیم گرفت برای دفاعش از ترس استاده و شوهرش (ناظر تحصیلات تکمیلی) تمام ایل و عشیر و خاله و عمه و عمو و پسر دایی و دختر خاله و خلاصه همه رو دعوت کنه تا استادا آبرو داری کنن جلوی اینا هم که شده چیزی بهش نگن!  تا این جای ماجرا اصلا قضیه به من مربوط نمیشه. وقتی ربط پیدا می کنه که گفتن دفاع ما دوتا فرداست. تا قبل از این فکر می کردم این دفاع میکنه و میره. حالا معلوم شده که نـ.سـ.رین دفاع میکنه بعد من سریع باید پشت سرش آماده باشم برم بالا! قضیه وقتی با مزه میشه که من باید کارمو برای خاله و عمو و زن داداش و دختر دایی و پسر عمه نـ.سـ.رین توضیح بدم و بامزه تر اینکه هیچ کس از خانواده خودم نیستن! :| میم که پادگانه و اجازش دست خودش نیست، آقا داداش هم که خدمته و اونم اجازش دست خودش نیست. بابا و مامانمم کار دارن.
 یعنی شده داستانی ها! پس فردا خواستم برای بچه هام خاطره تعریف کنم و ازم پرسیدن کیا سر دفاعت بودن؟ باید بگم بابات نبود، داییت نبود، مامان بزرگت نبود، بابا بزرگت نبود، اماااا در عوض خاله‌ی نـ.سـ.رین بود، دایی نـ.سـ.رین بود، پسر عمه نـ.سـ.رین بود، دختر خاله کوچیکه نـ.سـ.رین بود، دختر دایی سوسن نـ.سـ.رین بود، عمو رضای نـ.سـ.رین رو بگووو، اونم بود. تازه قرار بود سیمین دخترِ پسرخاله نـ.سـ.رین هم باشه که کار داشت دیر اومد!! 
* میم زنگ زده به من دلداری بده واسه فردا که مثلا استرس نداشته باشم. میگه: اصلا نگران نباش. 20 نشدی اصلا مهم نیست. حالا 20 بشی که چی بشه؟ اصلا لازم نیست خودتو ناراحت کنی. میگم: آره واقعا برام نمره مهم نیست. من زحمتمو کشیدم. 18 هم بشم ناراحت نمیشم. میگه: نه دیگه واسه 18 باید ناراحت بشی! اصلا زیر 19 باید ناراحت بشی گریه هم بکنی!

* فردا صبح دارم میرم دفاع. دیگه واقعا دارم میرم. جون هر کی دوست دارید برام دعا کنید ختم به خیر بشه. فردا که برگردم خونه دیگه رسما آزاد میشم.


پ.ن: نـ.سـ.رین چون بومی همدانه این همه مهمون دعوت کرده. من از یه شهر دیگه باید جمع کنم برم همدان.

ب.ن: از پشت صحنه اشاره می کنن که انگار بابا مامانم باهام میان.


  همینجوری. شب آخری. :)