روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

لاجوردی‌ترین کودلی

راستی من دوباره دارم توی کانال تلگرامم می نویسم. دلیل اینکه مثل بقیه اینجا رو ترک نمی کنم و یه ضرب رو کانال تمرکز نمی کنم اینه که اینجا برام مثل والدین پیریه که دلم نمی خواد هیچوقت بذارمش خانه سالمندان.


 از منوی سمت راست من رو در تلگرام بیابید‌.

اومدم یه سری استوری گذاشتم در باب صحیح نویسی و نگارش و این صحبتا که بابا بیاید این زبان بدبخت فارسی رو پاس بدارید.  یعنی هفتاد درصد کسایی که واکنش مثبت نشون دادن و لایک و قلب و موافقت روانه دایرکتم کردن همونا بودن که همیشه همیشه غلط می نویسن و من هیچ موقع روم نمیشه بهشون بگم بابا جان درست کنید اون نگارشتون رو :|


پ.ن: ی خبر خوب میخام براتون بزارم در ج اونایی که ازم پرسیدن کجایی؟ هوا امروز خ کیوت بود. (نمونه جمله ای که درجا می تونه منو بفرسته اون دنیا. خیلی به مغزم فشار آوردم تا جمله ای بسازم که انواع و اقسام غلطا رو توش جا بدم. :))) حالا اینکه چرا بچه ها درگیر کیوت بودن یا نبودن هوا هستن و نبودن دوستمون چه ارتباطی با هوا داره، به من ربطی نداره!)

بیرون از شایر

اگه سه گانه ارباب حلقه ها رو ندید ممکنه متوجه این پست نشید.


داشتیم با الف جان صحبت می کردیم بهش گفتم بعد از اعتراضات اصفهان... یه دفعه گفت مگه اصفهان اعتراض شده؟ با تعجب در حالی که انواع و اقسام پوشش های گیاهی روی سرم سبز شده بود گفتم مگه تو خبر نداری؟!!!! گفت نه. گفتم الحق که تو شایر زندگی می کنی! کلی خوشش اومد و خندید و گفت آره به خدا.من تو شایر خوشم. گفتم این که از همه چیز بی خبر باشی و تو عیاشی غرق، خوشحالی داره؟ گفت من بیرون شایر هم بودم. ارجاعش دادم به سکانسای آخر فیلم و گفتم زمانی می تونی بگی من خارج از شایر بودم که وقتی برگردی خونه، اونقدر روحت توی مبارزه با اورک ها رشد کرده باشه که مثل فرودو و دوستاش آروم و البته از درون بزرگ و شاد بشینید پشت میز و خبری از اون رقصیدن ها روی میز و خفه کردن خودت با آبجو نباشه. تو هیچ وقت خارج از شایر نبودی. تو هیچ موقع نفهمیدی کیا دارن با سایه ها و اورک ها مبارزه می کنن. و تا وقتی هیچ حرکتی نکنی در حد همون هابیت ها، کوتوله و بی خبر از همه جا و عیاش و سطحی می مونی.

واسه مبارزه با اورکها ست که باید شمع روشن کنی، باید هشتک بزنی 752Justic، باید همه جا بنویسی نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم.


یکی از خواننده های قدیمی وبلاگم چند وقت پیش به شکل مفتخری کامنت خصوصی گذاشته بود که من زن هم گرفتم اما تو هنوز داری وبلاگ می‌نویسی؟! ( :| )


جداً این ازدواج چیه که بعضیا با داشتنش خودشون رو فاتح قلل رفیع عالم می‌دونن و اگه نباشه تباه ِِِ بدبختِ انتخاب نشده؟ 

به خدا ازدواج هدف نیستااا. بخشی از زندگیه. اگه فکر می کنی هدفه، داری اشتباه می زنی عزیز من!  


پ.ن: ضمن اشاره به این نکته که در نظر ایشون با وبلاگ نوشتنم انگار دارم یه بیماری مزمنی رو با خودم حمل می کنم که هنوز درمان نشده :|


ترکیب شب، چراغ های خاموش، سریال، سالاد بدون سس.


اگه با پسرک همه چیز درست پیش بره، زمانی وارد زندگیم شده که در صلح‌ترین حالت ممکن با خودم بودم. 

آقای اسنپی مدام داشت ناله می کرد از زندگی، می گفت خوش به حالتون جوونید قرار می دارید. منم همسن شما بودم، ۲۰ سالم بود چه کارا که نمی کردم. الان دیگه ۲۹ سالم شده همش درگیر زندگی و... 

بهش گفتم ما ۳۲ سالمونه!  یعنی بنده خدا چنان فیوزش پرید که تا مقصد دیگه هیچی نگفت :)))

چون همش فکر می کنه میخوام تنها بمونم.

هر وقت با مامانم جر و بحثم میشه سر سبک زندگی (می‌دونم همتون میگید لایف استایل. من از فارسی بیشتر خوشم میاد. الان حداد درونم ذوق‌مرگه :)))  ) داشتم چی میگفتم؟ آهان  هر وقت با مامانم جر و بحثم میشه سر سبک زندگی و سبک اونو زیر سوال میبرم بهش میگم من برای بچه هام اینجوری خواهم بود یا اونجوری نخواهم بود. به شکل عجیبی آروم میشه و صداشو میاره پایین و میگه: خدا رو شکر مامان جاااان که تو قصد ازدواج و بچه دار شدن داری! :/ 

آقاااا این پسره اصلا شبیه خواستگارا نیست شبیه دوست پسرهاست!

دیگه داشت بهم برمیخورد همه سفر بودن بعد من تو روزمره غرق شده بودم. منم همـــه زندگیمو هل دادم یه طرف و رفتم بعد از دوسال عقده گشایی کردم.

البته سفر توریستی طور که بری لب دریا عکس بگیری و تو ویلا بشینی قلیون بکشی و... اصلا نبود. حتی دیدن آثار باستانی و سایتهای تاریخی هم که کار مورد علاقمه، اصلا مال این سفر نبود.


کشف بود و شهود. تمام.


پ.ن: یکی از همسفرام هم یکی از وبلاگ نویسای معروف قدیم بود!


حالا خوبه از این یه ذره متنم غلط املایی دربیاد! :|

آقا هر موقع خواستید منو شکنجه بدید یکی رو بیارید جلوم بشینه یه متن با کلی غلط املایی بنویسه، قشنگ به کرده و نکرده ام اعتراف می کنم!

هر موقع هم خواستید مخمو بزنید برام یه متن صحیح بنویسید به راحتی مخم زده میشه. :دی


برام پیام اومده: راجع به این موضوع صحبت می کنم.

اینجا از اینکه راجع به، راجب نوشته نشده  رو اَبرام.

پیام بعدی: الآن خونه ام.

مَد روی الف؟ تمومممم. من می خوام زنش بشم... :|

دوباره از میزان فیضم خواهم گفت.

آقا بیاید یه کم دیگه با مقالم زخمی تون کنم حیفه تنهایی حرص بخورم. :|

بازم در حالی که تمام جهانیان و افلاکیان در اقصی نقاط میهن اسلامی دارن جفتک چارکش میندازن و خوش می گذرونن، من باید با جنابان، وَ.هبَرز و منوچهر و الف جان سر و کله بزنم.

منوچهر رو که از گوشه سمت چپ داره نگاه میکنه به عنوان ناظر کیفی معرفی می کنم


قشنگ روزای پایان نامه نویسی داره تداعی میشه. ظهرا می خوابیدم، غروب بیدار میشدم می رفتم تحقیقات میدانی و بعد که برمیگشتم شبا تا صبح می نوشتم. همیشه هم کنار دستم یه بشقاب تخمه آفتابگردون  بود انگار که اومدم قهوه خونه مش قنبر.


الانم همونه. همون.  


پ.ن: الف جان داره در حد پایان نامه نویسی ازم کار میکشه. حالا نه اینکه خودش کاری نکنه ها، اصلاااا. عین عملیات انتحاری. اول با بمب کمری خودشو می ترکونه بعد منو! :(

به مناسبت روز باستان شناسی

16 اکتبر روز جهانی باستان شناسی بود. گفتم بهتون بگم ما باستان شناسا با این پیامایی که تو فضای مجازی دست به دست می کنید فقط روحمون شاد میشه. اجرتون با آقا.  :))))



الانم مخصوصا پلی کردم. :دی

نیمه اول امسال من و الف جان خوشبختانه تونستیم سه تا از مقاله هامون رو به مرحله چاپ برسونیم و به موازاتش هم پذیرش چند تا چکیده مقاله رو بگیریم. یه طوری شده بود که رگباری خبر پذیرششون میومد و ما هر بار که می خواستیم خبرش رو به هم بدیم به شوخی می گفتیم بر طبل شادانه بکوب، پیروز و مردانه بکوب و... :)  یه جوری شده بود که توی واتس اپ برای موضوع مقاله جدیدمون گروه درست کرده بودیم تا اطلاعات رو اونجا برای هم به اشتراک بذاریم اولش ایموجی طبل شادانه رو می ذاشتیم بعد شروع می کردیم :)

چند وقت پیش هم به الف جان داشتم می گفتم برام از شمال بلوط بیاره برای تزئین حجره ام (هنوز جور نشده). جدی پرسید کجا می خوای بذاریشون؟ گفتم کنار طبل شادانه. انتظار نداری که طبلمو با خودم نبرم که؟ :)

اینا همه گذشت تا دیشب، همین جوری وسط مرتب کردن رفرنسای مقاله پلی لیستم برای خودش می خوند و می رفت. به مشکلی خوردم و گوشی رو ورداشتم برای الف جان ویس بذارم یه دفعه آهنگ لپ تاپ رفت آهنگ بعدی: بر طبل  شادانه بکوب، پیروز و مردانه بکوب... یعنی جفتمون ترکیدیم از خنده. :)

یعنی انقدری که ما با این آهنگ خاطره داریم خود علیرضا دبیر و رضا زاده و حسن یزدانی ندارن :)))


پ.ن: شادیم! :)

پ.ن: بعدا به موفقیتی تو زندگیم برسم و بپرسن رمزت چی بوده؟ میگم به نام خدا طبل!

دردهای آشنا

داشتم با بچه های گروهم حرف میزدم و از تجربیات گذشتشون می گفتن و منم بهشون گوش می دادم. (تمرین یه کتابی) یکی شون گفت من مقطع دبستانم با دخترای لوس و خیلی پولداری هم کلاس بودم و من که از طبقه متوسط بودم  همیشه ظرف غذا و کیف و کاپشنم باهاشون مقایسه میشد. وقتی گفت از فخرفروشی های بچه های هفت ساله و تقلید از پدرا و مادراشون تعجب کردیم. یکی دیگشون گفت من هر موقع خندیدم، همه سرزنشم کردن که چرا بلند می خندی؟ دختر که نمی خنده. یکی دیگه گفت من توی مدرسه خیلی سوال می پرسیدم و معلم دینیم پیش هم کلاسی هام با تحقیر بهم گفته بود تو هیچی نمیشی. بعد بغض صداش شکسته شد و صدای گریه اش رو همه شنیدیم.

فقط می تونم بگم همه این دردهای آشنا، همه ما زخم خورده های معصوم...