روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دست بزنی مُردی!

همیشه تو برنامه ماه عسل پیرزن و پیرمردایی رو میارن که همیشه خدا ناله شون به راهه که چرا بچه هامون ما رو گذاشتن خانه سالمندان، من یاد بابابزرگ و مادربزرگ خودم میفتم. اون موقع که بابابزرگم زنده بود ما و خاله هام هر شب هر شب (این هر شبی که می گم به معنای واقعی کلمه هر شب بودا) خونه بابابزرگم بودیم که زبونم لال یه وقت احساس تنهایی نکنه، اما اصولا انگار هم بابابزرگم هم مادربزرگم با این پیرمرد و پیرزنایی که من می بینم فرق داشتن. ما هر وقت می ریختیم خونه بابابزرگم صداش درمی اومد که ای وای باز اینا اومدن! اصلا شما بگید این بابابزرگم از وجود بچه ها و نوه ها و نتیجه هاش یک ذره احساس شادمانی کنه! همیشه خدا هم هی بهمون غر میزد که ساکت باشید و شلوغ نکنید و این حرفا! وقتی هم از بیرون می اومد می دید ما خونه شیم اخماش میرفت تو هم و می گفت نمی خوام بابا! پاشید برید! شخصیت داشت عین گوجا تو کارتون بنر (یادتونه همیشه مخالف بود؟) اصلا من با این کوله باری از خاطرات خوب و قشنگ از بابابزرگم و خونه اش، الان درک نمی کنم این پیرمرد پیرزنا دلشون واسه چی ِ بچه هاشون تنگ میشه؟

هیچ هم شک ندارم خودمم که پیر بشم میشم عین بابابزرگ خودم. تا این آتیش پاره هام (استعاره از نوه هام. [البته اگه از این زر زروها و پــِرت و پیسا و نق نقوها و کَت ِ کثیفا و دماغو ها نباشن، الهی قربونشون بره مادر.]) بیان دست بزنن به دفترام و سر رسیدام، دست بزنن به آقای طهماسبی (یه خرس عروسکیه که خودم بچه بودم درستش کردم)، به قلموهام و وسایل خیاطیم و کامواهام، به پارچه هام و فایلام، به دوربین و تبلت و لپ تاپ و پلیر، به سامی یوسف و موبینا (گوشی هام) به کتابام و مجله هام و خنزر پنزرام چنان جیغ بنفش و گلبهی می کشم سرشون که هم بیان منو ودارن ببرن خانه سالمندان!! بابابزرگشون هم بیاد وساطت بکنه با عصا می کوبونم تو فرق سرش! تا یاد بگیره حرف بزرگتر جلوی بچه و نوه نباید دو تا بشه! والا!

پ.ن: اصلا می خوام وردارم همه این وسایل رو به عنوان جهازم ببرم خونه شوهر! آره تا زمان نوه هام هستن خودمم نباشن اینا باید باشن! 

 

خصوصی.ن: مگه میشه یادم نباشه؟ یادته وقتی برگشتیم بعد از سحری خوردن از شدت بی خوابی نمی تونستیم تا اذان واسه نماز صبر کنیم؟ حالا هم که به زور بیدار مونده بودیم سر مهر و چادر دعوا می کردیم چقدر خندیدیم. می زدیم تو سر و کله هم که کی اول بخونه که زودتر بخوابه. یادته جا گرفته بودی چادر رو ورداشته بودی؟ می گفتی: «به خدا اگه بذارم ثوابش به تو برسه!» یادته من می گفتم: «برو کنار، من مشتاقانه آماده راز و نیاز با معبودم!»؟ یادته می گفتی موذن «دهنشو نبسته من نمازم تمومه؟» یادته وقتی الله اکبر رو گفتن نزدیک بود ذوق مرگ بشیم؟ بعد تو از شدت خنده ولو شدی رو زمین. من بهت گفتم: «اول قامت ببند بعد برو سجده!» یادته چقدر موقع خواب حرف زدیم؟ نه به اون دعوا کردنا که کی زودتر بخونه و بخوابه نه به اون حرف زدنای تا طلوع آفتاب. یادته آخرین جملم رو؟ گفتم: «از اونجایی که معلوم نیست بیدار بشم یا نه، حلال کن!» آره عزیزم. حالا دیدی چقدر خوب یادمه؟ مو به موشو. تو یادت رفته!! تو. نه من. اینجا یه تیکه اون شب رو نوشتم با جزئیات که تو یادت بیاد. یادت بمونه بهم چی گفتی!

قبل از اینکه فکرشو کنی اتفاق میفته.

اتفاقی رفتم وبلاگ یکی از بچه های قدیمی که از سال 89 دیگه نمی نویسه. تمام لینکاش که تقریبا 50 تا بود و از بچه های قدیمی بلاگستان بودن، رو دونه دونه باز کردم. همه بلا استثنا یا وبلاگاشون رو حذف کرده بودن، یا فیلتر شده بودن، یا دیگه نمی نوشتن یا خداحافظی کرده بودن و... بین اون 50 تا لینک فقط من بودم که هنوز دارم اینجا می نویسم. خیلی غم انگیز و افسرده کننده ست؛ بدجوری احساس تنهایی کردم.

همش تاثیرات خوابگاهه و لاغیر.

همیشه از اون اول، از وقتی که من یاد دارم هر موقع من امتحان و کنکور داشتم این رسانه ملی همیشه برنامه داشته. اون وقت یه جوریه که موقع امتحانا هر بازیگوشی از من سر میزنه اما درست از ثانیه ای که این لامصبا تموم میشن حوصله منم خوشحال خوشحال با خودشون ورمیدارن می برن ماه عسل نمیگن یه ندای بدبختی حوصلشو میخواد! شبایی که مسابقه والیبال پخش میکرد دقیقا فرداش من امتحان داشتم! با چه حرصی من می خوندم خدا می دونه.

از یه طرفی هم این والیبال و فوتبال هم واسه ما داستانی شده. روزای اول که با سه - چهار نفر از دوستام میومدیم مسابقه های والیبال رو نگاه می کردیم بماند که بساط جزوه و درس هم به راه بود. یکی هم بینمون بود که اصلا تیریپش پسره. حرف زدنش، نشستنش، لباس پوشیدنش، همه چیش پسره. روزای اول که اصلا روم نمیشد بشینم کنارش!! تا این حد! همش حس میکردم باید بینمون اندازه یه گوسفند فاصله باشه! (قضیه یه گوسفند رو که می دونید؟ اگه نمی دونید شرمنده، سرچ کنید! من واقعا حوصله ندارم بنویسم! [در راستای پر کشیدن حوصله]) خلاصه همین پسره یعنی دختره از اون موقع شد لیدر ما (اتفاقا الانم صداش داره از توی راهرو میاد! انگار الان پسر تو خوابگاه ست!) از بس از خوشحالی جیغ و داد زدیم و اینم رهبری کرد و ما هم همراهی، دیگه بقیه هم خوششون اومد و حالا یه بساطی شده. موقع مسابقه های والیبال نه تنها همه میان، بلکه هر صدای هنجار و ناهنجاری که بگید ازمون خارج میشه! هر نوع تشویقی. هر نوع. انگار اونا صدای ما رو می شنون! معلومه که خوش میگذره. اون وسط هم همه توهم فانتزی زدیم اساسی! هر کدوم یکی از این والیبالست ها رو به عنوان دوست پسر انتخاب کردیم و هر کی موظفه اسم یکی رو جیغ بزنه! یعنی زردیم ها زرد! (آبروی هر چی دختر که هیچی هر چی آدمه رو بردیم! :|) تا لحظه آخر هم تا سقف خوابگاه رو نیاریم پایین ول کن نیستیم. اونم از فوتبال که من قشنگ یادمه شبای اول یکه و تنها می نشستم و عین شکست خورده های عشقی در سکوت محض بازی ها رو نگاه می کردم اما الان چند شبیه که تنها نیستم. چند نفر هستن پیشم. نشون به اون نشون که بعد از بازی ایران و آرژانتین (که واقعا حنجره هامون پاره شد از بس سرش جیغ زدیم. [ملت کشورای دیگه گل میزنن خوشحالی می کنن ما توپای آرژانتین می رفت تو اوت خوشحالی می کردیم!]) با پنج - شیش تا از بچه ها تا ساعت 5 صبح بیدار نشستیم که ببینیم نتیجه نیجریه و بوسنی چی میشه! درست وقتی هم که تمام تلاش مون رو می کردیم که حرف نزنیم و احیانا جیغ نکشیم و کسی بیدار نشه یه عنکبوت بزرگ اومد تو سالن و اموات من یه نفر، دونه به دونه اومدن احوال پرسیم! حالا همه ما رفتیم وایسادیم رو صندلی عنکبوته هم انگار داره تو لس آن جلس قدم میزنه سوت زنان و آروم داشت واسه خودش میرفت. باز خدا بیامرزه همین دوست پسرم (دختره که شبیه پسراست) رو! اومد و با دمپایی کوبوند تو سرش تا بلکه ما نفس راحت بکشیم.

پ.ن: مردم سرگرمی دارن ما هم داریم. :|

ب.ن: اینم بگم امتحانا تموم شده ولی درسا هنوز تموم نشده.

ه.ن: امتحانا هم وحشتناک سخت بودن. کلا امیدی نیست واسه گرفتن نمره خوب. :(

یادمه این بلا دوران کارشناسی هم سرم اومده بود.

حالا نیست من تو عید خیلی درس خونده بودم، نیست خودمو با درس پرپر کرده بودم، نیست کتابا رو ورق ورق و شکن شکن کرده بودم؛ جونم براتون بگه کلا یه کتاب من گرفتم دستم با هزار جور غر و نق و نک و ناله اینو تا یه جایی خوندم. بعد هی به خودم گفتم بیا و آدم باش و همشو بخون واسه امتحانا کارت سبک باشه. بعد دیگه خودمو گول زدم و همشو به مرور خوندم. تو ایام بسیار معنوی و روحانی فورجه ها (اصلا ارتباط من با خدا توی این روزا عجیب نا گسستنی میشه!) خیلی خوشحال بودم که این کتاب رو خوندم. خیلی خوشحال بودم که بارم سبکه، خیلی خوشحال بودم که یه قدم از بقیه جلو ام، خوشحال بودم اقلا یه دونه از منابع رو خوندم، دلم خوش بود بچه درس خونی هستم، شادمان بودم از اینکه یادش گرفتم؛ سرتون رو درد نیارم همین دو دقیقه پیش یکی از بچه ها اس داد این کتابه حذفه! :|

پ.ن: فقط کافیه اراده کنم تو طول ترم درس بخونم. اصلا نخواید از من. بر نمیاد. آقا کشش ندارم. توان ندارم. بریدم. متوجهید؟ تحمل ندارم!!

شما داشتین ما نداشتیم *

اونا:

بعد یه سری مرفهین بی درد هستن تو خوابگاه که عکس نامزد یا شوهر یا دوست پسر یا... اصلا هیچ فرقی نداره عکس یه مونسی رو به این صورت نصب میکنن زیر تخت بالایی تا وقتی که می خوابن قشنگ چشم تو چشم با فرد مورد نظر باشن مبادا لحظه ای از یاد شاهزاده اسب سوارشون غافل بشن. (به شرط اینکه تختت، تخت پایینی باشه)

 

ما:

بعد یه سری هم مثل ما هستن که وقتی این عنصر رو نداریم به جاش چه کار می کنیم؟ مثل این دوستمون یک عدد فیل و میمون زیر تخت بالایی نصب میکنیم تا یه وقت خدای نکرده خدای نکرده حسرت چشم تو چشم شدن به دلمون نمونه!! D: یا اصلا خود بنده که تازه تختم تخت بالاییه و طفلکی تر از خودم خودم هستم، زیمبابوه (اسمشه) رو زدم به نرده تخت تا شبا چشم تو چشم با یه خرچولک بخوابم! 

تازه یه عده ای رو هم تو اکیپمون داریم که هیچ کدوم از اینا رو ندارن حتی خر و گاو و گوسفندش رو. این دوستان شبا چشم تو چشم با مولوکول های هوا می خوابن بلکم پس فردا عقده ای نشن. :"

 

*: تیتر از این آهنگ. گوش دادنش توصیه می شه.

پ.ن: جا داره از همین تریبون بگم:

دیدی داری داری داری دیدی داری داری داری دیدی داری داری داری بام بام بام :"

:)

باور دارم که اگه باور داشته باشی خبر خوب بشنوی حتما می شنوی.

این روزا خبر خوب می شنوم. :)

فروشی

اومدن رو یکی از دیوارای خوابگاه نوشتن:

"مهم. مهم. مهم. از من به شما نصیحت. خودت رو ارزون نفروش!"

الان من از شما می پرسم باید بفروشیم مگه؟ یعنی اگه گرون بفروشیم حله؟ الان فقط دعوا سر قیمته؟

خوبه والا. همینم مونده که پس فردا بیان بنویسن: گرون بفروش اما یه تخفیفی هم بده.

یا مثلا: یه طوری بفروش که طرف مشتری هم بشه!

یا مثلا: با 5 بار خریدن ما یک عدد ادکلن خوشچل و خوشبو از ما هدیه بگیرید!

یا مثلا: خریدن ما سرمایه است!

یا مثلا: با خریدن ما جوایز میلیاردی در انتظار شماست! یک دستگاه پژو 206، 10 دستگاه دوچرخه کوهستان، 5 عدد غذا ساز و... برنده خوش شانس جوایز ما باشید.

یا مثلا: بدو بدو آتیش زدم به خودم!

یا مثلا: قیمت های استثنایی فقط با خرید ما!

یا مثلا: بدو که 50% آف خورده دیر بجنبی تموم میشم!

یا مثلا: منو یه خانوم دکتر فقط صبحا میبرده مطب و برمی گردونده!

یا مثلا...

من و بابام

از اونجایی که بنده نمونه بارز یه دانشجوی ایرانی هستم (که در این هیچ حرفی نیست) و در دقیقه نود بودنم هم هیچ شکی نیست تمام تحقیقا و پروژه هام از هفته اول اسفند دویده و دویده تا به الان رسیده! D: قشنگ دوشنبه باید دو تا پروژه تحویل بدم! الان هم نشستم خوشحال خوشحال دارم سوت می زنم! :" انقدره که کار زیاده دیگه نمی دونم به کدوم برسم و کدوم کتاب رو ورق بزنم! شدم عین این مردای عیالوار که نمی دونه دهن کدوم بچش لقمه بذاره!

دم غروب به بابام گفتم: بابا سرت خلوته؟ گفت: آره بابا. بیکار بیکارم. چطور؟ گفتم: میشه از روی این کتابه بخونی من تایپ کنم؟ گفت آره بابا. بعد هم اومد نشست پهلوم. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه رفت نشست رو تخت. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دو تا بالش گذاشت پشتش و تکیه داد. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دراز کشید. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه بلند شد و نشست. خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه گفت: همشو باید بنویسی؟ گفتم: آره بابا. بعد خوند و تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دوباره گفت: نمیشه از روش عکس بگیری عکسشو بذاری پاور پوینتت؟!! گفتم: نه. باید بنویسم. چون باید متنش رو تغییر بدم. بعد خوند و من همچنان تایپ کردم. بعد از دو دقیقه دوباره دراز کشید. شاید باورتون نشه ولی خوند و منم تایپ کردم! بعد از دو دقیقه کتاب رو داد دستم گفت: بگیر خودت تایپ کنم فکر کنم آقای منوچهری کارم داشته باشه!! بعد هم رفت! :|

پ.ن: بعد میگن به کی رفتی؟ میگم به بابام :)

کلید رو دست به دست کردن الان دیگه دست ماست!

کلا قرار وبلاگی با دوستات در حد خوردن بستنی شاتوتی وسط ظل آفتاب که مزه میده چه برسه که با چندنفر از خوبا و قدیمی های بلاگستانش هم قرار بذاری. :)

و اینگونه شد که ما، اعم از من، جناب مهندس عزیز، میراژ عزیز شیطونم و شبنم جیزقول بلای عزیزم (خواننده بدون وبلاگ)، رفتیم خیلی جدی (دقت کن خیلی جدی. مدیونه هر کی فکر کنه ما جدی نبودیم!) نشستیم توی یه کافی شاپ و تمام مسائل و مصائب و مشکلات کشور رو در همه ابعاد اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، سینمایی، فوتبالی، کتاب خوانی، موسیقی، وبلاگی، روانشناسی و سیاسی حتی، کارشناسی کردیم! بعد خودمون به این نتیجه رسیدیم چه متفکرینی هستیم و مردم خبر ندارن! :"

از خلاصه مباحث فوتبالی همین رو بگم که همگی به توافق رسیدیم در آینده پسرامون رو بذاریم مدرسه فوتبال تا از این راه بسیـــار حـــلال امرار معاش کنن.

به قول میراژ وقتی دیدیم بچه نشسته داره درس می خونه دو تا میزنیم پس کله اش و داد می زنیم سرش که: ورپریده باز نشستی داری درس می خونی؟ ذلیل شده پاشو برو دو تا رو پایی بزن ببینم! میخوای بشی عین من؟

پ.ن: در آخر وقتی دیگه مطمئن شدیم مشکلی در جهان باقی نمونده همگی از کادر خارج شدیم! D:


ب.ن: قسمت دهم نامه به کودک

گویا لحظه دیدار نزدیک است! :|

آقا حراست بود؟ عاشقش بودم عاشقم بود؟ حری جون رو فکر نکنم دوستای الانم اصلا بشناسن. ما با این حراست دانشگاه دوران کارشناسیم خاطره داشتیم مزید! ما هی اومدیم جلف و جفنگ بازی درآوردیم و توی تیریپ مسخره بازی گفتیم عاشق حراست شدیم و این صوبتا. حتی اومدیم اینجا براش نامه عاشقانه هم نوشتیم! حالا نزد و راست راستی اومد خواستگاریم؟!! :| تو رو خدا میبینید؟

پ.ن: سق رو دارید؟ نفس رو دارید؟ حقه حق!  :"

پ.ن: یا رحیم! حالا که خرمون همچین افسار پاره کرده و داره یورتمه میره، حالا که انقدر همه چیز شهد و شکره و ما به شوخی میگیم تو جدی می گیری، خب بگو اسب سواره بیاد خب این چه کاریه؟ :"


ب.ن: قسمت نهم نامه به کودک

از تقویم من به من...

امسالت را با تکه های شکسته سال قبل شروع نکن

امسال سال دیگری ست

امسالت را پر از حس خوب کن

حس خوب یعنی کودک ماندن

حس خوب یعنی تکرار روز تولد

حس خوب یعنی گول نزدن وجدان

حس خوب یعنی بخشیدن دیگران

حس خوب یعنی برداشتن بار پیرزن همسایه

حس خوب یعنی ایستادن روی ترازوی پیرمرد

حس خوب یعنی لبخند زدن به واکسی کوچکی که

نان آور خانه شده است و به جای کیف قاپی

کفش ها را برق می ندازد 

حس خوب یعنی نوازش دستان مادر

حس خوب یعنی عاشق بودن

و وقتی عاشقی که حالت خوب باشد

و هر روز و هر ساعت و هر لحظه باور داشته باش که شاید فردایی نباشد

پس حست را خوب کن، همین امروز...

موضوع انشاء: نوروز 93 را چگونه سپری می کنید؟

به نام آفریننده بلبلان عاشق!

نوروز خیلی خوب است. چون خیلی خوب است. و چون خیلی خوب است، ما از اول اسفند 92 برای این روز های خوب لحظه شماری نمی کردیم یعنی می کردیم. مثل بچه های درس خوان نشستیم و «برنامه مُدَوَن نوروزی» برای خودمان ترتیب دادیم که یک وقت خدای نکرده ثانیه ای به غفلت نگذرد. اصلا عزم را جزم کردیم از همان 10 روز قبل از عید درس بخوانیم. ما هم در «برنامه مُدَوَن نوروزی»  یک مقاله 40 صفحه انگلیسی با ترجمه و آنالیزش، 4 عدد کتاب 300 صفحه ای، دو تا تحقیق، یک پروژه و مقداری اضافه کاری را چپاندیم تا به حول و قوه الهی به مرحله انجام برسانیم. اما نمی دانیم چه شد که همه شان خود به خود، قدرتی خدا، یک به یک به روزهای نوروزی دایورت شدند.

ما در روزهای نوروزی صبح زود ساعت 12 ظهر از خواب بر می خواستیم و یک مقدار جنگولک بازی انجام می دادیم (کی گفت حرکات موزون؟) بعد می رفتیم کتاب به دست بگیریم که یک دفعه ایل و عشیر (استعاره از مهمانان نوروزی) می ریختند در خانه و مگر می شد به «برنامه مُدَوَن نوروزی» پرداخت؟ وقتی می رفتند دوباره مشغول علم می شدیم و با علاقه هر چه تمام تر می زدیم تو گوششان. فقط نمی دانیم چرا از صفحه 4 هیچوقت به صفحه 5 نمی رسیدیم و حالا که می رسیدیم چرا اینقدر صفحه 5 طولانی میشد؟ بعضی وقت ها توهم می زدیم نکند صفحه 50 هستیم اما زهی خیال باطل. چون صفحه 5 خیلی طولانی بود نمی فهمیدیم کی خوابمان می برد و بیهوش می شدیم ولی بعدش سر حال بلند می شدیم و باز کتاب به دست می گرفتیم؛ اما چه کسی گفت کتاب درسی؟ ننگ بر او باد! کتاب غیر درسی. همین طور که می خواندیم اصلا حالی مان نمی شد چطور در عرض 15 دقیقه از صفحه 17 می رسیدیم صفحه 170! به هر روی، در طول این مدت اگر یک بار، حتی فقط یک بار هم این وجدان ما سرمان داد زده باشد که بچه غضب استاد، بچه «برنامه مُدَوَن نوروزی»، بچه پایان نامه، بچه بلند شو تا نرفتم سراغ چوبم، هرگز! گویی وجدانمان زودتر از خودمان خسبیده بود و یک درصد اگر بهمان نهیب زده باشد. کلا من و وجدان در ایام نوروزی زیاد کاری به کار هم نداشتیم و غلط نکنم داشت برای خودش می اندیشید و به هدف آفرینشش شک می کرد!

ما هم در ادامه روزمان نقشه می کشیدیم که کدام خیابان را بگردیم و از کدام مکان عکاسی کنیم و از چه مسیری برویم که راهمان به خانه دورتر باشد! بعد هم که به خانه می رسیدیم با برادرمان به پای فیلم دیدن می گذشت نه که خدای نکرده زبانم لال برنامه های وزین و بسیــــــــــار زیبای رسانه ملی بد باشد، نه، اشکال از خود ماست ما هنوز به آن مرحله از لیاقت و کفایت و شایستگی و بالندگی و شکوفایی نرسیدیم که بتوانیم برنامه ها را ببینیم. ما بچه های خوبی هستیم و حد خودمان را می شناسیم. شب هم موقع خوابیدن یک فقره هندزفری می چپاندیم توی گوشمان و نمی فهمیدیم با صدای مرحومه هایـ.ـده خوابمان برده یا با گیتار برقی رضــ.ـا یـ.ـزدانی یا با صدای وزین صــ.ـالح عـ.ـلـ.ـایِ جان. 

به هر روی در همین روزهای نوروزی ما حتی  یکهو جو گرفتمان و بساط مسافرت گستردیم و عزم بلاد قـم کردیم. و دیدم ای دریغا این شهر چقدر آثار جینگول باستانی دارد و ما خبر نداریم و کلی از این بابت فغان شادی سر دادیم. مثلا این و این و این مسجد جـ.ــامع قــ.ــم می باشند و این یک منار ِ راهنمای گوگولی و این هم نوع دیگری از جنگولک بازی و ما نتیجه گرفتیم قم خیلی خوب می باشد و کلا خوب است.

باری، یک شبی همین طور نشسته بودیم که پدر و مادرمان با خوشحالی گفتند حالا برویم یک جای دیگر. (:|) نقشه بدبخت را گذاشته بودیم وسط و هی از اینور به آنور می کردیم و به قول پدرمان شیره اش را درآوردیم؛ یکی میگفت برویم کرمان یکی میگفت کاشان یکی میگفت خرم آباد، یکی میگفت علی آباد یکی میگفت دارقوزآباد یکی می گفت چلغوزآباد تا اینکه به خودمان رحم کردیم و همه به اتفاق گفتیم که ای آقا چرا نرویم تهران؟ و دوباره بار بستیم به قصد طهران گردی. و به این شکل ما زدیم تو گوش باب هــ.ـمایـ.ـون، کـ.ـاخ گلـ.ـستان، (جا دارد اضافه کنم که از راهنمای جیزقول بلای همین کاخ-موزه آینه گلستان پرسیدم: کارشناسا! این آینه کاری کاخ رو دقیقا چه جوری انجام میدادن؟ او هم گفت: لابد با نردبونی، چیزی! یعنی از آن روز که کارنشناس یعنی شناس محترم این جواب بسیار مفید را به بنده دادند تا همین الان که دارم انشایم را می نویسم من احساس می کنم در حد فوق تخصص باستان شناسی به معلوماتم افزوده شده و خدا شاهد است دیگر نیازی به ادامه تحصیل در خودم نمی بینم! با تشکر از مسئولین زحمتکش این مرز و بوم!) مـ.ـوزه ایران بـ.ـاسـتان، سـ.ـعد آبـ.ـاد و... و ما بعد از تحمل کردن مشقات فراوان به خیر و خوشی به ولایتمان برگشتیم.

در آخر ما نتیجه می گیریم نوروز خیلی خوب است و می خواهیم مسئولین نوروزش را بیشتر کنند!

این بود انشای من


ب.ن: قسمت هشتم نامه به کودک



خدا شاهده!

وقتی میگم ما دقیقه نود رو رد کردیم و کل زندگی مون در دقایق اضافه داره سپری میشه نگید نه!

خانوم والده: فردا هوا خیلی خوبه. بریم مسافرت؟

جمیع خانواده: آره خیلی خوبه. بریم جمع کنیم!

هیچی دیگه داریم جمع می کنیم فردا صبح زود بریم قم! حالا دیگه نمی دونم در خلال سفر این والدین ما اون وسط مسطا دوباره تو ضربات پنالتی چه تصمیماتی بگیرن. مامان بابای من جو گیرن، با احساسات ما منچ و حکم هم بازی می کنن؛ خدا رو چه دیدید شاید از مرز هم خارج شدیم! به هر حال رفتنم با خودمه ولی برگشتنم رو از همین جا حواله می کنم به باری تعالی! :"

خودشناسی!

به این نتیجه رسیدم که بعد از ابـ.ـی سس فرانسوی رو بیشتر از همه دوست دارم :"

شاید هم یه اتیکت چسبوندیم رو پرده که به خط اتوی پرده ما دقت کنید!

الان حدود 24 ساعت مونده به عید، به این صورته که اخوی با میز اتو وایساده پشت پرده ها و میز اتو رو چسبونده به پرده، خانوم والده از این سو، پرده رو روی میز صاف نگه داشته، ابوی هم داره با شدت و حدت پرده ها رو اتو می کنه، منم دارم به اخوی فرمون میدم که میز رو کجا بچرخونه! :| هر از گاهی هم اخوی یه چیزی می پرونه من می خندم ابوی هم که وحشتناک جو گیره و انگار داره یه پروژه مهم ساختمانی رو رهبری میکنه یه داد میزنه ما ساکت میشیم! :|