روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دردهای آشنا

داشتم با بچه های گروهم حرف میزدم و از تجربیات گذشتشون می گفتن و منم بهشون گوش می دادم. (تمرین یه کتابی) یکی شون گفت من مقطع دبستانم با دخترای لوس و خیلی پولداری هم کلاس بودم و من که از طبقه متوسط بودم  همیشه ظرف غذا و کیف و کاپشنم باهاشون مقایسه میشد. وقتی گفت از فخرفروشی های بچه های هفت ساله و تقلید از پدرا و مادراشون تعجب کردیم. یکی دیگشون گفت من هر موقع خندیدم، همه سرزنشم کردن که چرا بلند می خندی؟ دختر که نمی خنده. یکی دیگه گفت من توی مدرسه خیلی سوال می پرسیدم و معلم دینیم پیش هم کلاسی هام با تحقیر بهم گفته بود تو هیچی نمیشی. بعد بغض صداش شکسته شد و صدای گریه اش رو همه شنیدیم.

فقط می تونم بگم همه این دردهای آشنا، همه ما زخم خورده های معصوم...

اینجور که روی باغ کتاب کراش دارم

این جوری که من توی خونه دارم بشکن می زنم و می خونم: تپش تپش وای از تپش وای از دل دیوونه/ دارم می رم سر قرار ای دل نگیر بهونه، مامانم هم باورش نمیشه دارم تنها می رم باغ کتاب چه برسه به شما!

ولی واقعا این انصاف نیست وقتی که دارم تو گوشیم برای کسی تایپ می کنم «عزیز دلید» غلط گیر خودکار کیبوردم تبدیلش بکنه به «عزیز پلید»! :|

جواب میده تضمینی

اگه یه زمانی حس کردید بی حالید و حوصله ندارید و مشکوک به کرونا شدید قبل از هر چیز چک کنید ببینید دارید مقاله می نویسید یا نه! اگه می نوشتید پاشید یه سریال برای خودتون پلی کنید ببینید تو بی حالی تون تاثیر داره یا نه. اگه رفته رفته بهتر شدید، تبریک می گم این از عوارض مقاله نویسیه.  برای درمانش در دم به الف جانتون پیام بدید که من امروز دیگه کار نمی کنم اونم بگه باشه. فلذا مقاله را به دور دست ترین نقطه اتاق شوت کنید، موهاتون رو گوجه ای کنید و با چند تا کوسن برید لم بدید پای سریال کره ای و تا شب هی ببینید!


پ.ن: جدی جدی فکر کرده بودم مبتلا شدم.

پ.ن: خب  باید اعتراف کنم من با سریال کره ای حال می کنم. چرا؟ نمی دونم. کودک درونم دوست داره.

و این ستون دراز سمت راست...

روزهای زندگی یک مسافر اگه آدم بود الان یه بچه 12 ساله کلاس شیشمی بود!

شرح حال

در حالی که دوستان و آشنایان و اقوامم در حال خوش گذرونی در ماسال و لفور و رامسر و سایر شهرهای شمالی هستن من بیچاره باید بشینم با این آقا سر و کله بزنم که ایشون که بود و چه کرد؟ :|




نپذیرفتم

بابا جون سلام. بیش تر از یه ساله که تصمیم گرفتی اینجا نباشی. مشاورم می گفت باید مرگ پدرت رو بپذیری. گفت پذیرفتی؟ گفتم آره. گفت خوبه. بعد یه سری شر و ور تحویلم داد که همه روانشناسا میگن که اگه نپذیری چه  و چه میشه. ولی راستش بابایی دروغ گفتم. عین سگ. نپذیرفتم. اصلا نمی دونم چه جوری باید این کار رو کرد. توی مراسم سالگردت هم گریه ام نمیومد. نمی فهمیدم چرا بقیه گریه می کنن. چون همش حس می کردم اومدیم مراسم یه نفر دیگه و تو هم اونور پیش دایی رضا و علی آقا وایسادی.

تو این یه سال همش تو توهم بودم که خوبم ولی الان تازه میفهمم که خوب نبودم. قبلا اگه کسی این حرفا رو بهم میزد فکر می کردم چرت میگه که جلب توجه کنه ولی چرت نبوده واقعا همینجوریه. بابایی یادته چقدر دعوا می کردیم سر اینکه مستقل باشم؟ خودم برم و بیام؟ خودم کارامو بکنم؟ یادته همه مسخرم می کردن؟ یادته همه رو میذاشتی پای دلسوزی های پدرانه؟ حالا اینا که همه انجام شده هیچ، کلی کار دیگه شده مسئولیت روزانم که هیچ موقع فکر نمی کردی خودم تنها انجام بدم. الان همه بهم میگن چقدر تغییر کردی، میگن با تجربه شدی. ولی گوشِت رو بیار یه لحظه، من دلم می خواست بی تجربه و خام بمونم و همه مسخرم کنن ولی بابا داشته باشم.  ر....دم به این تجربه. معامله منصفانه ای نبود. نمی ارزید.


امسال گفتم خب پاشم به خودم حال بدم چند روز برای خودم تولد بگیرم! (همین قدر سرخوش و خودشیفته) 
اون چند روز  که خودم برای خودم گرفتم هیچ، چنان از این ور و اون ور دارم سورپرایز میشم که اگه مبدا تاریخ رو شیفت نکنن روز تولد من ناراحت میشم! 

چطور میشه دلتنگ چنین مردی نشد؟؟

یک سال گذشت

هزار بار نوشتم و پاک کردم. صد مدل نوشتم و پاک کردم اما به تنها نتیجه ای که تو سالروز رفتن بابام رسیدم همینه:
بزرگترین بدی بابام خوب بودنش بود!

بر اساس دو داستان کاملا واقعی

نوجوون های در آستانه جوانی سال ۱۳۸۳:

- ندا آخر سال تحصیلی شده واسم تو دفترم یادگاری می نویسی؟؟ (با چشمای قلبی)

- آره (با چشمای قلبی) اتفاقا تازه دو تا خودکار اکلیلی نقره ای و طلایی خریدم پایینش هم برات چند تا طرح خوشگل می کشم.


نوجوون های سال ۱۴۰۰:

- عوضی آشغال بوووووق بوووق 

- چیه نکنه چاقو داری؟

- آره دارم مشکلی داری؟؟!!

نگین

دخترک رسما شد عروسمون! بر خلاف پارسال که دو روز قبل از تولدم بدترین روز زندگیم بود و همه زنگ می زدن بهمون تسلیت می گفتن امسال چهار روز قبل از تولدم همه زنگ می زدن بهمون تبریک می گفتن :)))


قسمت بامزه ماجرا، مامان دخترکمونه. از اول اشتباهی منو صدا میزد نگین. ما هم هی تصحیحش می کردیم می گفتیم ندا. دوباره یادش می رفت می گفت نگین جان؟ ما هم می گفتیم بابا جان من، ندا! آخر هم با خنده گفت من یادم نمی مونه :)))) گفتیم باشه بابا بگو نگین. خلاصه برای مامان دخترک نگین شدیم رفت! :))



P.N: I  am a KHaharSHohar!

یه روز خیلی خیلی معمولی

صبح پا میشم صفحات صبحگاهی می نویسم... یه کم یوگای سبک می کنم ... ظرفای صبحونه رو می شورم... با خان داداش میریم خرید... هفتاد و هفت دورِ شمسی و قمری می زنم که برای بله برون خان داداش سبد پیدا کنم... هیچ موقع فکر نمی کردم یه روز برم دنبال این چیزا اما خب دخترکمون دوست داره... هیچی چشمم رو نمی گیره... عرق ریزون وسط گرمای ظهر تابستون با الف جان موضوع مقاله هامون رو تلفنی چک می کنیم... دست خالی برمیگردیم سمت خونه... میام تندی ناهار درست می کنم... این وسطا زبان می خونم و فایل انگلیسی گوش می دم... مامان رو ماساژ دست و پا میدم گرفتگی عضلاتش باز بشه... بعد از ظهر شانسی نوبت ابرو از آرایشگاه همیشه وقت ندار پیدا می کنم... با پسرخالم و خالم میریم و منو میرسونن آرایشگاه... بعدش با دختر خالم میریم مانتو پرو کنه... این وسطا با بچش بازی می کنم... با خالم میریم کیف بخره... برگشتنی میگم می خوام یه کم خرت و پرت و لوازم آرایش بخرم... ششصد و شونزده تا کرم پودر در اقصی نقاط صورتم امتحان می کنم و به معنای واقعی کلمه رنگین پوست بر می گردیم سمت خونه... قبل رسیدن  با پسرخالم میریم پودر کیک بخره و منم غذا... با همون کرمای نصفه و نیمه به خانومه سفارش میدم و به هیچ کدوم از اعضا و جوارح داخلی و خارجی بدنم هم نیست که چه فکری کنه!... به  پسر خالم دستور پختن کیک میدم از هم جدا میشیم... میام شام مامان و خان داداش رو میدم و برای خودمم حاضری درست می کنم... ظرفا رو میشورم و وسطش فایل زبانم رو گوش میدم... می شینم پای لپ تاپ تا چکیده مقاله هایی که الف جان نوشته رو ویراستاری کنم... در نهایت ساعت دو شب رسما لو باتری می دم و غش می کنم. پایان! :|


پ.ن: همینجوری محض روزهای زندگی یک مسافر

چند تا عبارت هست تو قسمت آمار وبلاگم  که با سرچ تو گوگل به وبلاگ من رسیدن. انقدر دلم میخواد قیافه نویسنده هاشون رو ببینم! بعضی هاشون:


پوزیشن عیاشی

یدی یه گوش 

درس دارم بخدا 

گفتم وای سرم فرمود برو فکرت را درست کن 

از یجایی به بعد حست کردمم حسم نکردی 

سربذارروسجاده ات وباخدایت حرف بزن 

به یک عدد شوهر نیازمندیم 

الوعدهدوفا نکردی خدا 

راسه مسافره زمادزرکی سر (ها؟)

قسطنطنیه شهر خیلی بدیه 

هیچکس منو دوست نداره

خدایش رحمت کناد 

کادوهای من 

جمله از بزرگی جهت حسن ختام سخنرانی 

داداشم موهاتو بکن تو 

متن پست اخر 

پروفایلی ک همه تو کف بمونن 

متن برای حسن ختام جلسه 

میخوام برم به جایی که 

بعضی ها وقتی می بیننت 

فلفل حرف داداش


مثل کی کی

اگه قرار باشه برگردم به سن 8 تا 14 سالگیم حتما حتما این بار به جای اینکه کل تابستونام با تماشای نوارای ویدوییِ کارتونای والت دیزنی بگذره، همه رو یه جا شیفت می کنم روی کارتونای شرکت ژاپنی جیبلی (جیبوری). کارتونایی که به مراتب پیامشون از کارتونای آمریکایی ارزشمند تره. یعنی به جایی اینکه مغزمون با سیندرلا و پری دریایی و بند انگشتی و سفید برفی و راپونزل و... پر بشه که عروسک خوشگل و ناز باش تا شازده همه چیز تموم بیاد ببردت و خوشبخت بشی، یاد می گرفتیم مستقل باشیم و خودمون سازنده زندگی خودمون باشیم.

اینکه چقدر با انیمیشن های استودیو جیبلی آشنایی دارید کاری ندارم، همین الانش هم می تونید ببینید و  اصلا و ابدا براتون قدیمی و دمده به حساب نیان. قریب به اتفاق قهرمان های این کارتونا دخترن. دخترایی که راز جذب شدن پسرا بهشون خوشگلی و آرایش و لباس آنچنانی نیست  برعکس سادگی، مهربونی و عملگرا بودنشونه. هیچکدوم با رقصیدن و لباس خوشگل پوشیدن و آواز خوندن و... حریص جلب کردن توجه پسرا نیستن اصلا هدفشون این نیست و همین ویژگی ممتازشونه. دخترایی که نه تنها نجات دهنده زندگی خودشونن که برعکس ِ کارتونای والت دیزنی با درایت و به موقع عمل کردنشون اتفاقا اونهان که نجات دهنده پسرا میشن! تو این انیمیشنا دخترای آرایش کرده ای که مدام وقتشون به مد و مهمونی میگذره مورد انتقادن و دخترایی با لباسایی ساده اما باهوش هستن که ارزشمندن.

فقط محض نمونه بر می گردیم به سال 1989 (1368) یعنی 32 سال پیش. والت دیزنی کارتون مشهور پری دریایی رو می سازه و جیبلی کارتونی به نام سیستم دیلیوری کی کی. به هر کس که بگی کارتون اولی رو میشناسه ولی دومی کمتر کسی رو دیدم که دیده باشدش. توی کارتون اولی، پری دریایی بی هنر (خدایی چه هنری داشت جز خوانندگی که اونم فدا کرد؟) حاضره حتی برای جلب نظر پسر مورد علاقه اش صداش رو از دست بده اما در عوض پا دربیاره و اون شکلی باشه که مورد پسند عرف آدماست و از همه مهمتر شازدمون! از اون طرف کی کی قهرمان کارتون سیستم دیلیوری کی کی، وسایلش رو جمع می کنه، از خونه می زنه بیرون، با چالش ها مواجه میشه تا بتونه به قول خودش رسالتش رو پیدا کنه. بتونه کار کنه و روی پای خودش وایسه و مستقل بشه. برخلاف دخترای همسنش که اغلب خودخواه و از خودراضین و در حال وقت تلف کردنن، آینده اش رو بسازه. و بله پسر داستان جلب کدوم شخصیت میشه؟ جوابش مشخصه.


و اینه که در سال 2021 برای طرز فکر پشت کارتونای والت دیزنی در دهه 90 و قبل تر میلادی، تره هم خورد نمی کنن ولی شرکت جیبلی همچنان تازه بودن خودش رو حفظ  کرده.

آره. اگه برگردم به دوران کودکیم همه تابستونام رو با دیدن انیمه های آقای میازاکی سپری می کردم.


پ.ن: اگه انیمیشن کی کی رو ندید حتما ببینید و بقیه انیمه های این کمپانی رو.