ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دیرم شده است. باید زودتر خودم را به خانه برسانم. قدم هایم را تندتر میکنم به سمت ایستگاه تاکسی. یک پراید زرد توی ایستگاه است. راننده اش بیرون ایستاده و یک پایش را تکیه داده است به دیوار. میگویم: فارابی؟ میگوید: بشین. توی تاکسی خانم بغلی دستیام میگوید: دختر جون! این راننده تاکسیها که همشون فارابی رو میرن. من ِ بیچاره که مسیرم نسترنه همیشه باید سوال کنم. چیزی نمیگویم. تاکسی به اول شهرک که میرسد احساس میکنم زیر پایم خیس ِ خیس است. یکی از مسافرها که پیاده میشود میبینم دارد از کفش هایش آب میچکد. به زیر پایم نگاه میکنم؛ کف تاکسی را تا 5 سانتی متر آب گرفته است. میپرسم ببخشید این آب چیه؟ کسی جوابم را نمیدهد. داخل شهرک که میشویم میبینم همه جا را آب گرفته است. خانه ها تا نصفه زیر آبند. تاکسی هم دیگر یک پراید زرد نیست یک قایق است. خانم بغلی دستیام میگوید: دختر جون! این راننده تاکسیها که همشون فارابی رو میرن. من ِ بیچاره که مسیرم نسترنه همیشه باید سوال کنم. بعد هم میپرد توی آب و شنا میکند سمت نسترن ها. دارم مسیرش را نگاه میکنم. راننده میگوید: فارابی. یعنی منم هم باید بپرم توی آب؟ راننده منتظر جوابم نمیماند خودش میپرد توی آب و شنا میکند و دور میشود. حالا تنها توی قایق هستم. مسیر آب خودش مرا به جلو میبرد. همه چیز رفته زیر آب. سوپر مارکت آقای فریدونی تا نصفه زیر آب است. آتش نشانی، مدرسه وفایی، بازارچه شماره 4، کوچههای یاسمن و لادن و گلستان... یک دفعه تو را دیدم شنا کردی آمدی سمت قایق. گفتی ببین چه آفتاب خوبیه. جون میده واسه آب بازی! بعد هم شنا کردی و رفتی. داد زدم: کجا؟ همان طور که داشتی میرفتی، گفتی اونجا که رود میریزه به دریا میبینمت. سرگردان فقط خانه هایی را تماشا میکردم که رفته اند زیر آب. مدرسه دبستانم، آموزشگاه خانم منظری، خشکشویی ونوس. از دور دیدم که داری دوباره برمیگردی. میخندیدی. آمدی نشستی روی لبه قایق. پس پاهایت؟ به جا پا دُم داشتی. یک دم ماهی. گفتی ببین همه چقدر خوشحالن! راست میگفتی. همه آمده بودند آب بازی. انگار نه انگار که زندگیشان رفته زیر آب. موقع حرف زدن خودم دیدم که انگشتان دستانت دارند میچسبند به هم. خودم دیدم که چطور دارند تبدیل میشوند به باله. خندیدی و شیرجه زدی توی آب. مثل ماهی از بالای قایق میپریدی به این سمت و آن سمت. هر بار که میرفتی زیر آب و میآمدی بیرون، میدیدم بیشتر شبیه ماهی شده ای. کودکانه میخندیدی و پولکهایت زیر نور آفتاب برق میزد. میگفتی ببین چه آفتاب خوبیه. ببین همه چقدر خوشحالن! بعد هم شنا کردی به سمت شمال؛ همانجا که رودها به دریا میریزند.