روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

شاید هم یه اتیکت چسبوندیم رو پرده که به خط اتوی پرده ما دقت کنید!

الان حدود 24 ساعت مونده به عید، به این صورته که اخوی با میز اتو وایساده پشت پرده ها و میز اتو رو چسبونده به پرده، خانوم والده از این سو، پرده رو روی میز صاف نگه داشته، ابوی هم داره با شدت و حدت پرده ها رو اتو می کنه، منم دارم به اخوی فرمون میدم که میز رو کجا بچرخونه! :| هر از گاهی هم اخوی یه چیزی می پرونه من می خندم ابوی هم که وحشتناک جو گیره و انگار داره یه پروژه مهم ساختمانی رو رهبری میکنه یه داد میزنه ما ساکت میشیم! :|

من همین جا خلاقیت خودمو تو اسم گذاری ستایش می کنم!

همیشه وقتی می دیدم کسی حیوون خونگی داره و در حد بغل کردن بالش موقع خواب این حیوون بدبخت رو بغل میکنه و باهاش میخوابه هفت هشتا علامت سوال بالای سرم بندری میرفت که مگه میشه؟ داریم؟ هست؟ چطوری میشه که ملت با حیوونا انقدر راحتن؟ خودم که در حد مرگ از حیوون جماعت از فنچ گرفته تا گودزیلا می ترسم مثل چی! فقط در حد از دور نگاه کردنه! به خاطر این اخلاقم هم خانوم والده اجازه ورود هیچ نوع موجود زنده ای جز انسان دو پا به خونه رو نمیده. تا این بار که وقتی از دانشگاه برگشتم خونه دیدم این پررو خان اومد استقبالم و بسیار هم اصرار داره بکشه از سر و کولمون بالا!

خدا شاهده که شده عضو پنجم خانواده. هر کس هم یه چیزی صداش می کنه. ابوی بهش میگه نارنجی، آقا داداش بهش میگه گوگولی، خانوم والده بهش میگه جوجی، منم با بهره برداری از تمام خلاقیت ها و نوآوری هام در زمینه نام گذاری بهش میگم جوجه! :" (موجود بدبخت دچار بحران شخصیت نشده باشه خوبه!)خانوم والده که میگه جوجی تو زبون مغولی یعنی مهمون. هیچی دیگه بیچاره رو مغولیش هم کردیم؛ هر چند وجنات و سکناتش به چنگیز خدا بیامرز میگه بزن بغل که من اومدم. همین بس که آقا (خان داداش اصرار داره که آقاست!) گوشت خواره! بکشیش ارزن نمیخوره. تا دلتون بخواد تفاله چایی دوست داره. یک سره هم یا روی کول بابامه یا داداشم یا از این سر میز به اون سر میز تو بشقابای غذا پاتیناژ میره! دیروز هم اومدم یه خر مهره سبز بندازم گردنش تا چند ساعت بهش نوک میزد و فکر می کرد اگه بدوئه دنبالش بهش میرسه! تمام خونه و زندگی رو هم گلاب به روتون با اسمشو نیار مورد عنایت قرار داده. هر چی هم خواستیم پوشکش کنیم موفق نشدیم!خلاصه اینکه دم عیدی مردم دنبال کارای عیدن ما داریم با این پررو کشتی می گیریم. :| 

ب.ن: برف رو دارید؟ :o

ب.ن: قسمت ششم و هفتم (به جبران پست قبل) نامه به کودک

کارنامه اعمال

بالاخره اساتید جانِ ما پس از مقدار معتنابهی دق مرگ کردن لطف کردن و نمره هامون رو گذاشتن سایت. واقعا دستشون درد نکنه، به خدا لازم نبود انقدر عجله کنن! حالا تا آخر عمر وقت داشتیم که! :|

اینم کارنامه اعمال.

اون نمره درخشان هم که شاهدش هستید همون درس آش شله قلمکار کذاییه. قسمتای مهندسی رو نتونستم جواب بدم این شد که این شد.

به موزه داری بسیار امیدوار شدم. خدا رو شکر که دیگه همه میدونیم که رمز موفقیت چیه :"

همشون همون روز امتحان صحیح کرده بودن اما نمره ها رو بهمون نمیگفتن. به استادمون گفتم استاد برای چی نمره ها رو نمیذارید؟ گفت: هر چی دیرتر بذاری بیشتر کلاس داره :|

فرار از زندان

تو یه حرکت انتحاری من و جمعی از خواهران پایه، از زندان (استعاره از خوابگاه قبلی) فرار کردیم و برگ زرین دیگری به مابقی افتخارات شخص بنده اضافه شد، خدا قسمت کنه مابقی حرکت های جلف رو با حضور سبز دوستان رقم بزنیم! به امید خدا که اون پول بی زبونمون که مونده دست اون مسئول از خدا بیخبرش گیر کنه گلوش پایین هم نره؛ اصلا پوله همونجا تشکیل خانواده بده و قصد تکون خوردن هم نداشته باشه! آقااا اینکه میگم فرار کردیم یعنی فرار کردیم ها. شوخی نیست ها. بعد جالبیش این بود که هر چی ساک و چمدون می بستیم تموم نمیشد فقط دو سه نفر هم زیر پوستی وسایلشون رو فرستادن قاطی وسایل ما و همگی خوشحال خوشحال فلنگ رو بستیم! اونقُل و منقل و کاسه و بشقاب و آفتاب و لگن و خنزر و پنزر گرفته بودیم دستمون تو خیابون! که بریم خوابگاه جدید که فاصلش حدود 40 متر از قبلیه بود. دو نفر می رفت، 4 نفر برمی گشت، هر کس یه تیکه گرفته بود دستش، خلاصه عین این عشایرا! :"

الان این خوابگاهی که من نشستم و دارم از توش براتون نطق می کنم، خعلی با کلاسه. من مونده بودم روز ثبت نام چشم و گوشم رو کجا گذاشته بودم که خودم با پای خودم رفتم زندان و اینجا رو ندیدم. معده که هیچی بلکه سایر امعا و احشا دستگاه گوارشمون هنوز تو بُهتن و همین مونده که دست جمعی سر بذارن به بیابون خدا! فقط اینجا عمرا به پای لاویندر خوابگاه قبلی برسه و هنوز خیلی راه داره!

از اون قبلیه بذارید فقط نگم. به ابوغُرَیب گفته بود پیاده شو باهم بریم! مثلا اتاق ما یه چوب رختی داشت که همینجوری که نشسته بودی یه دفعه سقوط می کرد رو فرق سرت!  یه شب یکی از بچه ها خوابیده بود رو زمین. من خیلی خیلی اتفاقی نصف شبی بلند شدم دیدم این داره میفته رو سر این بیچاره. خدا می دونه از تخت طبقه دوم من اینو چه جوری تو هوا گرفتمش. بقیه هم اتاقی ها نیم خیز شده بودن و مونده بودن من چرا دارم نصف شبی با چوب رختی دارم تانگو می رقصم! (اوضاع در این حد داغون!)

یه جارو برقی داشت که مدلش برعکس بود. به جای اینکه بده تو میداد بیرون! نمونه کمیاب و منقرض شده از قدیمی ترین گونه جارو برقی! راست کار پایان نامه خودم! قبل از روشن کردن که باید آیة الکرسی می خوندی. وقتی روشن میشد از قسمت بالاش یه باد گرم وحشتناکی میزد بیرون که یه دور همه میرفتیم دست بوسی نکیر و منکر. دیگه ما قشنگ ازش به عنوان دست خشک کن استفاده می کردیم!

از حق نگذریم خوابگاهی بود با مناظر عالی و دل انگیز. دم در آشپزخونه آب بارون چکه می کرد بعد هر دفعه که می رفتیم آشپزخونه باید از روی یه تشتی که گذاشته بودن تو چارچوب در که آبا جمع بشه اون تو می پریدیم! بسیار مشتاق بودیم بمونیم اونجا تا بلکه یه قسمت خوابگاه برف بباره یه گوشه برامون کرگدن و زرافه بیارن یه قسمت رو بکنن پیست اسکی اما متاسفانه قسمت نشد.

مسئولش یه آقایی بود 70 ساله و بسیارتا بااااحال بهش اسمس می دادیم بیا دوش حموم رو درست کن اسمس خالی می فرستاد! :|

بذارید از آشپزخونه نگم، از یخچال و فیریزر نگم، از رخت آویزاش نگم، از wc پشت به قبله اش (به خدا خودم مشکل شرعیش رو کشف کردم! [در جریانید که سرویس بهداشتی نباید پشت یا رو به قبله باشه دیگه؟]) و داغونش نگم، از شوفاژا، از تهویه نداشته نگم. ناظم ها و آدماش که دیگه جای خود دارن. 

پ.ن: از وقتی اومدیم اینجا تازه می فهمم چرا یه سری ها دوست دارن عمر طولانی داشته باشن والا! 

پ.ن: همچین جهنمی نصیبتون نشه صلوات!

 

ب.ن: قسمت پنجم نامه به کودک