روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

در حد معذلک

کلا طرز تفکر یه دسته از انسان ها برای من خیلی جالبه و منشا طرز فکرشون نمی دونم به کجا ختم میشه. یکی از پژوهشگرای بنیاد که ترم 5 کارشناسیه و ازم میپرسه خانوم الف مگه لک ها آذری هستن؟ میگم نه. میگه البته لک نیست ها مزلک. میگم مزلک دیگه چه قومیه؟ مزلک نداریم. میگه چرا. اینجا نوشته. میرم می بینم لغت کذا معذلک هست! :|
  بعد این دوست عزیز غایت آرزوش اینه که شغل دولتی داشته باشه ولو معلم یه ده کوره باشه. در آینده هم پیش بینی کرده سه تا بچه داره. مگا.بـ.ـیز (یکی از سرداران داریوش و صد البتتتته برند روم به دیوار مایو!)، فاطمه، شهره! حالا اینکه این سه تا اسم ربطشون به هم در حد ربط نوشابه خانواده به ماه گرفتگیه بماند، بهش میگم هیچ فکر کردی اگه سطح توقعت در حد معلم روستا باشه چه جوری می خوای خرج پوشک مگـ.ـابیز و فاطمه و شهره رو بدی؟ میگه مگه باید خرج پوشک بدم؟؟ :| میگم وای تو چه پدری می خوای بشی در آینده؟ بیچاره مگـ.ـابیز و فاطمه و شهره.

پ.ن: همه به من میگن بچه ست. بچه؟مثلا ترم 5 کارشناسیه ها! من خودم به شخصه فکر می کنم به شکل نرمالی رده های سنیم رو طی کردم تا به اینجا رسیدم نه کسی بهم گفته بزرگتر از سنت فکر می کنی و نه کسی بهم گفته عقبی. خلاصه اینکه الان دارم فکر می کنم ترم 5 کارشناسی خط فکریم چه جوری بود؟ عضو انجمن علمی بودم، مجله محبوبم همشهری جوان بود، گرفتار هیچ رابطه عاشقانه ای (از نوع بی راهه و خانمان برانداز) نبودم و صد البته در حد سن خودم اشتباهاتی داشتم. نشریه می نوشتیم و تو کشور رتبه میاورد. حتی ترم دو به خاطر استاد سختگیرمون عربیم تا انداره ای خوب شده بود که می تونستم متنای تاریخی رو خودم ترجمه کنم و...  حالا دوستمون نمی خواد نشریه بنویسه ولی دیگه در حد معذلک باشه دیگه!