ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
خاله بزرگم چند روز خونمونه. بزرگترین نوهاش از من یک سال بزرگتره. در واقع بیشتر از اینکه خالهام باشه مادربزرگمه. گوشاش درست نمیشنوه. چشمهاش رو تازه عمل کرده و احتیاج به مراقبتهای خودش داره. حوصله هیچکس رو هم ندارم. 90 درصد روز یا خوابه و یا میشینه رو مبل و به فرش زیر پاش خیره میشه حتی اگه تلویزیون جلوش روشن باشه. خالم تمام لباساش و چمدون و چادر نمازش بوی یه عطر خاص میده. اولش خوشبو بود ولی الان به بوی گند تبدیل شده. یه بوی نفرت انگیز که باعث سر درد میشه، به خصوص که وقتی ترسناک ترین خبرا رو می شنویم این بوی متعفن توی دماغمونه. بوی مرگ محسن و مجیدرضا میده و معلوم نیست بعدا دیگه کی؟
انقدر شرایط غیرقابل تحمل شده که لباس پوشیدم رفتم خونه متی که زمان کارشناسی با هم هم دانشگاهی بودیم. واسه عوض شدن روحیه عکسای قدیم رو نشونم داد. بعد یاد خودم افتادم که چه چیزایی رو از اون زمان تو همین وبلاگ می نوشتم. همش با برادر حز.ب ا.لله میزدیم تو سرو مغز هم و کاریکاتور استادامون رو می کشیدیم. انتظار شنبه ها رو می کشیدم تا مجله همشهری جوان رو بخرم. من دختر شادی بودم و دغدغه های اون زمانم از شهریور به بعد تبدیل شده به مسخره ترین دغدغه های زندگیم.