روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

از داداش که حرف می زنم از چه حرف میزنم؟!

خان داداش از اون موجوداتی می باشد که درست وقتی عین خر گیر کردی تو گل می رسه. بنابراین به قول خودش  وقتی می شینی پای منبرش  هر چی میگه باید بگی چشم. بگه بپوش بریم گردش نباید نق بزنی. باید بگی چش چش! اصلا بارونی، آفتابی فرق نداره. مهم اینه که هوای چشم و دل ابری نباشه.




خوراکی تو ماشین فراموش نشه:



سرزمین کتاب، دهکده کتاب،  شهر کتاب و کتابستان شهرمون  کلا از اون جاهایی هستن که منو ول کنی توشون جا می ندازم می خوابم!!




*

خان داداش می فرمایند بذار برات از این بستنی ها بخرم برای روحیه ات خوبه. خب من اصلا بستنی های این مدلی دوست ندارم! سرپیچی کردم اونم در عوض سبد رو از بستنی عروسکی پر کرد!


آخری سالی بچه های محک یادمون نره. قلکمون رو تحویل دادیم.



*

پ.ن: خان داداش وقتی دید من خودم انقدر اوضاعم خیته که نمیرم گرد خرید خودش برام کلی خرت و پرت خرید. توی دهکده چشمم افتاد به یه جلد کتاب خیلی خیلی خوشگل. توجهم جلب شد، رفتم سمتش که طراح جلدش خیلی هنرمدانه یه دق الباب برجسته روش کار کرده بود. دیدم نهج البلاغه ست. گفت خوشت میاد برات بگیرم؟ گفتم نمی دونم. می ترسم نخونم. گفت آره ممکنه زده بشی. اول باید از خودش خوشت بیاد. توی ماشین یه عالمه از حکمتای نهج البلاغه گفت و منم پا منبری گوش دادم! بالاخره قرار شدبعدا برم بخرمش.  اون حال معنوی رو که می خواستم یادتونه؟ داداشم با حرفاش داره یواش تزریق می کنه تو رگام. معتاد نشم صلوات!!

ب.ن: یه پست خوب می خوام فردا بذارم براتون که مسیر زندگی خیلی ها رو عوض کرده. منم همینطور.

اصلا باورم نمیشه که این همه بلا سرم اومده باشه و من مثل پوست کلفتا هنوز زنده باشم! سال 94 رو با افتخار به عنوان نحس ترین و مزخرف ترین سال زندگیم نام گذاری می کنم. از دوم فررودینش دکان آبغوره گیری من فعال شد تا همین حالا. به غیر از تیر و بهمن بقیه ماه ها رو باید حواله کرد به سینه قبرستون، به درک سیاه و خاکستری و گلبهی و سبز یشمی حتی!! اسفند این اسفند نحس هم شد سنگ لَحَد تمام اتفاقاتش.

هشدار: دور دلاتون سیم خاردار بکشید! درای قلبتون رو قفل کنید! آژیرای خطر رو فعال کنید! این روزا گرگا لباس میش تنشونه.

به خدا: خدایا ازت گله کنم که منو به لبه پرتگاه کشوندی یا شکرت کنم که نذاشتی سقوط کنم؟! میگم اگه زحمتی نیست جوابشو مرحمت کنی ممنونت میشم!
پ.ن: خوشحالم تموم شد.
پ.ن: دلم معنویات می خواد شدید. تنها چیزی که حالمو خوب می کنه یه حال خوب معنویه. پیشنهادی دارید آیا؟ میشه اگه بلدید منو به مهربونی خدا امیدوارم کنید؟
پ.ن: مرسی نگرانمید. باور کنید دارم تحمل می کنم.دارم سعی می کنم دستمو بگیرم زانوم بلند بشم. دارم سعی می کنم صفحه جدیدی باز کنم تو زندگیم. بازم ببخشید در حد یه دالی کردن  اومدم. خیلی خیلی خوبید.
پ.ن: سوال: چرا انقدر پی نوشت نوشتم؟ جواب حضار: از بس پررویی!

زیر نور سبز

قرار هر سالم یادم نرفته، شما وساطت ما رو پیش خدا بکن بانو.






پ.ن: ز آه من آسمان شده نیلی

از روزای مونده به عید چه خبر؟

* خیلی جالبه که طبیعت اصلا به حال و هوای ما آدما کار نداره. هر کی هم بگه بهار نمیاد درختا  خوب بلدن دلبری کنن.



* تشریف مون رو بردیم و کارای فارغ التحصیلی رو به پایان رسوندیم. خدا شاهده کف کفشام دیگه داشت کنده می شد. توی مسیر دیگه همه دانشجو ها قیافه هاشون آشنا شده بود بس که با یه برگه امضا از این ور به اونور. یه آقایی هست مسئول تحصیلات تکمیلی خدا شاهده عین بچه آدم که نمیشه تو اتاقش، هی باید دنبالش بدویی تا ببینی کجاست. بعد تو هر حالتی که هست امضات رو ازش بگیری. یا تو راهرو داره قدم میزنه یا تو محوطه رفته هوا خوری یا سر غذاست و... اگه نتونی تو همون پوزیشن ازش امضا بگیری دیگه محاله دور و ور اتاقش پیداش کنی! برای پرینت پایان نامه هم که قشنگ جماعت دانشجو همه با هم همکاری می کردن. یکی کاغذ می رسوند یکی بسته بندی کاغذا رو باز می کرد، یکی برای اون یکی صفحه هاشو دسته بندی می کرد، یکی می پرید تو انتشارات داد می زد آقا رفتید صحافی فاکتور بگیرید پولشو دانشگاه بده، یکی فلششو دست به دست می کرد می رسید به مقصد و... اصلا یه چیزی. به  قول مادر بزرگم شده بود خَرِ دَجال خونه*! الان که از دور نگاه می کنم می بینم چقدر خنده دار  و مسخره بودیم!!

همدان هم که شهر سفال، خوب بود سر راه یه کوزه هم می گرفتم تا درستش کنم به عنوان جا مدرکی!



* اتاقمون هم  به تغییر و تحول گذشت. مداد رنگی های کوچولو یادتونه؟



دوستای جدید حسن یوسفم به همراه  گلدون مینیاتوری فنقلی که به زودی جوونه می زنه و البته در کنار  یار غارشون اسپری آب.


گلدون عروسم با گلای ریز صورتیش بیشتر و بیشتر خودشو برام لوس می کنه. می دونم برگاشون کثیفه از این به بعد پاک می کنم . هر چی باشه من تازه دارم پرورش گل رو یاد میگیرم.


.

* خر دجال خونه به نقل از مادربزرگم: توی روایت های قدیمی دجال یه نفری بوده که با خرش توی کوچه ها مردمو تشویق میکرده که برن دنبال خوش گذرونی و عیاشی و خلاصه تفریحای خاک بر سری مردمی که کورکورانه میرفتن دنبالش انقدر همهمه می کردن که همه چیز شلوغ و پلوغ میشد. دیگه هر جا که شلوغ باشه و سگ صاحبشو نشناسه مادربزرگم اصطلاحا میگفت خردجال خونه شد! اطلاعات صحیح خانوم آنا: دجال در زمان قدیم نبوده قرار است در زمان آینده بیاید! به خرش و جماعت پشت سرش شهرت دارد که همه آدمهایی هستند که موقع ظهور دینشون را رها می کنند.



ب.ن: خانوم والده همین الان از اون اتاق داره داد میزنه ندا  زیپ داری؟ میگم: چی؟؟؟ میگه: زیپ. میگم: چی؟؟؟؟؟ میگه: زیبپپپپپ .میگم لیف می خوای چه کار؟! کلا گوشام هم به تاریخ پیوست گویا!

دوستان یه سوال داشتم. کسی هست که در مورد اقامت توی کشور ژاپن اطلاعات داشته باشه؟ هر داده ای بهم کمک می کنه، از اقامت، مهاجرت، آموزش زبان، کار، تحصیل و...

آیا کسی رو می شناسید که اونجا زندگی کنه؟ 

در این زمینه اطلاعاتم ضعیفه. خیلی ممنون میشم اگه راهنماییم کنید. پیشاپیش مرسی.

daddy

داشتم می رفتم یه کار خطرناک کنم. قشنگ لب مرز بودم. نمی دونم چطوری شد که  ابوی محترم برای خوشحال کردنم یه بسته تافی گیلاسی گذاشت جلوم.  بعد یه دفعه دیدم چقدر عاشق بابامم. وقتی فکر می کنه سرما خوردم و تختمو می چسبونه به شوفاژ، پتو رو  تا خرتناقم (گلوگاه!) می کشه بالا، بعد کنترل می کنه و میگه تب کردی و نصف شب چند بار میاد بالاسرم چک می کنه که تبم قطع شده یا نه. وقتی خواستگار زنگ می زنه و رنگش میشه گچ و وقتی من میگم جوابم منفیه گل از گلش می شکفه! بعد میگه نمیذارم جایی بری. عاشقشم که وقتی از چیزی خوشم بیاد سریع السیر آماده کنه. وقتی صدام می کنه «ندا بابا». وقتی اسمساش با کلمه «بابایی» شروع میشه. حتی وقتی سر مدل کفشی که دوست دارم بپوشم و مخالفه، باهام بحث و جدل می کنه که نباید بپوشم و اشکمو درمیاره. یا حتی وقتی بیرونم چند بار زنگ میزنه کنترلم میکنه. یا حتی حتی با چشم غره میگه موهاتو بکن تو اما به لاک و آرایش اصلا چیزی نمی گه!! یا حتی وقتی به خاطر چیزایی سرم داد می کشه. فقط عاشقشم. همین.




پ.ن: امشب از طرف خدا یه چیزی رسید به دستم که خجالت کشیدم. خیلی. الان حالم یه جوریه که نمی تونم توصیف کنم چقدر معنویه.
پ.ن: آخ که شما چقدر خوبید. وقتی با دعاهاتون غافلگیر میشم. چند بار این اتفاق واسم توی این دو روزه افتاده. چقدر خدا دوستم داره.




سبزای قشنگ شما که همیشه دستاتون رو به دعاست، میشه دعاهای ما رو هم به گوش خدا برسونید؟

پشت دیوار شهر یه راهی داره که میره یه راست در خونه ستاره

* ای مگنتی که می روی به سویش از جانب من اول ببوس رویش بعد هم ببوس در یخچالش! :)
.



* من هیچوقت از بارون و رنگ خسته نمیشم. شما چطور؟




آهنگ پیشنهادی توی این هوای بارونی اسفند «قبله» ابی هست.
.
ب.ن: برسد به دست بچه های تهران: تهرانی ها!  دستتون درد نکنه. گل کاشتید. با اتحادتون امید رو بهمون بر گردوندید. قول میدیم همه سعیمون رو بکنیم ما هم توی دور دوم نماینده شهرمون رو حمایت کنیم تا بلکه ما هم رو سفید بشیم.

در پیشواز بهار

اغلب هر وقت می خوام برای خودم جایزه بخرم سعی می کنم افسار رو بدم دست ندای پنج ساله! اینم جایزه فارغ التحصیلی! بیشتر می خوره فارغ شدن از مقطع پیش دبستانی باشه!



سری می زنیم به باغ گل و میریم پیشواز سال جدید. ساکن جدید اتاقم به شما لبخند میزنه.




کتابخونه هم با اره زدن های بابام و همکاری آقای نجار و رنگ آمیزی مجدد بابام به اون گودی همیشه خالی اتاقم اضافه شد. بعد من خودمم خیلی زحمت کشیدم رفتم رنگ لامپای اون ریسه ها رو انتخاب کردم!!   از دیشب که تشریفشو آورده انقدر جیغ جیغ کردم که خدا بگه بس! من الان از خوشحالی مرده ام!






این به هیچ وجه یه تکنیک عکاسی نیست! این فقط خجسته بودن بیش از حد منه برای اینکه فکر می کنم اون نقطه های نوری رنگی اینجوری خیلی خوشگلترن!!


پ.ن: من با مصرف گرایی که جدیدا کل زندگی ما ایرانی ها رو ورداشته و خواسته و ناخواسته تحت تاثیرش هستیم خیلی مخالفم. والا من از دوران طفولیت تا الان این اولین باره که ماژیک و خودکار نقره ای خریدم چون واقعا بهشون احتیاج داشتم. مداد رنگی های کوچولو رو هم برای رنگ آمیزی و از روی الکی خوشی نگرفتم، براشون یه فکر دیگه ای دارم. برای چیزای دیگه هم همینطور، ترجیح میدم یه استفاده ای برام داشته باشن تا به عنوان یه شی ء هوسی بخرم. بنابراین زنده باد پس انداز. توصیه می کنم شما هم این روش رو پیش بگیرید.

ب.ن: رفتیم رای دادیم. به امید پیروزی امید!

جایزه

 جایزه دادن های میم از نوع خوراکیه. بخوای چیزی باهاش بخوری محاله آدمو جای بد ببره. واسه همین امروز جایزه پایان نامه رو  از نوع خوراکی گرفتم!





* هی بهم میگه لاغر شدی. چرا هیچی نمی خوری؟ چرا ضعیف شدی؟ انقدر گفت که حس کردم الانه که ترک وردارم بشکنم! :| بعد چنگالشو زد به یکی از این جوجه کبابا گرفت جلوی دهنم گفت گاز بزن. بعد من خندم گرفته بود. یه تیکه کوچولو خوردم. گفت آخه این جوری؟ معلوم لاغر می مونی. مردونه بخور. باز خندم گرفت گفتم خب من مگه مَردَم؟ من زنم دیگه! خودش هم خندش گرفته بود. بعد واسه شیطنت تا آخر همین جوری کوچولو کوچولو خوردم. بالاخره باید ثابت می کردم مرد نیستم!
 
* زیر پالتوم یه ژاکت پوشیده بودم و حسابی گرمم شده بود. ژاکت رو از تنم درآوردم و چون کیف خودم کوچولو بود گذاشتم توی کیفش. هیچی دیگه موند تو کیفش و شد همسفرش. زنگ زده میگه دیدی یادم رفت اینو بهت بدم؟ بعد ادامه میده اشکال نداره. بد هم نشد! کادوش می کنم میدم مامانم یا خواهرم!  

پ.ن: عکاسی از غذا به من نیومده. آلزایمرم خرابه. شما دقت کنید از همه چیز خورده شده بعد من یادم افتاده عکس بندازم!
پ.ن: بعدا جایزه هایی که خودم برای خودم گرفتمو هم میذارم.
پ.ن: رفت. تا باز کی دوباره همو ببنیم.

کم نیاوردیم

حتی اگه کوهی کار اداری ناخواسته بریزه سر میم، حتی اگه شونصد ساعت منتظر بشینم که ببینم اون رئیسه کی می خواد آزادش کنه تا بعد از نود و بوقی همو ببینیم، حتی اگه آخرش یه لحظه اشکم دربیاد، اما باز تو یکی از تیمچه های بازار روبروی این حوضه میشینم و  یه برگه از این تبلیغای انتخاباتی که سر راه دادن رو از کیفم درمیارم  و توش می نویسم خدایا شکرت.


بعد ادامه کاغذ رو با چرت و پرت پر می کنم. تازه برگه رو هم اونوری می کنم و با کاندید محترمی که اعتماد به نفسش لایه اوزون رو هم سوراخ کرده حرف می زنم!! با خودم میگم هر کی اومد گفت تو دیگه چی میگی اینجا؟ بهش میگم من نویسنده ام! اومدم اینجا حس بگیرم و بنویسم!! دیگه ملت نمی دونن که دارم فحش میدم به اون رئیسی که نمیذاره میم بیاد و ما رو  اینجا کاشته! (ببین کار آدم به کجا میرسه!)


القصه شکرگزاری پاسخگو بود و ما کم نیاوردیم. بنابراین ما ادامه روز رو که داشت شب میشد و ناهاری که تبدیل شد به عصرونه، اینجا بودیم، تو یکی از اون حجره های طبقه بالا.





به میم میگم برام از این مجمعا بخر. می خنده، بهش میگم  این گل گاو زبونه چه طوسی خوشرنگی داره. برام لاک این رنگی بخر. می خنده. یکی از نورگیرای سقف رو که آبی آسمون ازش پیداست نشون میده میگه لاک این رنگی چی؟ میگم وای آره. بخر. می خنده. میگم برام جایزه پایان نامه بخر. می خنده. کلا فقط میم قابلیت اینو داره که با وجود کلی خستگی و سردرد برای اینکه بهم خوش بگذره بخنده!

* سرم پایینه دارم از هر چیزی یه ناخونک می زنم. حس می کنم داره با لبخند نگاهم می کنه. برمی گردم سمتش و سرمو تکون میدم که یعنی جانم؟ با خنده میگه تو کارت رو بکن. بالغ بر هفتصد بار تو زمانای مختلف این اتفاق میفته و دفعه آخر که داره حرف میزنه و نگاهش می کنم، یه لحظه مکث می کنه تا میاد حرف بزنه میگم به خدا دارم کارمو می کنم! 

 

پ.ن: یه روزی رو که آدم فکر می کرد به فنا رفته 180 درجه تغییر پیدا می کنه و تبدیل میشه به یه روز کاملا خوش.

پ.ن: بسی امیدواریم فردا نیز تکرار شود!

پ.ن: یعنی الانه که از خستگی با مغز برم تو کیبورد.

خدایا شکرت

تغییرات بعدی برای بهار.

مرتب کردن برد یادداشت و خداحافظی با قاب گل دارش.






افتتاح یه قاب چهار خونه. با حضور افتخاری کلبه کوهستانی.


مگه میشه بهت تکیه نکرد؟

دیشب موهامو فرفری می کردم برای امروز و عجیب دلم شور می زد و میدونستم طبیعی نیست. معلوم شد میمم حالش بد بود و نتونست امروز بیاد.

تو.ن: به جای اینکه من صبح نگران حالت باشم و بهت بگم بخواب، استراحت کن و ابراز نگرانی کنم، تو بهم میگی: «الان خوب خوبم. از صدات معلومه زود بیدار شدی. بخواب استراحت کن و مواظب خودت باش» و باقی دلسوزی ها و مهربونی های همیشگیت.

بیا به اینور پل!

* یعنی ها من اصلا غلط کردم. من هم بشینم 3000 صفحه پایان نامه بنویسم. آخه این خونه تکونی چیه که زده کل سیستممون رو آسفالت کرده؟ افلیج شدم خب.

با اتاق خزان زده خداحافظی می کنیم. این برگا میرن تقدیم سطل آشغال میشن و به جاشون قراره گل و گیاه جدید وارد اتاق بشه. ^_^




* یکی از نامزدای انتخاباتی برای تبلیغ توی تراکتش نوشته: تازشم عروسم هم نخبه ست! (حالا نه با این ادبیات ولی آدم همچین چیزی برداشت می کرد!) باید به این دوستمون گفت: گیرم عروس تو بود فاضل، از فضل عروس تو را چه حاصل!!


* امروز بعد از مطب دندون پزشکی اومدم سوار آسانسور بشم برم پایین وقتی در باز شد یه زوج عاشق خوشحال که معلوم بود توی کابین حسابی بهشون خوش گذشته (!) درحالی که می خندیدن پیاده شدن. با دیدن من از خجالت قرمز شدن. می خواستم بگم  اشکال نداره بابا، حضرت عباسی با پله میرم شما ادامه بدید! 


* آهنگ انتخابی امشب با افتخار آهنگ «خانوم گل» از « ابی» جان هست. اصلا خوشم اومده ازش به خصوص اونجاش که میگه بیا به این ور پل! خو خواهرم برو اونور پل دیگه. ببین ابی چقدر دوستت داره!