روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

بیمه حرف!



- بابا جون بیمه حَرف و مشاغل آزاد؟؟!!

- نه بابا جون. بیمه حِرَف و مشاغل آزاد.

چند دقیقه خیره در افق.

- ولی پسرم. اصلش همونیه که تو میگی. اینا همش حَرفه! :|

 

 

ه.ن: فرهاد تو یکی از آهنگاش میگه: صفحه کهنه یادداشت های من گفت دوشنبه روز میلاد منه. ولی من که خودم بیشتر و با دقت به صفحه یادداشتام نگاه می کنم با این برنامه ریزی که مدیر گروهمون واسمون کرده، می بینم داره میگه از این به بعد چهارشنبه ها روز بدبختیه منه! :( خداحافظ تابستون. خداحافظ خونه.

زندگی فراز و نشیب داره.

میگما! یا رحیم!

هزار و صد مرتبه شکرت که یک: سرما خوردگی رو آفریدی! دو: غروب جمعه رو! وگرنه این چشمای ملتهب شده و شوره زار مژه ها و قرمزی بینی و سردرد و کسلی رو گردن کی مینداختم تا خانوم والده انقدر بهم گیر نده؟! :"

پ.ن: امروز خانوم والده بالغ بر 5 هزار بار بهم گفت چرا چشمات قرمزه؟! :|

خودم دیگه شروع کردم!

از اول خرداد استاد راهنمامون دو دستی این بند کیف ما رو گرفته بود میگفت: «پروپوزال پروپوزال! به جون خودم و  خودت تا ننویسی نمیذارم بری خونه!» اینجوری که این گفت منم همچین هول ورم داشت و فکر کردم وقتش داره میگذره و اگه ننویسم نمی تونم از پایان نامم دفاع کنم و اینا نشستم سریع براش نوشتم و بردم پیشش گفت: همینو بفرست به ایمیلم. میخونم اشکالاتو رو برات میفرستم. ما هم خدا میدونه عین چی از ترس اینکه وقت از دست نره واسش فرستادیم و به دستور خودش آزاد گشتیم و اومدیم خونه وردل خانواده! دیگه از همون تیر تا الان هی می ریم جیمیل بدبخت رو چک می کنیم می بیبنیم نخیر خبری از ایمیل استاد نیست. زنگ زدیم، پیام دادیم، پیغام فرستادیم، پسغام دادیم، براش قاصدک فوت کردیم، نامه بستیم به پای کبوتر براش پر دادیم و... خلاصه استاد هم جواب میداد و میگفت می فرستم. باشه و ما هی می اومدیم و می دیدیم نفرستاده و تبدیل شده به نباشه!

دیگه دیدم نخیر اینجوری نمیشه کلا عصبانی بیخیال استاد و پروپوزال نگون بختم شدم. استاد که خودش به خودی دایورت هست به نمی دونم کجا، پروپوزال بیچارم هم مطمئنم رفته قاطی باقالی ها که امیدوارم بهش خوش بگذره. بچه خوبی بود. (نثار روحش فاتحه مع صلوات) از دیروزه که خودم یکه و تنها افتادم دنبال جمع کردن پایان نامم  یعنی در این حد زدم به سیم آخر. انقدر که خودم از خودم الان می ترسم! :|

 

شعر برای آن مرحوم: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چی بگم؟ نمیخواد بیای خودم دیگه شروع کردم!

اصلا حدیث داریم که میگه: استاد راهنمای صالح گلی است از گل های بهشت.

نتیجه گیری اخلاقی: خواهر من! برادر من! به امید کی نشستی؟ این روزا به امید ِ امید هم نمیشه نشست!

با بشکافت دوست باش!

روزای اول که می رفتم خیاطی یه دوست عزیزی با کمال سوء نیت (بله!) بهم گفت: عزیزم. با بشکافت دوست باش!

بشکاف یه وسیله خیاطیه که اسمش با خودشه. واسه وقتاییه که خرابکاری میکنی و میخوای سریع دوختت رو بشکافی بعد دوباره بدوزی. منظور این دوست عزیزمون هم این بود که تو حالا حالاها هی باید بشکافی و بدوزی تا بتونی تو خیاطی ماهر باشی. برای همین گفت با بشکافت دوست باش چون بهش خیلی احتیاج داری! منم یه جوابی بهش دادم که پررو نشه ولی چون روزای اولم بود تو دلم گفتم: دوست عزیز. خبررر نداری!! دوست چیه؟ من بشکافمو به فرزندخواندگی قبول کردم! یه دقیقه نباشه احساس میکنم بچه ام نیست! والا!

امروز داشتم با بشکافم یه چیزی رو درست می کردم با خودم گفتم چقدر خوبه که بشکاف هست. وگرنه اگه نبود من چه کار می کردم؟ بعد هم یه لبخند ملیح زدم و با رضایت به کارم ادامه دادم و بعد از دو ثانیه بشکافم شکست! :| 

نتیجه گیری اخلاقی: تا به جاذبه زمین فکر نکنی سقوط نمی کنی!

یار بازی دان!


ترلی و خورشید عزیزم منو ساااال ها پیش دعوت کردن به بازی معرفی کتاب چون دوربینم مشکل داشت نتونستم از کتابه عکس بگیرم افتاد واسه الان.

کتابی که من معرفی میکنم کتاب هـ.ـزار خورشـ.ـید تابـ.ـان اثر خـ.ـالد حسـ.ـینی هست. (نشر مر.وارید) اگه کتاب با.دبا.دکباز رو خونده باشید و دوست داشته باشید اینم به همون شیوه ست. منتها قهرمان های اون داستانش مردای افغانستان بودن قهرمان های این یکی زن ها هستن. به نظر من قلم نویسنده انقدر خوبه که میخکوبتون کنه پای کتاب و 450 صفحه رو مثل من در عرض 4 شب بخونید در حالی که در فورجه های امتحانات به سر می برید!


2. خانوم پیشی عزیز هم منو دعوت کرده به بازی چالش کتاب. به این شکله که میرید یه کتاب خوب می خرید و هدیه می کنید به هر کسی که دوسش دارید. بعد هم تو وبلاگتون معرفی می کنید و 5 نفر رو هم دعوت. یکی از کتابایی که من معمولا به دوستام هدیه میکنم و نثرش واسه هدیه خیلی فلفل نمکی و دوست داشتنیه  کتاب عـ.طر سنبل، عـ.طر کاج هست با نویسندگی فیـ.روزه جزایر.ی دوما. منم ازش یه جلد خریدم و تقدیم دوست جانم کردم.

پ .ن: از اون جایی که من از همه عقبتر تشریف دارم اکثرا بازی اول رو انجام دادن برای همین هرکس بازی نکرده و داره اینجا رو میخونه از طرف من دعوته به بازی.

پ.ن: برای بازی دوم هم از طرف من بهاره، دختر مشرقی، امیلی، آقا میثم و سَمی عزیز دعوتن. :)

یه دلستر استوایی بی زحمت!

به ژاله میگم: تو باید میشدی کـ.ـاندیدای ریاسـ.ـت جمهـوری.

میگه: نه میخوام دبیر کل سازمان ملل بشم.

من: انگلیسی که بلد نیستی.

ژاله: خب اونا هم فارسی بلد نیستن!

 

(بعد از 10 دقیقه سکوت.)

من: دیگه چی؟

ژاله: یه دلستر استوایی بی زحمت!

:|

 

ب.ن:هعی. 5 سال از عمر جک (استعاره از وبلاگم) گذشت. در واقع 5 سال از عمر خودم گذشت. تغییرات، از سال 88 تا الان رو کاملا دارم حس میکنم. من با اینجا دارم بزرگ میشم.

 

خ.ن: به یه دوست که خودش میدونه: مگه میشه من یادم بره تو رو عزیزم؟؟؟ خیلی خوشحالم شدم کامنتت رو دیدم. خیلییی. :* :)

ب.ن.خ: دوست. یه دوست تو کامنتدونی منتظرته :)

یه دلستر استوایی بی زحمت!

به ژاله میگم: تو باید میشدی کـ.ـاندیدای ریاسـ.ـت جمهـوری.

میگه: نه میخوام دبیر کل سازمان ملل بشم.

من: انگلیسی که بلد نیستی.

ژاله: خب اونا هم فارسی بلد نیستن!

 

(بعد از 10 دقیقه سکوت.)

من: دیگه چی؟

ژاله: یه دلستر استوایی بی زحمت!

:|

 

ب.ن:هعی. 5 سال از عمر جک (استعاره از وبلاگم) گذشت. در واقع 5 سال از عمر خودم گذشت. تغییرات، از سال 88 تا الان رو کاملا دارم حس میکنم. من با اینجا دارم بزرگ میشم.

 

خ.ن: به یه دوست که خودش میدونه: مگه میشه من یادم بره تو رو عزیزم؟؟؟ خیلی خوشحالم شدم کامنتت رو دیدم. خیلییی. :* :)

ب.ن.خ: دوست. یه دوست تو کامنتدونی منتظرته :)

مَردم! فقط می دونم که من بچه خوبی هستم (نقطه)

نیـ.ـما مسـ.ـیحا یه حرف خیلی قشنگی میزنه که فحوای* کلامش اینه: «که مَردم! هر آهنگی ارزش شنیدن نداره. بیخودی گوشتون رو با آهنگای چرند پر نکنید. چون بد سلیقه و بد عادت میشید.» دیدم بنده خدا راست میگه و من از اون موقع دیگه یه دونه آهنگ هم از نیـ.ـما مسـ.ـیحا گوش ندادم!! :"

 

* کلمات و ترکیبات تازه: مردم! فحوی (fahva) یعنی معنی سخن. حالا دیگه چرا به جای معنی سخن گفتم فحوی برای اینه که یه چیزی گفته باشم تا معنیش رو به شما هم بگم تا بار آموزشی وبلاگم بره بالا! یعنی فقط و فقط برای ریا! :"

(حالا نه این که من بلد باشم. من فقط املاش رو می دونستم رفتم سر فرهنگ معین قشنگ گشتم هم به املاش مطمئن شدم هم یه کلمه جدید آموختم. لازمه بگم من بــچه خـوبی هسـتم؟ :")

رسالت سامی یوسف و ساعتم!

جدیدنا (تا سقف 3 ماه برای من میشه جدیدنا [بعد خودم نمی دونم جدیدنا ماضیه یا مضارع!!]) سامی یوسف (گوشیم) هی دمی به ثانیه ای ارور میداد که سیم کارت تو گوشی جا به جا شده و بعد خودش خوشحال خوشحال ریست می شد. اولها که ضربه بهش میخورد از این ارورا میداد بعد کم کم هی لوس شد و تا به جایی رسید که بهش دست میزدم ارور می داد سیم کارت جابه جا شده. با خودم گفتم دیگه خیلی ازش مراقبت میکنم تا ارور نده که دیدم از من مراقبت و از این لوس بازی. بعد دیدم در کمال تعجب دیگه بهش نگاه هم می کنم ارور میده! :| دفعه آخر دیگه گفتم ازش خیلی خیلی خیلی مراقبت می کنم. این جمله هنوز تو خاطرم نقش نبسته بود که سامی یوسف جان از دستم افتاد و محکم خورد به موزاییک و چند دور هم واسه خودش بندری و هلیکوپتری رفت! :| اصلا شما ببینید نفس رو. هنوز منعقد نشده اینه وای به روزی که می خواستم تصمیمم رو عملی کنم! :| (در ضمن ناخونم هم این وسطا شکست. یکی نیست بگه تو چی میگی این وسط؟) گفتم دیگه تموم شد سامی یوسف بی سامی یوسف. بی گوشی شدم. بعد که رفتم ورش دارم و باهاش برای همیشه خداحافظی کنم دیدم هیچیش نشده اصلا! خدا شاهده از اون موقع تا الان یه بار هم ارور نداده سیم کارت جابه جا شده و فی الواقع داره عین یه بچه آدم یعنی عین یه بچه گوشی کارش رو می کنه بدون اینکه منو حرص بده! :|

نتیجه گیری اخلاقی: بعضی چیزا یا آدما جنبه ندارن. اگه بیش از حد نی نی به لالاشون بذاری بسیار پررو میشن. یه تشر بیای خودشون می فهمن زیادی لوس بودن و شک نکنید درست میشن.

پ.ن: عینا همین اتفاق واسه ساعتم هم افتاده. :"

پ.ن: مــن بــچه منضبــطی هــستم (نقطه) :"