روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

25 سال بعد در چُنین روزی:

پلی به آینده. 25 سال بعد در چُنین روزی:

سلام بنده دختر نگارنده این وبلاگ یعنی ندا هستم. قراره امروز من به نیابت از مامانم در خدمتتون باشم. امروز این خانوم والده ما دستش بند بود داشت گرد گیری می کرد، نتونست بیاد. واسه همین منو فرستاد. آخه عمم اینا قراره شب از اونورآب بیان خونمون.(منظورم از اون ورآب اونور آبهای دریاچه ارومیه ست)  بعد به من گفت بیا برام یه پست برو! منم به حرفش گوش دادم.

 الان مامانم داره گرد گیری می کنه و هی دعا می کنه که ای کاش عمم اینا یا نیان یا اگه میان یا با توپولف بیان یا با بوئینگ 727! (این توپولف و بوئینگ 727 رو میراث فرهنگی به خاطر قدمت 70-80 سالشون نگه داشته. بعد واسه اینکه بی استفاده نمونن. همچنین در راستای اصلاح الگوی مصرف، ازشون هنوز تو ناوگان هوایی استفاده می کنن. هنوز هم ایران امن ترین ناوگان هوایی رو داره! مثل 25 سال پیش. البته صحیح هم هست وقتی اینجا روزی 50 تا سقوط داریم  حتما تو مملکت غرب روزی 5000 تا سقوط دارن که اینجا امن شناخته شده دیگه.)

بله! وقتی بهم گفت بیا یه پست برو، من اول منظورشو نفهمیدم بعد با چشم و ابرو اشاره کرد که بیا کارت دارم. رفتیم یه جای نهانی از گوشه آستینش یه تیکه کاغذ درآورد گفت این پسورد وبلاگمه. برو برام یه آپی بکن بروبچ منتظرن! (خب این مادر ما، در عنفوان جوانی به قول خودش آلزایمرش لنگ می زد شما انتظار نداشته باشید با این سن و سال پسورد وبلاگشو حفظ باشه) باری، خدمتتون عرض کنم که من اول تیز رفتم یه دور تو دنیای مجازی زدم ببینم این وبلاگ چی هست؟ که فهمیدم قدیما مردم سروکارشون با وبلاگ و این چیزا بوده. حالا یکی از خانوم والدش قهر می کرده، یکی خوشی می زده زیر دلش یکی شکست عشقی می خورده و... خلاصه همه پناه میاوردن به وبلاگ. بعد هی میرفتن واسه هم کامنت میذاشتن و خیلی خجسته به زندگی ادامه می دادن. و به این پی بردم مردم با چه مشقت و بدبختی و فلاکتی زندگی می کردن و از این بابت خدا رو شاکرم که من اون زمان ها نبودم.

باری، دوستان از دور اشاره می کنن خودتو معرفی نکردی. بله واقعا عذر می خوام اسم من جزوه هستش و 15 سالمه.(جزئیات بیشتر خواستید واسه تحقیق و اینا با مامانم هماهنگ کنید!) الان هم در خدمتتونم.

تو این گشت و گذاری که تو این وبلاگ مامانم می زدم به پستی برخوردم که فهمیدم این مامان ما چقدر آینده نگربوده و اسم من و داداشم جامدادی رو از قبل انتخاب کرده بوده. من بهش افتخار می کنم واقعا. اینم آدرس همون پست کذاییه. یه روز بهش گفتم: «چرا اسم منو گذاشتی جزوه گفت می خواستم باکلاس باشه و پوز این عمت اینا رو بزنم. سر یه خاطره که واسش تعریف کردم بی جنبه ورداشته اسم پسرشو گذاشته کتاب! نیست فاملیه شوهرش عربیه خواسته خیر سرش ست باشه!» بعد پرسیدم از کجا فهمیدی جزوه اسم دختره که گفت: «سوال بسیار خوبی پرسیدی فرزندم! آخر اسمت «ة» تانیث وجود داره و معلوم میشه که اسم دختره.» (فتبارک الله احسن الخالقین! احسن به این هوش!) بعد ازش پرسیدم چرا اسم عربی واسم انتخاب کردی؟ گفت: «به خاطر اتحاد اسلامی با خواهران و برادران عربمون. دخترم! ملی گرایی کیلو چنده؟ ببین چقدر بدبختمون کرده. تو هم سعی کن تو زندگی دست از این قرتی بازهای ملی گرایی ورداری که واسه آدم نون و آب نمیشه. بچسب به همینی که گفتم» 

باری؛ یه خورده سر زدم به آرشیو این وبلاگ مامانم و چند تا پست رو خوندم و عبرت گرفتم. ولی فهمیدم این مامانم چه غلطا که نمی کرده! وقتی من با این پسر عمم، کتاب عربی، بیرون قرار میذارم دادش درمیاد. نیست خودشو ببینه! این آخرین بار که داشتم می رفتم بیرون، از تو آشپزخونه داد زد: جزوه! اگه پاتو از در خونه بذاری بیرون از ارث محرومت می کنم. فهمیدی مامان؟ آخه تو خونه ما ارث دست مامانمه! بابام وظیفش اینکه فقط حرف آخر رو بزنه که اونم چَشمه! منم ترسیدم نرفتم. آخه ارثیه مامانم این وبلاگشه که اگه ازش محروم بشم اون موقع واقعا نمی دونم چه خاکی بر سر بریزم. همیشه هم بهم میگه دختر باشه سنگین بختش میاد رنگین. این بخت رنگین کِی میخواد بیاد نمی دونم!

خب فکر می کنم یواش یواش من برم بهتره. آخه شب سریال امپراطور نانوها یا  جومونگ 114 رو داره. بعد هم می خوایم فوتبال ببینیم. جام ملتهای آسیا. سرمربی قول داده امسال حتما حتما قهرمان بشیم. داداشم، جامدادی، رفته تخمه چینی بخره (نسل تخمه ژاپنی مدتهاست که منقرض شده. الان نفت مون هم که تموم شده دارن از چین وارد می کنن) تا با عمم اینا تلویزیون ببینیم. عمم اینا چون قبض برقشون اومده 10000000000000 تومن و پرداخت نکردن برقشون قطعه؛ دارن میان اینجا. حالا میخوان وام بگیرن تا بتونن پرداختش کنن. خدا رو شکر اسمشون تو قرعه کشی بانک دراومده وامشونو 6 سال دیگه میدن. مامانم میگه: من تا 6 سال دیگه 200 تا کفن پوسوندم از دست اینا. من که منظورشو نمی فهمم. این جور مواقع مامانم میگه هوشت به بابات رفته!

البته ما با این که فارسی ناین داریم، مامانم اجازه نمی ده نگاه کنیم. میگه فقط رسانه ملّی. ولی بعضی وقتا که مظلوم نگاهش می کنیم اونم دلش می سوزه، می زنیم کانال تو و من، بفرمایید صبحونه نگاه می کنیم همین.

مثل اینکه زنگ زدن مامانم داره میگه بسه برو در رو باز کن. میگم خودت باز کن. میگه دستم بنده می خوام برم سراغ پیت نفت و کبریت!! غلط نکنم می خواد عمم اینا رو با آتیش بازی غافلیگر کنه! خب من رفتم.

 

26 بهمن 1416  نوشته شده توسط جزوه 

خبیث ها به بهشت نمی روند!

همش که نمیشه نشستو به عالم و آدم فحش داد که... هی بگیم فلانی چرا اینجوریه، اون یکی چرا کار بلد نیست، اون چرا با بی عرضگیش رفته شده خواننده اون یکی با چه حسابی شده ر ئ ی س ج م ه و ر  و از این صحبتا.سوال  یه بارم باید یکی به خود ما فحش بده. آره عزیزم خود ما. همون موقع که یه کاری می کنیم تا حرص این و اون رو دربیاریم و بعد هم صدای همه دربیاد. همون موقع که داری خنده های شیطانی می کنی و بقیه دارن تا ته می سوزنن!شیطان  این چند روز من، مصداق واقعی این مسئله بودم. یعنی اینقدر لج درآوردم که حدس می زنم همین روزا حسابم با کرام الکاتبین باشه!نگران

اینا یه نمونه هایه. 

تو تاکسی نشستم دو تا خانوم بی نهایت خاله زنک پیشم. یکیشون به اون یکی میگفت شرمنده ها مهین جون. من پولم ۵۰ هزار تومنیه خورد ندارم و گرنه حسابت می کردم. (این ۵۰ تومنیه هم عین بادبزن تو دستش) کاملا تابلو بود میخواد کرایه خودشو بندازه گردن مهین.ابرو منم فوری برگشتم گفتم من خورد دارم ها می خواید؟ یه نگاهی به من کرد و زورکی گفت لطف می کنید. دیگه نه تنها کرایه خودش بلکه کرایه مهین جون رو هم حساب کرد. زیر لب چی داشت می گفت رو نشنیدم.

طبقه سوم دانشکده وایسادیم معلوم نیست کلاسمون کجا تشکیل می شه. رفتم بلند گفتم: بچه ها استاد گفته کلاسمون طبقه دومه. بعد خودم جلوتر رفتم و جماعتی هم پشت سرم. وقتی همه رسیدیم طبقه دوم دوباره گفتم:دوستان! میگن کلاس همون طبقه سومه. دوباره همون جماعت راه افتادیم رفتیم بالا. وقتی رسیدیم دوباره گفتم بچه ها متاسفانه یا خوشبختانه کلاس طبقه دومه. بعد هم همون لشکر برگشتیم طبقه دوم.خنده یعنی سوژه کردم این بیچاره ها رو. بعد که واقعا معلوم شد کلاس طبقه سومه دیگه هیچ کس نمی یومد بالا.

از جلوی یه کافی شاپ داشتم رد میشدم هم زمان یه دختر پسری داشتن میومدن بیرون. احساس کردم جنتلمن می خواد دختر رو ببوسه.  منتظر شدن تا من رد شم بعد به کارشون برسن. منم رد شدم بعد از چند قدم وایسادم، عقب عقب برگشتم جلو در کافی شاپ و یه لبخند پهن براشون زدم. بیچاره ها موند گلوشون! پسره رو کارد می زدی خونش در نمیومد! منتظر

استاد اومد سر کلاس. بچه ها خسته و کوفته هیچ کدوم به احترامش بلند نشدن. من ردیف اول نشسته بودم. فوری چایی شیرین بازی در آوردم بلند شدم. بعد دیگه تا آخر کلاس همه مجبور شدن یکی یکی بلند شن. از اون روز دیگه نمی ذارن من ردیف اول بشینم.  بعد همه داشتن جزوه می نوشتن من نمی نوشتم. استادمون برگشت گفت اگه خسته اید باشه برا جلسه بعد. همه گفتن آره... آره. منم گفت نه استاد شما بفرمایید. بحث نصفه میمونه. اونم گفت باشه پس ادامه می دیم!  whistling

 

پ.ن: من نمی دونم از این ناله نفرینا جون سالم به در می برم یا نه. praying

پ.ن: البته ۴ تا از دوستای صمیمیم تصمیم گرفتن ترورم کنن بعد من چون خیلی انسان پاکیم نافرجام می مونه. فرشته

پ.ن: یه چیزییییییییی. خنده های شیطانی بعدش خیلی کیف میده. شیطان

 

ب.ن: یه مدت که غیبت داشتم رفته بودم تو فاز یأس فلسفی. از نوع فلسفی ها. یه چیزایی میاد تو ذهنم که نزدیکه کافر شم. خلاصه خلسه ای بود واسه خودش. شده بودم شیخ!I don't know - New! not worthy

ب.ن: برادر حزب الله کلاسمون با استاد در افتاد سر یه بحثی. جلسه بعدش قرار شد مدرک بیاره حرفشو ثابت کنه. مدرک آورد. قبل از کلاس بهش گفتم اینا رو نشون استاد بده ضایعش کن. خندید و زیر لب یه چیزی گفت. دقت کردم دیدم داره میگه استغفرلله! خنده

ب.ن: بابام میخواد شوهرم بده. وقتی نصفه شبا بلند بلند درس بخونی (بلند ها) همینه دیگه. بابام با قیافه خواب آلود اومده تو اتاقم میگه: نداجان! تو منو رو سفید کردی دخترم. تو مایه افتخار فامیلی با این همه مدارج علمی و دانشگاهی! درس خوندن دیگه بسه به فکر زندگی آیندت باش. فردا بریم سراغ جهیزیه؟ خوشمزه

ب.ن: بچه چهار ساله تو اتوبوس به مامانش میگه: حالا که بابا پول نداره منو بذاره مهد کودک قول میدم یه روز درمیون برم خرجش زیاد نشه. بچه فهمید محمود نفهمید. چشم

ب.ن: این پست رو درحالی داشتم تایپ می کردم که یه دستم ملاقه بود غذا هم می زدم یه دستم رو کیبورد!

ب.ن: خدایا شکرت! (خودش میدونه این شُکر من از هزارتا فحش بدتره) praying

ب.ن: (به سمیه): نبند نبند نبند. سمیه جون شرط نبند! هم تو، هم من، هر دو مون خوب می دونستیم استقلال می بره. حالا پرسپولیس باخته چرا به ابوی ضرر می زنی؟ زدی شیشه میز تلویزیون رو شکستی؟! هر چند از جایزه شرطبندی نمیشه گذشت، ولی خب... ما بخشیدیم. چه کار کنیم خراب رفیقیم دیگه

خیلی حال می ده نه؟

خیلی حال می ده که فکر کنی این ترمی که گذشت گند ترین ترم تحصیلت بوده اما نمره هات از همه ترمای قبل بالاتر بیاد نه؟

خیلی حال می ده یه درسی رو که فکر می کنی میفتی بری ببینی شدی 19/5 نه؟

(سر این درسه می خواستم برای استاد اعتراض بزنم برگمو دوباره صحیح کنه چون می دونستم کمتر میشم! بعد یه خرده فکر کردم گفتم خوبه اعتراض بزنم چرا نیم نمره ازم کم کرده من می تونستم 20 بشم! )

خیلی حال می ده از دفتر محمود اینا زنگ بزنن یکشنبه رو دعوتت کنن برای یه همایش نه؟ حالا هی کفر بگو که دولت خدمتگزار بده. بنده های خدا دوبار از نهادشون زنگ زدن که کم و کسری نداشته باشم. حالا هی کفر بگو. خوبی فعالیت و اکتیویّت(!) تو دانشگاه همینه. نه؟

خیلی حال می ده که داداش 5 ساله دوستت زنگ بزنه خونتون همین طوری بی مقدمه بگه: مداد ازت خیلی خوشم میاد. خیلی با وقاری! نه؟ (نمردیم و تعریف هم شنیدیم)

خیلی حال می ده دامنه فعالیت های آزار و اذیتتو برسونی به استاد دانشگاه نه؟

(تو اتاقش جلسه داشت سفارش کرده بود در نزنیم. خودتون تخمین بزنید ما چند دفعه در زدیم!)

کلا این چند روز تعطیلی خیلی حال داد... منم سرخوش و خجسته زدم به کوه و کمر و برف بازی و این بساطا. خب انتظار نداشته باشید عین بچه آدمیزاد بشینم تو خونه. خب داشتم کم کم داشتم می شدم عین این عقده های برف ندیده. 

ب.ن: یه بازی وبلاگی از خودم اختراع کردم ماه! به این صورت که من موضوع تحقیق ترم بعدم رو به شما میگم شما هر کدوم باید ده صفحه باید برید راجع بش مطلب بیارید! حالا اگه ده صفحه هم بیشتر شد خیالی نیست دیگه هرچقدر که کَرَمتونه! 10 نفر هم که تو این بازی شرکت کنن خودش میشه 100 صفحه! من تمام دوستان و آشنایان و غربیگان و کلا همه رو به این بازی دعوت می کنم. اگر هم وبلاگ ندارید من خودم میام براتون می سازم فقط این بازی رو انجام بدین که روش خیلی زحمت کشیدم. اجرتون با آقا


سرخوش؟!

دختره درسی رو که قرار بوده بشه 12 حالا شده 10 آبغوره گرفته در حد چی...


اون یکی رفته آرایشگاه یه تار ابروش رو اشتباه ورداشتن، ابروهاش تا به تا شدن عزا گرفته مثل چی...


چند روزه برف نیومده می زنه تو سر خودش که ای خدا ما چقدر بدبختیم...


دوست پسرش یه شب بهش نگفته دوستت دارم از بس گریه کرده چشماش باز نمی شه...


تیم فوتبال محبوبش یه گل خورده زانوی غمی بغل کرده در حد همون چی...


شب آبگوشت دارن داره دق می کنه...


کتابخونه بسته ست ضجه می زنه...


سلف ژتون نمی ده می خواد خودکشی می کنه...


اسم همه اینا رو گذاشتن مشکل. میگن بدبخت تر از ما توی این کره خاکی وجود نداره. نه... خدا وکیلی اینا مشکلن؟؟ بعد اسم ما رو گذاشتن سرخوش. (منظورم از ما من و همون 4 تا دوست صمیمی دانشگاهمه)


می بینن نیشامون بازه، خندمون به راهه فکر می کنن ما بی دردیم.


حالا مشکلات ما رو مقایسه کنید با اونا. تو رو خدا قضاوت کنید مشکل چیه؟


- یکی از دوستام که به خاطر اختلافای فرهنگی که با شوهرش داره با وجود اینکه همو خیلی دوست دارن این هفته می خوان طلاق بگیرن. مامان بیچاره دوستم یه چشمش خونه یه چشمش اشک. این دوست بیچاره من داره از همه جا می خوره


- یکی دیگه مون که از بس خانواده شوهرش باهاش مشکل دارن و سنگ می ندازن تو زندگی  بدبخت زندگیشو جمع کرده رفته بندر عباس. این بیچاره هم باید به همه جواب بده خانوادش، خانواده شوهرش، فامیلا، در و همسایه ها، اسمال آقای سرکوچه که قصابی داره، فرش فروش توی بازارچه و... خلاصه هر کسی رو که فکر بکنید. مگه یه آدم چقدر تحمل حرف و حدیث رو داره؟


- یکی از دوستام مریضی ای داره که ذره ذره وجودش داره آب میشه. کم مونده محو شه. دوا و دکتر، درمون. تو کیفش همش قرص و آمپوله. روزی نیست که این طفلک درد نکشه


- یکی دیگه از دوستام هم یه مزاحم چنان زندگی شو بهم ریخته که دیگه واقعا درمونده شده نمی دونه به کی پناه ببره. یعنی دست به هر کاری می زنه که از شر این موجود راحت شه اگه بتونه.


از خودم نمی گم چون عادت ندارم مشکلامو جار بزنم.


ما هر روز این مکافات رو داریم، هر روز این مشکلا هستن، هر روز داریم می بینیمشون، اما اینکه بشینیم و بخندیم و بریم تفریح دلیل بی درد بودنمون نیست. مشکل داریم تا مشکل. به خدا خیلی قدر نشناسیم.


پرستو، دوستم، می گفت: «مامانم هر چی قرص تو خونه بوده رو از دستم قایم کرده که یه وقت خودکشی نکنم. به مامانم گفتم خوب شد یادم انداختی اصلا یاد قرصا نبودم واسه خودکشی!» بعد بلند بلند می خنده.

داریم با اون یکی دوستم ساغر، از خیابون رد میشیم. می گم: تندتر بیا ماشین میزنه بهمون. میگه: ولش کن راننده ها ترمز زیر پاشونه!!! میگم بیچاره اگه ترمز کار نکرد جفتمون جوون مرگ می شیم. میگه: نگران نباش. ما از این شانسا نداریم!! بعد بلند بلند می خندیم.


کارمون شده بریم دانشگاه از این چیزا بگیم به هم بخندیم. بعد از آخرین امتحان همه عزا گرفته بودن واسه گندی که به امتحان زدن. اما ما 5 نفری ساعت 8 شب رفتیم کافی شاپ که جشن بگیرم واسه اینکه امتحانا تموم شده!


مشکل کوچیک رو بزرگ نکنید اما شادی کوچیک رو تا دلتون می خواد بزرگ کنید. اون شب به خاطر این شب شادی کوچیک خیلی خیلی به ما خوش گذشت...




پ.ن: فکر نکنم تا حالا اینقدر جدی پست داده باشم بیرون!! کامنتا رو می بندم چون این مدل نوشتن رو اصلا دوست ندارم. هیچ نظری هم لازم نیست وجدانا. اعصاباتون خورد میشه. صبرم دیگه سر اومده بود. نوشتم که یه کم خالی شم. از بس بهمون گفتن سرخوش.


پ.ن: برنگشتم ویراستاریش کنم اگه غلط دیدید ببخشید.



برای ما که استاد خوبی بود.

با کلاسی از این بالاتر که از اول دانشجویی یه استاد خارجی داشته باشی؟؟؟؟ نه!


بی کلاسی از این بالاتر که همون استاده عراقی باشه؟؟؟؟؟؟ نه! (دوستان عزیز من کار شما رو راحت کردم خودم جواب سوالای بالا رو دادم فلذا دیگه واسه جواب دادن فکر نفرمایید. با تشکر نگارنده )

خب ما یه همچین استادی داشتیم که عراق به دنیا اومده بود اما بزرگ شده ایران بود. طبیعتا مدل حرف زدنش با ما یه فرقایی داشت. سر کلاس این استاد بانو (خانوم بودن) ما از سویی مجسمه زئوس بودیم جرئت جیک زدن نداشتیم از سویی دیگر سنگ پای قزوین هر غلطی که می خواستیم زیر پوستی می کردیم. یه روز تشریفشو آورد سر کلاس بدون هیچ به نام خدا و مقدمه و حرفی و جواب سلامی، پرسید: «قبرستون کجاست؟»  استرس

خب ما رو می گید رنگ از رخسارمون پرید نمی دونستیم چرا استاد این قدر عصبانیه که سراغ قبرستون رو می گیره. (دیدید وقتی از یکی که عصبانیه می پرسید کجا می ری؟ داد می زنه: قبرستون؟)

همه مون سرامون رو انداختیم پایین. هیچکس حرف نمی زد. دوباره پرسید دخترم پسرم قبرستون کجاست؟ ما هم دیدیم اوضاع خیلی خیته وایسادیم به اعتراف همه اون غلطا. whistling

- به خدا استاد ما که تو پریز بین جریان فاز و نول مهره نذاشتیم تا سیستم کامپوتر روشن نشه شما نتونید درس بدید. کی ما؟؟ whistling

- به خدا استاد ما ساعت دیواری رو ده دقیقه نکشیدیم جلو که کلاس رو ده دقیقه زودتر تموم کنید. کی ما؟؟ whistling

- استاد به خدا ما می دونیم شما به صدای افتادن خودکار رو زمین حساسید. به خدا ما خودکارامون رو از قصد نمی داختیم زمین که. ما جزوه هامون رو مخصوصا می نداختیم زمین؟؟ به خدا بهتون دروغ گفتن! whistling (بدجوری رو این صداها حساس بود یه خودکار که می فتاد زمین ۵ دقیقه خشکش می زد بعد  ۵ دقیقه دیگه داد و بیداد می کرد مواظب وسایلتون باشید. ما که می دیدم ۱۰ دقیقه ۱۰ دقیقه میشه وقت رو گرفت مخصوصا خودکارامون رو می نداختیم زمین تا کلاس تموم شه! یه بار واقعا شخصا می خواست بیاد مواظب خودکارامون باشه!)

اونم هاج و واج به اعترافای ما نگاه می کرد. گفت فرزندانم چرا چرت و پرت می گید؟ مرده هاتون رو کجای شهر دفن می کنید؟ می خوام برم تشییع جنازه یکی از دوستام. قبرستون کجاست؟

دیگه تا مرز سکته و مرگ و میر یه دور رفتیم و برگشتیم! اوه

کلا سوژه ای بود این استاده. یکی که سرکلاسش ناخون می جویید قهر می کرد دیگه درس نمی داد! جزوه من پره از اون ضربدار که بعدا بخونم بخندم.

یا مثلا آخر کلاس می پرسید همه چیز واضحه؟ ما هم می گفتیم بله. بعد می پرسید کی سوال داره؟ ما هم واسه اذیت کردن هممون دستامون رو می بردیم بالا! اونم داد می زد که پس تا الان چی واضح بوده؟

یه بار هم داشت نمره ها رو می خوند رسید به اسم من گفت بالاترین نمره کلاس. بعد ما خر کیف شدیم عنان و اختیار از کف بدادیم همون جا سر کلاس تا دیدم سرش پایینه براش بوس پرت کردم!!  بعد دید. چند لحظه مکث کرد. نگین هم زیر لب می گفت: ندا قبر خودتو با دستای خودت کندی. منم منتظر داد و بیداد بودم که یه دفعه خندید. عاشّق این پیشبینی ناپذیریش(!) بودم.

غرض از این همه روده درازی. اولای این ترم گفتن که با خانوادش تو جاده سبزوار- مشهد تصادف کرده بچه هاش هم تو کما ن.  عین چی پشیمون شدیم که چرا اینقدر اذیتش کردیم. از جلو اتاقش رد می شدیم و آه ندامت سر می دادیم. تا این که آخرای ترم حال همشون خوب شد و خودش هم اومد دانشگاه. رفتیم پیشش. به من گفت هیچی نگو بذار ببینم تو رو یادم میاد؟ بعد با خنده داد زد: ندااااااا فعال، فعال، شیطون، شیطون. خدا رو شکر مغزش تکون نخورده بود! not worthy  گفت چون خونمو بردم مشهد دیگه این دانشگاه نیستم دارم میرم دانشگاه فردوسی مشهد. هنوز دانشجوهاشو ندیدم. خدا کنه مثل شماها باشن!!

پ.ن: عین آدم برید دانشگاه تحصیل کنید و برگردید. جریان برق قطع می کنید؟ اموال دولت خدمتگزار رو زیر سوال می برید؟ رو اعصاب راه می رید؟ چه جلافتا!! خدا ازتون نگذره قهر

پ.ن: خدا کنه بچه های دانشگاه مشهد مثل ما نباشن!

پ.ن: برای ما که استاد خوبی بود. خدا کنه برای اونا هم استاد خوبی باشه (روتو کم کن)

ب.ن: بچه بودم ازم می پرسیدن کلاس چندمی می گفتم اول رو تموم کردم دارم میرم دوم. حالا تو خونه راه می رم به خانوم والده و ابوی و اخوی میگم ازم بپرسید ترم چندی؟ اونا هم می پرسن: میگم: شیشم رو تموم کردم دارم میرم هفتم!  (کچل شدن بیچاره ها)

ب.ن: اون موقع ها که کوچولو بودم تلویزیون سریال اسب سیاه رو نشون می داد از اون پسره اَلِک خیلی خوشم میومد. دوست داشتم شوهرم این شکلی باشه. حالا که داره دوباره پخش می کنه می بینم الک فوق فوقش اندازه پسرای اول راهنمایی خودمونه قبلا چقدر به نظرم بزرگ میومد!