روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

ا

مامانم روی کاغذ با چند تا خط و دو تا مداد رنگی خیلی ساده لباسی که می خواست برای خان داداش ببافه رو کشید. کاغذ رو داد دست خان داداش گفت ببین خوبه؟ اونم اول خیلی با دقت نگاهش کرد و بعد مداد گرفت دستش و مشغول شد. بعد دوباره نگاه نگاهش کرد و هی فکر کرد. آخر سر با اضافه شدن یه سر و دو تا دست و دو تا پا به طرح لباس کذا، برگردوندش به مامانم و گفت هر چی می بافی فقط یه طوری نباشه که با انگشت تو خیابون نشونمون بدن! مثل نقاشی این آقاهه مانتو هم نباشه!

  


پ.ن: من و مامانم از اون موقع داریم به این موجوده می خندیم.