روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دو دقیقه

اینجانب ندا، خر خونی رو دو دقیقه گذاشتیم کنار اومدیم خودتونو ببینیم. الان این دله تنگ شده بود خب.

وای خدااااااااااااااااااا

اگه بدونید چقدر غرق اقیانوس علم و دانش شدیم. یعنی محاله حتی غریق نجات نجاتمون بده. در این حد که:

۱) خانوم والده چند وقت پیش خونه نبود. من و خان داداش می خواستیم ناهار تن ماهی کوفت کنیم تن ماهیه روی گاز، منم تو اتاق در حال درس خوندن. هی با خودم می گفتم بذار این یه خطو بخونم الان میرم خاموشش می کنم، الان میرم، الان میرم، الان میرم، بعدم بووووووم!!! دیدم یا امام حسین! تن ماهی منفجر شد. درش پرتاپ شد یه طرف، محتواشم قشنگ عین کاغذ دیواری یه تیکه و مرتب و یه دست چسبیده سرتاسر هود. به همین راحتی. حالا ناهارمون نفله شد به کنار، قشنگ سه ساعت تمام داشتم خرابکاریم رو قبل از اومدن خانوم والده ماست مالی می کردم. (فکر کن هود و بند و بساط رو باز کردم تا تمیزش کنم. یا امام هشتم) امواتم اومد جلو چشمم به خدا.

۲) داشتیم با شیما و پرستو تو کتابخونه دانشگاه درس می خوندیم. گفتیم یه سر بریم بیرون خستگی در کنیم، کیفامون رو نبردیم. در حد یه ربع رفتیم و برگشتیم می بینیم کتابخونه رو بستن رفتن. کیفامون هم اون تو!   دیگه تصور کنید اون دوتا از ترس دارن سکته می کنن من دارم هر هر می خندم!!  اونا هی داد می زنن بمیر. نخند. بدبخت شدیم. من بیشتر نیشم باز میشه. بعد دیگه دقت کردم دیدم داره از تو کتابخونه سر و صدا میاد گوش دادم دیدم مستخدمه داره تمیز می کنه. اول خوشحال میشیم بعد دپ می زنیم به خاطر اینکه ایشون ناشنوا هستن هر چی در بزنیم فایده نداره!! بـــــله. فکر می کنید چه کار کردیم؟ اینقدر لگد و مشت زدیم به جون این دره بدبخت تا بلرزه این آقا لرزش در رو ببینه بیاد باز کنه! خفت و خواری در این حد پرودگارا؟؟؟؟ انصافه؟؟ حالا خدا رو شکر نتیجه داد

۳) باز داریم تو اتاق خونه مادربزرگ دوستم درس می خونیم. خودش نیست. بعد، ساعت یک ظهر، خوشحال می ریم که خستگی در کنیم، می بینیم واویلاااا بو سوختنی میاد و سماور برقی بدبخت که از ساعت ۸ صبح روشن بوده داره هلاک میشه بیچاره. به همین راحتی اِلِمنت اونم سوزوندیم. ما خیلی با حالیم نه؟ بازم اون دوتا دارن میزنن تو سر خودشون من ریسه رفتم از خنده. 

اینا نمونه هایی از غرق شدن و این صوبتا بود.

نتایج (!) گیری:

۱. هیچ وقت تن ماهی نخورید.

۲. هیچ وقت تو کتابخونه درس نخونید.

۳. هیچ وقت سماور روشن نکنید.

 

پ.ن: برقکاری شدیم واسه خودمون

الان باورتون میشه که در عرض نیم ساعت کامنتای پر مهرتون رو خوندنم، در عرض نیم ساعت هم اینا رو نوشتم؟ باورتون نمیشه؟ نه؟ باریکلا. خوب نیست آدم اینقدر زود باور باشه.

ب.ن: بابا دمتون گرم با این نظرات، روحیه گرفتم خدا شاهده.  

ب.ن: با هر کامنت وبلاگا رو باز می کردم. یعنی چی هر چی باز می کردم بساط خداحافظی و این حرفا بود. دو روز ازتون دور بودم. جمع کنید این بساط مساطاتو رو. بیاید بنویسید ببینم. دِهَه. عصبانی

ب.ن: باز میریم تا ده قرن دیگه. آخ چه زود تموم شد.

ب.ن: یا قمر بنی هاشم! همش ۴ ماه دیگه کنکوره؟ استرس

ب.ن: خطاب به ترم اولیای دانشگاه خودمون. ما که رفتیم ولی چه حماقتی کردید شماهایی که اومدید. برو بچ ۸۶