روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

دختره‌ی پرروی هفت ساله یواشکی منو با چشم به مامانش نشون میده میگه: بالاخره باهاش صمیمی شدم :))))

پرروووو :)))))

جونمو نثار کِردُم قربون یار کِردُم

از کلاس برمی‌گشتم. شب بود و سرد. تو اتوبوس سرمو تیکه داده بودم به پنجره. رادیوی اتوبوس همینطوری آهنگ پخش می‌کرد و می‌رفت. ساعت ۸ شد و طبق رسم من درآوردی جدید صدا و سیما یه دفعه یه صدای نوحه مانندی اومد. راننده صدا رو قطع کرد. ده دقیقه تو سکوت گذشت و دوباره روشن کرد و  یه آهنگ خوش و شاد محلی پخش شد. راننده صداشو زیاد کرد و بیش‌تر گاز داد.‌ خیلی قشنگ بود.

می‌گفت یه روز به عنوان کادو بلیط بازدید خونه بازسازی شده آنی شرلی توی جزیره پرنس ادوارد رو برات می‌خرم. 


https://plus.chidaneh.com/anne-shirleys-home/


پ.ن: قبلا مدل لینک دادن به جوری دیگه بود. چرا بلاگ اسکای انقدر باگ پیدا کرده؟ 

آدم زیاد دیدم تو زندگیم.

 تنها کسی که زبان عشق من رو بلد بود الف جان بود/هست.

از وقتی کانال نمی نویسم نمی‌دونم این نوشته‌های ریز ریزمو کجا ببرم؟ 

به هر روی ساعت ۱۱:۴۵ شبه و می‌خوام بخوابم.

قطعا بلاگ اسکای مزخرف‌ترین سرویس وبلاگ نویسیه. 

با همه اینا شرف داره به بیان. وقتی تو بیان می‌نویسی حس می‌کنی وسط پایگاه مقدادی! 

کاش یه خرده مدیرای بلاگ اسکای به فکر ارتقاش باشن. 

رفتم یکی از جلدای کتاب wipy kid رو خریدم برای اینکه تفریحی زبان بخونم. خانم فروشنده میگه نوجوونتون علاقه داره به این کتابا؟ میگم نوجوون کیه؟ من خودم نوجوونم. :)))  واسه خودم می‌خوام خیلی هم علاقه دارم. :)))

دیشب متوجه شدم اگه کسی رو راضی به برقراری رابطه جسمی نه فقط س.کس کنی تجاوزه. یعنی طرف راضی نبوده‌ها، راضی شده! برگام ریخت اینو فهمیدم.


پ.ن: و من اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه از یه نفر شکایت می‌کنم. خوشبختانه تو فامیل الف‌جان وکیل خوب زیاد هست.

حالا شایدم بعدا این چند ماهی که نوشتم و پیش‌نویس کردم عمومی کنم. 

چند وقت پیش یاد وبلاگ لی لی کتابدار افتاده بودم. یادش بخیر. اون موقع‌ها چه جو خوبی داشت بلاگستان. هر چی گشتم وبلاگ و اینستاگرام لی لی رو پیدا نکردم. 

غذا، دعا، عشق

همین الان که منتظر خان داداش و همسرش هستیم که برای شام شب عید بیان خونمون، هفت‌سین چیدم و منتظرم برنجم خیس بخوره برای شام، به سال ۱۴۰۲ فکر می‌کنم. به فراز و فرودهاش. قشنگترین اسمی که می‌تونم به سالَم بدم رو از کتاب الیزابت گیلبرت قرض می‌گیرم و اسم این سال رو می‌ذارم غذا، دعا، عشق. چون واقعا با غذا شروع شد، با دعا و حال معنوی ادامه یافت و با عشق به پایان رسید. 

واقعا دعا می‌کنم سال جدید همه‌ی اینا رو رشدیافته‌تر و باکیفیت‌تر تو زندگیم تجربه کنم. 

حجره

روزام رو توی «حجره» می‌گذرونم. اینجا فقط محل کار نیست، فقط کارگاه نیست. اینجا پناهگاه هم هست. من هر روزم رو از پشت میز رنگیم شروع می‌کنم.

این رویا رو چند سال داشتم. خیلی سال. خوشحالم به وقوع پیوسته.

کنار الف‌جان احساس خوشبختی می‌کنم و خب عشق هم اومد...

میگه خانوم چرا فامیلیتون رو گذاشتن بوسیان؟ میگم چون اجداد مادریم داف بودن :)))

خانم بوسیان

الف جان میگه خیلی حیفه که اسم و فامیلامون عربیه. باید فارسی باشیم. بعد با شوخی چند تا فامیلی کاملا ایرانی بهم پیشنهاد کرد که از قبایل سلسله مادها بودن:

پارتاکنیان، استروکاتیان، بوسیان، آریزانتیان، بودیان، مغان

با شوخی و مسخره‌بازی گفت برای خودت یکی رو انتخاب کن. منم گفتم «بوسیان» خوب چیزیه. :))) 

دیگه از اون موقع بهم میگه خانم بوسیان :)))

پ.ن:  دو تا باستان‌شناس خلیم :)))