روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

جزوه های هفتاد من کاغذ

رئیس آموز.شگاه بهم شونصد تا جزوه فیزیک داده تایپ کنم. نیست که خیلی فرمول نویسی بلدم؟ تایپ می کنم و هی میاد بالا سرم میگه نیم فاصله ها رو رعایت میکنی؟ میگم بله. میگه بلدی؟ ( :| ) میگم بله. میگه چه جوری نصب کردی؟ ( :| ) میگم نصب نمی خواد این دو سه تا کلید رو با هم فشار بدیم میشه نیم فاصله. نیست که ورد خونه خودش 2003 () هست فکر می کنه همه چیز توی قدیم مونده. خلاصه که بساطی داریم. انقدر زیادن که دیروز به همکارم داشتم میگفتم دیگه روزای خوب تموم شد از الان به بعد همش باید تایپ کنم انقدر زیادن که وقتی پیر شدم هم می بینید دارم تایپ می کنم. می خوام وصیت کنم که ادامه تایپ رو پسر بزرگم به عهده بگیره! همکارم فقط می خندید. خنده نداره که خواهر من! آره داشتم میگفتم اگه من توی سا.نچی (الهی بمیرم) بودم هم رئیس می خواست به تایپ ادامه بدم. من در اعماق دریا بودم اما رئیس با یه قایق و بلند گو میومد داد میزد: ویرگول رو که نچسبوندی؟ نیم فاصله ها رو گذاشتی؟ منم از اون پایین در حالی که دارم به کارم ادامه میدم میگفتم بله. بعد هم رو می کردم به عزرائیل بهش می گفتم یه دقیقه صبر کن اینم بنویسم بعد بریم!

ماجرای آهنگای جُذاب!

بچه که بودیم بابام همیشه توی ماشین کاستای هایده و مهستی داشت. همیشه هم گوش می داد.حالیمون که نبود باهاش همخونی می کردیم. نوجوون که شدیم احساس می کردیم چقدر هایده و مهستی میتونن خسته کننده باشن بنابراین زور من و داداشم می چربید تا توی ماشین شادمهر گوش بدیم. در این حد که یه تابستون رفتیم تا شمال و تبریز و برگشتیم  تمام مسیر داشتیم آدم فروش شادمهر رو گوش می دادیم. :|  البته الان که جوونیم کلا شادمهر به خاطره ها پیوسته. 

روزها گذشته و الان که نشستم گوشه آرایشگاه و سعی می کنم این بیلبیلکای آویزون شده از موهامو به دستور خانوم آرایشگر سوق بدم سمت بخاری، میفهمم چقدر دلم میخواد هایده گوش بدم. در واقع انقدر آهنگ داغون اینجا پخش شده که رسما لاله های گوشم دارن گریه می کنن. اون وسطا هم که یه دونه هایده اومد رد کرد رفت. آخه چرا؟!


پ.ن: انقدر هم وول خوردم که سه تا از اون بیلبیلکا افتاد. 

پ.ن: ارنجمنت بای فاتح؟!

پ.ن: آقا چرا این خانومه فرق بین رنگ کنفی و کاراملی رو نمی دونه؟!


چقدر بامزه ست که توی همچین موقعیت هایی آدم اطرافیانش رو می‌شناسه. یه دفعه همه چارچنگولی میچسبن به منافع خودشون.

 همکارم میگه اگه اتفاقی بیفته بهت شغل نمیدن. انقدر خندیدم به جمله‌اش. گفتم زیبا! من همینجوریش هم شغل مناسبی ندارم، با فوق لیسانسم گاهی  که آبدارچی نیست مجبورم واسه رئیس چایی ببرم، وضع من اگه بهتر نشه شک نکن بدتر هم نخواهد شد.

بعد هم میخواست از شلوغی ها فیلم بگیره گفتم بیا بریم نزدیکتر بگیر به خاطر همون منافعی که باعث شده بود ۱۸۰ درجه تغییر چهره بده گفت نه میرم رو پشت بوم از اونجا می گیرم. بعد نزدیک بود از اون بالا پرت بشه پایین! بهش میگم نهایتا دو تا باتو.م میخوردی بهتر از این بود که از اون بالا بیفتی قطع نخاع بشی! 

چگونه روان خود را شاد کنیم؟

وقتی از یه موضوعی عصبی و ناراحت هستید کاری که می کنید چیه؟

مثلا انتظار دارید الان من بگم  خودم شخصا خیلی تمیز و شیک میشینم گوشه ای آه سر میدم و اشکام رو هم تمیز با دستمال کاغذی پاک می کنم؟ یا چند تا کانال روانشناسه موج مثبت باز می کنم و می خونم: عصر زمستونیتون بخیر به دنیا لبخند بزنید و شاد باشید؟ بعد هم برمی گردم به زندگی؟ خیر!

این چیزا که حرص آدمو خالی نمی کنه. به عقیده بنده اول از همه یه آموزشگاه لازمه و صد البته یه حیاط پر از برگ با یه عدد تی. میفتیم به جون برگها و جارو می کنیم همه رو وسط. شما اصلا به اشک چشم که داره کم کم خشک میشه توجه نکنید. به اون هیجانه توجه کنید که داره هی بر می گرده. فقط این وسطا باید حواستون باشه جلوی همکارتون سوتی ندید چون در این لحظه دوتا شاخ رو سرش سبز شده که شما چه مرگتونه و چه کاری به برگهای حیاط دارید!

باری لبخندهای هیستریک تحویلش بدید الکی از فرط هیجان داد بزنید و تشویقش کنید تا با هم جارو بزنید. بعد هم میرسیم به مرحله هیجان انگیز بعدی. یعنی آتیش زدن یه کپه بزرگی از برگ. اینجا می تونید همه حرصتون رو با برگها آتیش بزنید. بعد هم به شعله های نارنجیش خیره بشید و حسابی که بوی دود گرفتید و صورتتون از اشک  خشک شده و ریمل سیاه بود با یه لبخند رضایت آمیز برگردید سر کارتون. اگه حالتون بهتر نشد؟


ب.ن: من درجریان برو و بیاهای کشورم هستما...

سوم دی جز تخمه شکستن کار دیگه ای نداشتم.

سوم دی هوا فوق العاده گرمه و دمای تهران 19 درجه ست.

سوم دی تصمیم به خرید لباس میگیری و همه جا بلا استثنا لباسای زمستونی زدن پشت ویترین هاشون و انگار اونی که بخواد تو خونه لباس خنک تری بپوشه آدم نیست.

سوم دی عنوان پژ.وهشگر مساوی میشه با فحش و اجازه بهت نمیدن بری بنیاد ایرا.نشنا.سی مرکز.

سوم دی وقتی میگی میخوام برم از کتابخونه مرکز استفاده کنم انگار به رئیس فحش خواهر مادر دادی و میگه بری مرکز که چی بشه؟! (انگار می خوام برم بازدید کهـ.ریز.ک!)

سوم دی می فهمی کلا ول معطلی. شغل؟ آخه این خراب شده تاریخ و آثار باستانی نداره که تاریخدان و باستا.نـ.شناس بخواد.

سوم دی می فهمی اونایی که سرکارن حقوقاشون ماه ها عقب افتاده.

سوم دی می فهمی همه دارن میرن. حتی شده مجارستان و رومانی. فقط برن.

سوم دی می فهمی چقدر همه چیز بیش از اون چیزی که فکر می کردی داغونه.

 

پ.ن: تا حالا مراقب امتحانی رو دیدید که تخمه بشکنه؟ من!

اتفاقا خیلی به حرفای بالا ربط داشت. کاری از دستم برمیاد مگه؟