روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

بگید... بگید... که من مشکلی ندارم!

این روزا یه تناقضات عجیبی تو شخصیتم به چشم میخوره که کم کم دارم خودم به خودم شک می کنم!

شما یه گردباد شدیدی رو تصور کنید که توی این گردباد کتاب، دفتر، برس، مداد، میز، پتو، بالش، لوازم آرایش، قاب عکس، شارژر، لباس، قلمو، گوشی موبایل، چرخ خیاطی، جعبه دستمال کاغذی، کاغذ کادو، چسب، کاغذ الگو، تخت، آینه، ورقه های یادداشت، قرقره، کیف، کمد، کوله، عینک آفتابی، سطل آشغال، سی دی، قالیچه، لیوان، کرم ضد آفتاب، سبد کاغذا و خلاصه همه چیز دارن با سرعت خرکی دور هم می چرخن. تصور کردید؟ باید بگم در واقع این اصلا گردباد نیست این اتاق نداست! حالا تو این هیر و ویر که گردباده داره واسه خودش جولون میده و بریک میاد، من اگه بخوام یه سوزن پیدا کنم که مثلا یه دکمه بدوزم دست می کنم تو این گردباد سریع یه سوزن می کشم بیرون و خیلی تمیز دکمه رو می دوزم و دوباره برش می گردونم تو همون گردباده! دیگه خودتون درک کنید وضعیت اتاق رو! بعد جالبه که فقط خودم می دونم جای هر چیزی دقیقا کجاست. مثلا اگه آخرین بار ساعتمو پشت تخت دیده باشم دفعه بعد که دارم تند تند لباس می پوشم که برم بیرون و بخوام که ساعتمو ببندم یه راست میرم پشت تخت درش میارم و می بندم دستم و عین دختر خوب میرم پی کار و زندگیم! بعد اگه یه روز خانوم والده بیاد و جای یه چیزو تغییر بده، مثلا همون ساعت رو بذاره رو میز، برس رو بذاره جلوی آینه، شارژر رو تو کشو و کتابامو تو کتابخونه، تا چند روز در اعتراض به این که چرا اومده و نظم اتاقمو ریخته به هم جلوی آشپزخونه تحصن می کنم!

حالا اینور قضیه. شب اگه خوابیده باشم و یه دفعه نصف شبی غلت بخورم سمت کمدم و چشمم بیفته به کمدم که درش بازه انگار که بخوام یه رسالت مُهُمی انجام بدم پا میشم کورمال کورمال میرم در کمد رو می بندم تا بتونم دوباره بخوابم! یعنی در کمد باز باشه احساس می کنم دورم شلوغه و خوابم مختل میشه! تو آموزشگاه خیاطی یه دفعه احساس می کنم همه چیز خیلی شلوغه بلند میشم تی ور می دارم و د بیفت به جون کلاس! کیفام همیشه مرتبه همه چیز دقیقا سر جای خودش، تو دانشگاه اصولا تمیزترین جزوه ها مال من بود! سر میز غذا هیچ چیز اضافه ای نباید روی میز باشه!

خلاصه خانوم والده می بینه که بچش داره از دست میره با تاسف میگه مامان جان کارات نماز داره!

پ.ن: تو رو خدا بیاید بگید من سالمم!

پ.ن: نمی دونم چرا واقعا اتاقم این شکلیه! از اون ور توی اتاق اخوی اینقدر همه چیز مرتب و ردیفه و همه چیز سرجای خودشه که برید توش بلند بگید آ صدا توی اتاق می پیچه و پژواک میشه به خودتون!

پ.ن: هیچ ربطی به دختر بودن یا پسر بودن نداره ها. چون معمولا برعکس اینه!

قابل توجه بعضی از دوستان

بهاره، نسیم و بانوی خیال عزیز میشه یه کمک بهم بکنید؟

اگه ممکنه برید اینجا و درباره مکان های توریستی شهر و استانتون اطلاعات بدید و به دوست من کمک کنید. قسمت آخر پستش رو بخونید خودتون متوجه می شید. پیشاپیش مرسی از همکاری و کمکتون. اجرتون با آقا! 

کمبود امکانات

چند وقت پیش با چند تا از دوستام بیرون بودیم همین طور که طبق معمول چرت و پرت گفتنای ژاله به حمدالله به راه بود رفتیم تو یکی از پاساژا. تو یکی از مغازه ها همینطوری داشتیم می خندیدم که یه دفعه دیدیم یه مامور راهنمایی رانندگی اومد تو پاساژ. یه راست هم داره میاد سمت ما. یه دفعه ژاله گفت بچه ها من خیلی خندیدم نکنه بیاد منو بگیره ببره! من گفتم آی کیو این پلیسه راهنمایی رانندگیه. ژاله هم گفت خب همون دیگه منم وقتی داشتیم از روی خط عابر پیاده رد می شدیم خندیدم! حالا تعقیبم کرده اومده کت بسته منو ببره! بعد دیدیم یارو اومد تو مغازه. عینک آفتابی هم به چشمش بود. یه آن همه مون ترسیدیم. بعد برگشت به پرستو گفت. خانوم من از شما خیلی خوشم اومده میشه شمارتونو داشته باشم برای خواستگاری؟ :| (این تابلو ایستش همین طوری تو هوا تو دستش!) پرستو هم پیچوندش و تموم شد و رفت.

دیروزبا ژاله بیرون بودیم از قضا تو همون پاساژه دیدیم که یه برادر دیگه از زحمتکشان راهنمایی رانندگی اومد تو.

 ژاله: اِ ندا از اینا. این دفعه دیگه نوبت منه!

 من: چی رو نوبت توئه؟ نوبت منه!

ژاله: خجالت بکش من دو سال از تو بزرگترم. نوبت من میشه دیگه.

من: نه کی گفته؟ اون مال قدیم بود. نوبت منه.

ژاله: من سن تو بودم با بابام اینطوری حرف نمی زدم!

من: چه ربطی داره؟

ژاله: هیچی همون میخواستم بگم نوبت منه.

این وسط دیدیم برادره رفت!

ژاله: دیدی رفت؟

من: آره همش تقصیر تو بود!

ژاله: چه رویی داری؟ تقصیر خودتو میندازی گردن من؟

من: آره دیگه تو از من بزرگتری منه خام از تو الگو میگیرم!

ژاله: اصلا ولش کن ما برای چی اومده بودیم تو این پاساژه؟!

 

پ.ن: آقا! اصلا برای چی برادران زحتمکش راهنمایی رانندگی میان تو پاساژا آیا؟ مسئولین رسیدگی کنن خب. :"

پ.ن: آقا! کمبوده امکاناته!

پ.ن: نتیجه گیری اخلاقی. آقا یعنی خانوم! پاساژی نرید که دور و ورش پلیس پرسه می زنه! فقط در صورتی برید که تنهایید!