روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم
روزهای زندگی یک مسافر

روزهای زندگی یک مسافر

می‌نویسم چون می‌دونم یه روز از خوندنشون لذت می‌برم

قیمه ها رو بریزید تو ماست ها!

میگم اگه کاربرای بلاگفا و بلاگ اسکای رو وردارن بریزن توی امکانات بلاگ (بیان) خوب چیزی از آب درمیاد. یه مدتی که توی بلاگ می نوشتم قشنگ احساس می کردم توی حوزه علمیه ام! :| انقدر مراقب حرفام بودم که فکر کنم 50 درصد از مطالبم درباره نماز و روزه بود! :| یه چیز دیگه هم حجم بالای تینیجرای پشت کنکوری وبلاگ نویس بود که همیشه یه عده ای بودن که بریزن تو کامنتدونیم بگن دنبالت می کنم دنبالم کن :| ولی لامصبا امکانات خوبی داشتن که بلاگ اسکای و بلاگفا به نظرم به گَردش هم نمی رسن. از همه نوبرتر هم بلاگ اسکائیه که پنل و میز کار نداره و من یکی نمی دونم کجا باید ولو بشم. :| با همه اینا اصلا حاضر نیستن برگردم به بیان.

پ.ن: چند وقت پیش می خواستم توی یه بازی وبلاگی یا به قول خودشون چالش، توی بیان شرکت کنم وقتی دیدم حجم شرکت کنندگان در رده سنی 15 تا 20 سال هستن چنان احساس پیری کردم که بیخیالش شدم :|

پ.ن: یاد وبگپ، گیلاس خانومی، x بانو، دافی نگار، کافه کافکا، توکای مقدس، گوریل فهیم، آتیش پاره، شازده اسدالله میرزا، فروغ الزمان و... بخیر.

به سان غازقولنجی مدفون در برف :|||

خب ما چه کاری ازمون برمیاد؟ ما دقیقا شدیم عین غازقولنجایی* که از بی اینترنتی رنج می برن و استخووناشون درد می کنه! ما به جهنم! ما و هزار تا سرچ کوفت و زهرمار برای مقاله به جهنم! ما و سرچ این دانشگاه و اون دانشگاه به جهنم! ما ترجمه مقاله به جهنم! ما و ایمیل فرستادن به این استاد و اون استاد برای پیدا کردن دانشگاه به جهنم! ما و چک کردن کانالای تلگرام و خبردار شدن از نشست ها و ورکشاپ های تهران به جهنم!

اصلا گور بابای ادامه تحصیل وقتی میشه هر روز با یه خبر خانمان برانداز شب رو به صبح رسوند! وقتی میشه با الف جان دو ساعت تمام شهر رو زیر برف شدید راه رفت و هات چاکلت خورد. وقتی الف جان گیر میده بیا برای این که قدرتت تقویت بشه برف بریزم تو یقه ات :| و من بهش میگم چطوره اول قدرت تو رو تقویت کنیم؟! :| وقتی میشه الف جان کلاهش رو به زور بچپونه رو کله ام تا به قول خودش از سرما یخ نزنیم و همون وسط مجسمه هامون رو نسازن و بعد از سالها کلی باستان شناس حرف و چرت و پرت پشت سرمون درنیارن.

وقتی میشه وایسیم روی ریل راه آهن تو پایین ترین نقطه شهر، سرمون رو بگیریم رو به آسمون و دونه های برف بره تو چشم و چار و حلقمون و تصور کنیم اینجا اتریشه! :| و در ادامه وقتی میشه چسبید به شوفاژ و محض دل خوشی یه کم وبگردی کرد.



* من واقعا نمی دونم این رنج از بی اینترنتی رو به چه موجودی تشبیه کنم! پناه بردم به غازقولنج که بدبخت، اسباب تمام تشبیهات به ف... رفته منه. (لازم نیست برید به انحراف و سه نقطه رو با بی ادبانه ترین حروف پر کنید. کافیه دنبال ف، "نا"بذارید تا ببیندید چقدر ادبیات فارسی شیرینه!)


,آقای جمهوری اسلامی اینکه تمام ارتباطمون رو با جهان قطع کردید اگه ترس نیست پس چیه؟  

رندم یه سری وبلاگ های به روز شده رو خوند،م برام جالب بود این همه هم نظری در مورد وضعیت کشور. انگار همه رو یه نفر نوشته. باز خوبه میشه وبگردی کرد. اگه همینم ازمون نگیرن. 

پلاک 5

اعتراف می کنم خیلی دیر شاید حدود دوساله که فهمیدم باید از منطقه امنم بیرون بیام و منتظر هیچ کس نمونم ولی خب جلو ضرر رو از هر جا بگیری منفعته. تصمیم گرفتم خودمو بسپرم به چالش های پیش روم برم تو دل ترسام. حالا گفتم تنهایی و ترس یاد پارسال افتادم. پارسال پاییز تهران بودم تصمیم گرفته بودم چند شب رو توی یکی از اقامتگاه هایی که از شهر خودم رزرو کرده بودم بمونم. شب سوار اسنپ شدم و رفتم به محل خوابگاه. بارون خیلی شدید میبارید و خیلی هم سرد بود. آدرس رو هم پیدا نمی کردم. یعنی از هر کسی می پرسیدم بلد نبود یا منو پاس میداد به یه بی راهه. هر چی هم به دوستم زنگ میزدم تا ازش آدرس رو بپرسم جواب نمیداد. دستام یخ کرده بود و تاچ گوشیم کار نمی کرد. بهم گفته بودن پلاک پنج. با بدبختی توی یکی از کوچه ها یه پلاک پنج پیدا کردم و هرچی آیفون رو زدم جواب ندادن. احتمالا انقدر زیر بارون قیافم شبیه زامبی ها شده بود که ترسیدن در رو به رو باز کنن. به خدا به جز این احتمالی نمیدم. :| یه لحظه گریه ام گرفت و به دوستم فحش ها میدادم. به این فکر می کردم که اگه پیدا نکنم باید چه کار کنم؟ بعد توی همون کوچه تو تاریکی و زیر همون بارون که حتی محض رضای خدا یه طاق هم نبود تا برم زیرش، به خودم گفتم ندا اینجوری می خوای با یه مشکل انقدر کوچیکی از پا دربیای؟ فکرت رو جمع می کنی و پیدا می کنی آدرس رو. همین کار رو هم کردم و پیدا کردم. همینو کردم نماد. هر موقع یادم میره قرارمو اون شب و اون کوچه رو که نمیدونم اسمش چی بود یادم میارم. هیچ کس وظیفه نداره کار و زندگیش رو برای من ول کنه. من خودم هستم و خودم.

وقتی هم که وسط یوزارسیف دیدن بابام حرف بزنیم میگه: ساکت باشید نفهمیدم اینجاش چی شد! :|


یه وقت فکر نکنید حوصله ام نمیاد نخ سفیدای نارنگی رو بگیرم ها؛ برای سلامتی خیلی مفیدن! :"

ایتالیا ایتالیا

از وقتی که صحبت ایتالیا رو پیش کشیدم مامانم تمام اخباری که مربوط به ایتالیا رو میشه با جدیت دنبال می کنه و یه جوری به این کلمه و شهراش شرطی شده که انگار سرزمین مادریشه! 

الان هم داره با دقت هر چه تمام تر یه فیلم ایتالیایی میبینه و منو هم دعوت می کنه بیا فرهنگشون رو ببین! :|


با این کارا تو خیال خودش وجدانش راحته که داره منو همراهی می کنه و انقدر حرکات و جدیتش بامزه ست که نمیتونم قربونش نرم :))