ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
الف جان میگه بهشت پر از بچه های سه تا پنج سالهست که همیشه مشغول بازین و همش پرواز میکنن اینور و اونور. همه مشغول رسیدن به آرزوهاشونن. میگه رود شیر و عسل و حوری و شراب رو بریز دور. تو بهشت این چیزا نیست. هیچ انسان بالاتر از پنج سالی هم توی بهشت من راه نداره. بهش میگم من می خوام بیام بهشت تو. می خنده. اما من جدی گفتم. دلم می خواد برم بهشت الف جان.
بچه بودم یه کتابی داشتم به اسم بادکنک آبی که ماجرای یه پسری بود که یه بادکنک آبی عجیب و غریب پیدا می کنه و داستان داره باهاش. می تونم بگم من خر این کتاب و تصویرسازی هاش بودم.
آخر ِ آخر داستان، نویسنده توصیه می کنه اگه شما هم یه روز یه بادکنک آبی پیدا کردید به راحتی ازش نگذرید؛ شاید یه بادکنک آبی عجیب و غریب باشه. می تونم بگم این جدی ترین و مهم ترین توصیه ای هست که تو زندگیم آویزه گوشم کردم و هنوزم بهش پایبندم.
قدیما هر موقع که با دوستام که پدر نداشتن حرف میزدم سعی می کردم درکشون کنم اما الان می فهمم اون موقع ها فقط زر می زدم و هیچی از حالشون نمی فهمیدم. درست مثل الان که خیلی ها قصد دارن درکم کنن و فقط زر می زنن و حالم رو نمی فهمن.
دلم می خواد فقط اگه یه بار دیگه، یه نفر به من و الف جان با اشاره و تیکه گفت: شما دو تا آره؟ بهش بگم ما دو تا نه. ولی تو و عمه ات آره!
پ.ن: والا ما نمی تونیم ده دقیقه بعدمون رو پیش بینی کنیم اصلا معلوم نیست چه اتفاقی قراره بیفته، مردم کل زندگی ما رو پلان ریختن.